۴۰۱ ناهید آرام زمزمه کرد: -خدا رو شکر! -خانم پرستار می تونم پدرم و ببینم -نه هنوز حالش خوب نیست و ممکنه شما رو که ببینه هیجانی بشه و دوباره حالش بد بشه -خواهش می کنم فقط بهم بگید خطر رفع شده یانه -عزیزم من که دکتر نیستم ،اینو دکتر باید تشخیص بده ،حالا هم اگه اجازه بدی می رم وضعیت بیمارو بهشون گزارش بدم پرستارکه از او دورشد ؛برگشت و دوباره به پنجره تمام شیشه ای ،ای سی یو خیره شد پس از لحظه ای پرستار به همراه دکتر برگشت و او بی هیج سوالی اجازه داد هر دو وارد شوند ،وقتی دکتر خارج شد به طرفش رفت و گفت: -دکتر خواهش میکنم ،بهم بگید خطر رفع شده -خدا رو شکر خطرموقتا رفع شده -یعنی فعلا جای هیچ نگرانی نیست - امیدتون به خدا باشه ! اما تنفس و فشارشون نرماله نفس آسوده ای کشید ورو به دکتر گفت: -دکتر می تونم بابام و ببینم -فعلا نه بذارید بیمار استراحت کنه احساس می کرد دوباره خون در رگهایش به جریان افتاده و می تواند راحت نفس بکشد با خوشحالی خودش را در آغوش مادرش انداخت و زیر لب زمزمه کرد -خدا رو شکر ،تو چقدر خوب و مهربونی خدا ،به خاطر همه این محبتها ازت ممنونم مادر او را از آغوشش جدا کرد وگفت: -عزیزم حالاکه از حال پدرت مطمئن شدی ،دیگه برو خونه ات ،ممکنه شوهرت نگرانت شده باشه ،تمام روز رو که اینجا نشستی و اشک ریختی ،حتی یه زنگ هم بهش نزدی ؛منم که اینقدر نگران بودم یادم رفت به مهری خبر بدم -باشه مامان همین حالا بهش زنگ می زنم ،ولی خونه نمیرم چون می خوام امشب پیش بابا بمونم