┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۴۴:
مردها بالا بودند و زنها پایین توی زیرزمین. با این که حیاط خیلی بزرگ بود، ولی خود خانه کوچک بود.
چند تا اتاق که تا نصفههای حیاط دور چرخیده بود. توی این اتاقها تدارکات را آماده میکردند. نزدیک زیرزمین که میشدی بوی قورمه سبزی روضه دل از دلت میبرد. از محسن خداحافظی کردم و از پلهها رفتم پایین.
آن شب بهترین روضه ی عمرم شد. روضه ی حضرت زینب (س) بود. بدجور دلم را سوزاند. کاری با دلم کرد که هنوز که هنوز است بیشترین اشک را در روضه ی حضرت زینب (س) میریزم.
قبل از این هم خیلی روضه میرفتیم؛ ولی چون فارسی را درست متوجه نمیشدم خیلی رویم تاثیر نمیگذاشت. بیشتر عاشق سینه زنی و دستههای عزاداری بودم. سال قبلش خانهمان در خیابان صفا بود. محلهمان محلهای مذهبی بود. در ایام محرم هر شب حوالی ساعت هشت و نیم، دسته رد میشد.
سالهای سال آرزو داشتم یک دسته عزاداری را از نزدیک ببینم؛ ولی در ژاپن این جور مراسم خیلی اجرا نمیشد. محرمها هر وقت دسته ها میآمدند، هیجان زده میشدم و به محسن میگفتم به دیدن دسته برویم. بیشتر از صدای دسته لذت میبردم. از در هم آمیختن صدای بم طبل و جینگ جینگ سنجها با «یا حسین» گفتن مشکیپوشان. موسیقی دستههای عزاداری به وجدم میآورد.
با محسن میرفتیم سر کوچه و میایستادیم و منتظر عبورشان میشدیم. سر کوچه موکبهایی زده بودند و بین مردم چای پخش میکردند. آن چند سال محرم در زمستان افتاده بود برای همین چای داغ موکب سر کوچه در سرمای زمستان خیلی میچسبید. وقتی دسته از راه میرسید و صدای «یا حسین» عزاداران از دور به گوشم میرسید، لحظه شماری میکردم صدای ضرب برخورد دستها با سینهها را هم بشنوم. همین که صدای سینه زدنشان مستم میکرد، از خود بی خود میشدم و من هم باهاشان سینه میزدم. با این که از چیزهایی که میگفتند به جز «یا حسین» چیزی متوجه نمیشدم، ولی با این حال گریهام میگرفت. گریه میکردم و سینه میزدم. اولین «یا حسین» را که میشنیدم ارتباط قلبی ام با اباعبدالله برقرار میشد. مهم نبود که بفهمم چه میگویند یا نفهمم. همین که میدانستم اسم مولایم را به لب میآورم برایم کافی بود. من قبل از این درباره ی امام حسین (ع) زیاد خوانده بودم، ولی این که میدیدم با گذشت این همه سال مردم برایشان جوری عزاداری میکنند که انگار همین دیروز در صحرای کربلا آن اتفاق افتاده، خیلی زیبا و شگفت انگیز بود. تا به حال برای هیچ کدام از نزدیکانم این طوری عزاداری نکرده بودم.
از وقتی توی ژاپن شیعه شده بودم و امام حسین (ع) را شناخته بودم فهمیده بودم محرمی هست و عزاداری. اما آن موقعها به صورت شخصی برای امام حسین عزاداری کرده بودم. خودم بودم و یک صدایی که پخش میشد. نوحههای انگلیسی یا گاهی ایرانی. ولی دسته ی عزاداری و عزاداری جمعی چیز دیگری بود. محرمها توی ژاپن مدام زیارت عاشورا میخواندم و در عزای امام حسین (ع) اشک میریختم، ولی هیچ وقت این طور قلبم به تپش نمیافتاد و غصه دار امامم نمیشدم.
من فکر میکنم انسان غیر از بدن جسمی، یک بدن معنوی هم دارد. که این بدن معنوی مثل بدن جسمی جریان خون دارد و این چنین مراسمهایی باعث به جریان افتادن خون در رگهایش میشود. وقتی خون به جریان بیفتد، قلب معنوی هم به تپش میافتد و زنده میشود. اگر شیعه عزاداری نکند بدن معنویاش از کار میافتد و در آخر قلبش هم میمیرد. من وقتی در مراسم عزاداری شرکت میکنم قشنگ متوجه میشوم که خون در بدن معنویام به جریان میافتد و قلبم را سرزنده میکند.
همان سال اولی که به ایران آمدم و مراسم عزاداری را دیدم تصمیم گرفتم زبان فارسی را یاد بگیرم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
💠
«زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄