🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۵: غصه‌ام می‌شود. باز باید چند ساعت بروم توی سرما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۶: خیلی دلم می‌خواهد بروم آن پشت پای تنور. اما می‌ترسم که سعید در مورد سیزده آبان حرفی بزند و من چیزی برای گفتن نداشته باشم. با اشاره، می‌گویم که جایم خوب است و فعلاً سردم نیست. در حالی که خمیر دیگری را چانه می‌کند، شانه بالا می‌اندازد و می‌رود سر کارش. جلویی‌های من، آرام با هم پچ پچ می‌کنند. برای این‌ که حوصله‌ام سر نرود و وقت زود بگذرد، می‌روم جلوتر و گوش می‌کنم. دارند درباره‌ی اعتصاب کارکنان شرکت نفت حرف می‌زنند یکی می‌گوید که فامیلشان از کارمندهای شرکت نفت است و او این خبر را به آن‌ها داده‌. دیگری می‌گوید که شنیده کارخانه‌های آب‌جو و مشروب سازی را آتش زده‌اند. جوانی که کلاه بافتنی سفیدی به سر دارد هم می‌گوید که دیروز عصر خودش با دوتا چشم‌های خودش دیده که کافه‌ای را در خیابان روزولت آتش زده‌اند. همه با خوشحالی و هیجان در مورد این اخبار حرف می‌زنند و نظر می‌دهند. هوا دیگر کاملاً تاریک شده است. ناگهان سعید هیس هیس کنان، همه را متوجه خود می‌کند. همه برمی‌گردند و سرک می‌کشند. بعد سکوت می‌کنند و بی هیچ حرف دیگری می‌ایستند. پشت سرم را که نگاه می‌کنم، دوزاری‌ام می‌افتد. پژمان، پسر استوار رحمتی است که پیت به دست، به طرف صف می‌آید. با این‌که تازه کلاس نهم است، اما هیکلش اندازه‌ی یک جوان بیست ساله نشان می‌دهد. با این همه لباس و کاپشنی هم که پوشیده، مثل یک غول راه می‌رود. پژمان مثل همیشه، بی آن که حتی نگاهی به ته صف بیاندازد، از من رد می‌شود و صاف می‌رود جلوی صف. سعید تندی از نانوایی می‌دود بیرون و داد می‌زند: «آی! اول صف من جا گرفتم‌ها؟» تا پژمان برمی‌گردد که جواب سعید را بدهد، برای اولین بار صدای همه در می‌آید: «مگه جا گرفته بودی؟ صف رو نمی‌بینی؟ برو ته صف! دیر اومدی، زودم می‌خوای بری؟» پژمان که از اعتراض ناگهانیِ همه جا خورده، خودش را گم می‌کند و به تِتِه پِته می‌افتد. سرش را پایین می‌اندازد و مثل موش به طرف خانه‌شان می‌رود. یکی از میان جمع می‌گوید: «وای! خدا به دادمون برسه. سر و کارمون با استوار رحمتیه.» همان جوان کلاه‌به‌سر با خنده می‌گوید: «استوار کیلویی چنده؟! تیمسارش هم دیگه عددی نیست.» سعید هم به نانوایی برمی‌گردد، بلند می‌گوید: «رو که نیست، سنگ پای قزوینه.» کم کم دارد از جسارت و شجاعت سعید خوشم می‌آید. خوب بلد است که چه‌طور از حق خودش و دیگران دفاع کند. اوس‌حیدر هم همین‌طور است. اجازه نمی‌دهد کسی حقش را پایمال کند‌ درست بر عکس بابای من که همیشه در برابر همه کوتاه می‌آید تا به قول خودش شر به پا نشود. ناگهان گرمای دستی را روی شانه‌ام حس می‌کنم. تا به عقب برگردم، صدای سعید را می‌شنوم: _ سلام آقا بهروز! مخلصیم. داداشی دستی برای سعید تکان می‌دهد و به رویم لبخند می‌زند: _ بریم خونه، امروز نفت نمی‌آد‌. قبل از من، جلویی‌ام برمی‌گردد و با تعجب می‌پرسد: «چرا؟» بهروز بلند می‌گوید که به دلیل اعتصاب کارمندان شرکت نفت، دولت هم از روی لجبازی جلوی پخش نفت را گرفته تا این‌طوری مردم را تحت فشار بگذارد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄