┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش چهارم:
دو سال پیش که می خواستند از ایران بروند، از او خواستم که نامزد کنیم و بعد بروند، اما او گفت:
«حالا برای این حرفها زوده، باشه برای بعد! فعلاً هر دوتامون بچه هستیم.»
ولی الآن فکر می کنم که دو سال، فرصت خوبی بوده که هم من بزرگتر بشوم و هم اون عاقل تر.
تو پوست خودم نمی گنجیدم؛ همین طور که بابا عبدالله، مشغول کوبیدن گوشت بود، پرسیدم:
«نگفتند چه ساعتی می رسند که بریم استقبال؟!»
حاج عبدالله سریع سرش را بلند کرد و نگاه تندی به من انداخت و با کنایه گفت: «هر وقت درِ خونه رو زدند، قدمشون روی چشم؛ استقبالشون هم می ریم!»
با این حرف تا تهِ خط رفتم؛ یعنی این که حق ندارم دست از پا خطا کنم و بروم فرودگاه، استقبال.
بگی نگی حاج عبدالله هم از عشق من و الهه، بو برده بود.
چون هربار که دختری را برایم نشان کرده بود، یک جورایی طفره رفته بودم و حواله داده بودم به بعد.
اما هرچه بود میدانستم که تازه اگر الهه قبول کند، به دست آوردن رضایت حاج عبدالله کار فیله.
آخه وضع زندگی آنها با ما، زمین تا زیر زمین فرق داشت. شوهر خاله ام آقا سهیل، از اون شاهنشاهی های درجه یک بود که دو سال پیش هم مأموریت پیدا کرده بود برای سفارت آلمان.
می گفتند معاون سفیره!
البته راست و دروغش معلوم نبود. اما هر چی که بود، او کجا و بابای ما کجا؟!
حاج عبدالله از دارِ دنیا، فقط همین خونه ی ویلایی ارثی تجریش را داشت و از تمام دورِ دنیا هم، تنها راه مغازه و مسجد و شاه عبدالعظیم و مشهد را بلد بود و بس.
می گفتند: حاج عبدالله، زیر زیرکی، رئیس تمام مخالف های سلطنت و شاهه.
البته بعید هم نبود، ماه محرم که توی همین خونه، خیمه می زدند و هیئت راه می انداختند، یواشکی بعضی حرکات مشکوک هم انجام می دهند.
به هر حال این چیز ها برای من مهم نیست. مهم آن است که در این میان، ما جوان ها هستیم که باید سرِ این اختلافِ عقیده ی بزرگتر ها بسوزیم و بسازیم.
تازه مامان منیر و خاله مریم هم به تناسب شوهرانشان در دو جاده ی ضدّ هم زندگی می کردند. درست است که خواهر بودند، ولی هیچ شباهتی به هم نداشتند و به قول قدیمی ها:
«خال مه رویان سیاه و دانه ی فلفل سیاه
هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا؟!»
به هر حال این خواهر مهربان تر از مادر!
بعد از دوسال می خواست بیاید خانه ی خواهرش و سری به او بزند. البته کیست که نداند این خواهر مهربان شده، برای چه می خواهد بیاید.
حتما یک جورایی، بو برده که دکترها مامان منیر را جواب کرده اند و همین روز ها است که عذاب وجدان بیاید سراغش.
به هر حال تا فرصت باقی مانده بود، می توانست با یک سر زدن و معذرت خواهی کردنِ خشک و خالی، دل این پیرزن نورانی و ساده را به دست بیاورد و خودش را از عذاب وجدان و حرام خواری ها و حق خوری های این خواهر خلاص کند.
خُب کسی نیست که نداند دو سه سال پیش، خاله مریم چه طور با همکاری شوهرش، سرِ مامان منیر را کلاه گذاشتند و او را از ارث مسلّم خود، محروم کردند و هرچی ملک و مغازه و باغات سرسبز شهریار بود را یک شبه بالا کشیدند و یک لیوان که چه عرض کنم، یک پارچ آب هم رویش خوردند و به بهانه ی مأموریت زدند به چاک و رفتند آلمان.
آدم اگر سنگ هم باشد، و این حال و روز مامان منیر را ببیند دلش رحم می آید.
آخه مامان منیر اگر یک صدم از آن ارثی را که حقش بود، الاخن در دست و بالش داشت، می توانست خرج دوا و دکتر بکند و حداقل با یک اعزام به خارج، تا حدودی از این مرضِ لعنتی خلاص بشود.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳
#بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅