┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۶: نمی دانستم چه خوابی دیده اما شک نداشتم شر است. نفس هایم تند شد. به سختی نامم را نوشتم. یک... دو... سه... عناوین مرتبط که بالا آمد، قلبم برای چند لحظه تپیدن را از خاطر برد. زمان و مکان را گم کردم. زهرا، دختر حاج اسماعیل، من بودم؟! ماتم برد از دیدن عکس ها. عکس هایی مربوط به دیدار اتفاقی ام با پدر سارا در حیاط امامزاده بود؛ همان روز که به عنوان یک دوست قدیمی سراغ دانیال مفقود شده را از من گرفت. این بازی منصفانه نبود. سرخط خبرها چون آهنی گداخته در مردمک هایم فرو می رفتند: «خیانت یک آقازاده!» «عکس هایی که نشان از خیانت فرزند یکی از سرداران سپاه دارد.» «ارتباط فرزند فرمانده سپاه با عضو گروهک منافقین چیست؟» «فررند یکی از فرماندهان ارشد سپاه به اتهام خیانت و جاسوسی تحت تعقیب است.» «دلیل متواری بودن فرزند فرمانده سپاه اعلام شد.» خبرها چون مار افعی به قصد خفگی دور گردنم حلقه می زدند. هر گزارش حکایت از ارتباط دختر حاج اسماعیل با دشمنان نظام و گریزش از چنگال قانون داشت؛ گریزی که چندین بی گناه را به کام مرگ کشیده بود. آبروی پدرم بهانه ای شده بود برای گرد و خاک کردن های سیاسی. معاندان، ناجوانمردانه می تاختند و خودی های ناخودی، بی معرفتانه عقده گشایی می کردند. واژه ها جانم را به آتش می کشیدند. من نه جاسوس بودم، نه خائن و نه متواری. من فقط دختری بودم که دلشوره ی پدر و مادر داشت؛ همین... نفس در سینه ام تنگ شد. هر چه بیشتر می خواندم، دنیا بیشتر به دور سرم می چرخید. در عرض چند ساعت، لقب خود فروخته ی خائن بر پیشانی ام داغ شد. این همه قلم کی عزم نوشتن کردند؟ عرق کف دستانم را با لبه ی مانتو گرفتم. حالی در تن نداشتم. چه طور می توانستم به تک تک باخبران ثابت کنم که بی گناهم تا دور آبروی پدرم را خط بکشند و اصلاً فراموش کنند زهرا نامی می زیسته؟ زنی میانسال با چند ساک دستی وارد نمازخانه شد. دیگر باید از نگاه هر جنبنده‌ای می‌ترسیدم. به سرعت خود را جمع و جور کردم. زن بی‌توجه به من، با همان مانتو قهوه‌ای کهنه‌اش به نماز ایستاد. ذهنم آرام و قرار نداشت. دلیل این دورچینی ها را نمی‌فهمیدم. باید کاری می‌کردم، اما می‌ترسیدم. نماز زن تمام شد. مهر را بوسید و گوشه دیوار گذاشت. با ابروانی گره خورده کیفش را زیر و رو کرد. پاکتی سیگار بیرون کشید. نگاهی به من انداخت و اجازه خواست. سر تکان دادم. دود سیگار که در فضای بسته ی نمازخانه پیچید. زن هم یک به یک جمله بافت از مشکلات زندگی از حقوق بخور و نمیر همسر بازنشسته، از دو پسر تحصیل کرده اما بیکار، از دختری که سازش با خانواده کوک نبود و خون به دل این زن می‌کرد، زنی که برای تأمین هزینه‌ها مجبور به دست فروشی در مترو بود. راستی سهم این‌ها از سفره ی انقلاب خلاصه می‌شد به دست فروشی در اوج امنیت؟ _ امروز دوستم می‌گفت تو این گوشی ها خونده که بچه ی یکی از فرمانده‌های سپاه به جاسوس ها و منافق‌ها کمک می‌کرده. می‌گفت فیلم و عکسش هم هست. حالا هم که گندش در اومده دختره رو فراری دادن. این‌ها مگه می‌ذارن پای توله‌هاشون جایی گیر بیفته؟! قانون فقط واسه امثال من بدبخت چماق به دسته. به آقازاده ها که می رسه می شن دایه ی مهربان‌تر از مادر. ماها باید شب تا صبح تو گرما و سرما جون بکنیم، تهش هم از گرسنگی گرد بخوابیم و خدا رو شکر کنیم؛ اون وقت این‌ها از شکم ملت بیچاره می‌زنند و می‌ریزن تو خندق بلای بچه‌هاشون. لقمه ی حروم هم جاسوس و خائن تحویل می ده دیگه. فقط موندم چه طور می‌خوان جواب خدا رو بدن؟ ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄