┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۸: خواستم ساعت را از عقیل جویا شوم که گوشی اش زنگ خورد. نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت. به آنی حالت چهره اش عجیب شد. حسی ناخوانا، شاید شبیه به دستپاچگی، در نیمرخش دوید. بی هوا کمی از سرعت ماشین کاست. مگر چه کسی تماس گرفته بود؟ خواستم چرایی حالش را جویا شوم که صدای مچاله ی دانیال از پشت سرم بلند شد. _ بزن کنار! به هوش آمده بود؟ متعجب به سمتش سر چرخاندم. رنگ به رخسار نداشت و چاقویی کوچک را روی گردن عقیل می فشرد. وحشت، تمام سلول هایم را اسیر کرد. دیوانه شده بود؟ مرد موجی، گوشی به دست، خشکش زده بود و از درون آینه ی جلو چشم به دانیال داشت. مرد موطلایی گوشی درون دستش را بالا آورد و رو به آینه ی جلو گرفت؛ طوری که در مسیر تماشای عقیل باشد. نگاه سرد مرد چهارشانه بر تصویر صفحه ی گوشی درون آینه نشست. انقباض چانه اش به راحتی قابل رؤیت بود اما سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد. _ دانیال، داری اشتباه می کنی. اجازه بده برات... دانیال خشم زده کلامش را قیچی کرد: ــــ خفه شو! گوشی رو بده به من! گیج و منگ، مات تماشایشان بودم. لکنت به زبانم افتاد: _ دا...دانیال... چی... چی کار می کنی؟ عقیل، زبان به آرام کردن رفیقش گشود اما دانیال چاقو را بیشتر روی گردنش فشار داد و فریاد زد: _ گفتم گوشی رو بده من! مرد موجی چشمانش را بابت درد ناشی از تیزی چاقو جمع کرد و گوشی را به طرف دانیال گرفت. _ خیلی خب، آروم باش رفیق. مرد مو طلایی گوشی را قاپید. _ دوتا دست هات روی فرمون باشه. دست از پا خطا کنی، شاهرگت رو می زنم. حالا بزن کنار و ماشین رو نگه دار. چرا این اضطراب لعنتی تمام نمی شد؟! دانیال بازیمان داده بود و حالا سعی داشت که مأموریت نیمه کاره اش را به پایان برساند. دلم به حال خودم سوخت. عقیل آرام به کنار جاده خزید و ماشین را نگه داشت. قلبم چنان محکم می کوبید که حس می کردم صدایش در اتاقک خودرو می پیچد. نمی توانستم دقیق و درست حلاجی کنم که چه خبر است. دانیال چاقو را روی گردن عقیل بر نمی داشت. _ حالا بدون این که خریت کنی، یه دستت روی فرمون باشه و با دست دیگه ت، اسلحه ها رو بده به من. مرد چهارشانه نفسی عمیق گرفت و کمی تعلل به خرج داد. انگار امیدوار بود بتواند رفیق قدیمیش را به راه بیاورد. ــــ دانیال، داری اشتباه... صدای پر از چین و چروک مرد موطلایی اجازه ی اتمام جمله را نداد: ـــــ هیییییس! فقط اسلحه‌ها... زود باش! کلافگی در چهره ی عقیل موج می‌زد. کمی مکث کرد. دانیال خطی خونین بر گردن مرد موجی انداخت. فریاد دردناک عقیل بلند شد. بی‌اختیار، جیغی خفه از حنجره‌ام برخاست اما توان هیچ واکنشی را نداشتم. انگار فلج شده بودم. دانیال کلمات را پرتحکم ادا کرد: ــــ با من بازی نکن! اسلحه‌ها! عقیل، مجبورانه و بی‌مخالفت، اسلحه‌ها را یک به یک تحویل دانیال داد. یعنی داشت تسلیم می‌شد؟ به همین راحتی؟ دانیال یکی از کلت ها را مسلح کرد و روی شقیقه ی مرد چهارشانه فشرد. _ جفت دست هات روی فرمون! عقیل دست روی زخم گردنش گذاشت و با لحنی دردناک، آن لعنتی را خطاب قرار داد: _ بیا با هم حرف بزنیم، رفیق. تو داری گند می‌زنی به همه چی. منظورش را متوجه نمی‌شدم. رنگ از رخسار مرد موطلایی، قصد گریز داشت. _ این اسلحه ست، چاقو نیست؛ اگه دستم خطا بره مغزت متلاشی می شه، پس عین بچه ی آدم کاری که می گم رو انجام بده. عقیل، به مجبورانه‌ترین حالت ممکن، انگشتانش را به دور فرمان ماشین قفل کرد. دانیال در ماشین را گشود و هنگام پیاده شدن، آهی عمیق از زور درد کشید. چه در سر داشت؟ نمی‌دانستم. در سمت عقیل را باز کرد و با لوله ی کلت، اشاره به پیاده شدن کرد. مرد موجی بدون مقاومت اطاعت کرد. قفسه ی سینه‌ام از شدت ترس به تندی بالا و پایین می‌رفت. ذهنم فریاد می‌زد که قصد کشتن عقیل را دارد. _ برگرد. دستات رو بذار روی ماشین. در هم آویزی تاریکی شب و نیمچه روشنایی چراغ‌های وسط اتوبان به چهره ی مرد موطلایی چشم دوختم. به قصد تزریق آرامش، عقیل باز هم جمله بافت اما دانیال رام شدنی نبود و با فریادهای بی جان خواسته‌اش را تکرار می‌کرد. مرد موجی با چانه‌ای گره خورده از خشم، دستورش را انجام داد. چون دونده ی ماراتن، ضربانم می‌کوبید و نفس‌هایم کش می‌آمد. شک نداشتم که می‌خواهد تیر خلاصی بر جمجمه ی رفیقش شلیک کند. خواستم زبان به التماس باز کنم که گامی بلند برداشت و دست بندی فلزی از پشت لباس عقیل به بیرون کشید. روح پریده از جانم به کالبد بازگشت. او را نکُشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄