شهیدی که خواست گمنام بماند😳 🌷🌷🌷در فکه دنبال پیکر شهدا بودیم. نزدیک غروب، 🌘مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل 🏸خاک ها را بیرون می ریخت. هر بیل 🏸خاک را که بیرون می ریخت، مقدار بیشتری خاک به داخل گودال بر می گشت! 😔 نزدیک اذان مغرب بود.🌔 مرتضی بیل🏸 را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا بر می گردیم. 🌝 صبح 🌞همراه مرتضی به فکه برگشتیم. به محض رسیدن، سراغ بیل 🏸رفت. بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد! 🚶🚶 با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا میری!؟ نگاهی 😊به من کرد و گفت: دیشب🌑 جوانی🚶 به خواب من آمد و گفت:من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو!🌷🌷🌷 📚 کتاب ، صفحه ۱۷۷