📚داستان زن فریبکار و امیرکبیرمرد صرافي نزد آمد و گفت: دو سال قبل يک زن ثروتمند با جعبه اي پر از جواهرات به دکان من آمد و گفت: اين جواهرات چقدر مي ارزد؟ من گفتم پنج هزار تومان او گفت : اگر ممکن است اين جعبه را نزد خود نگاه داريد و سه هزار تومان به من قرض بدهيد شش ماه بعد آن را به شما برمي گردانم. من پذيرفتم و صورت جواهرات را در ورقه‌اي نوشتم و ورقه را به همراه پول نقد به او دادم. 🔻آن زن از دکان خارج شد و نه تنها شش ماه بلکه تا دو سال ديگر بازنگشت تا اين که روزي من به پول نقد احتياج پيدا کردم به ناچار به سراغ جعبه رفتم تا به اعتبار آن پول نقدي فراهم کنم، اما پس از معاينه دقيق متوجه شدم جواهرات بدلي هستند و امروز براي دادخواهي آمده ام. امير تاملي کرد و گفت : آيا اين داستان را براي کسي هم تعريف کرده اي؟ گفت: نه. 🔻سپس امير درگوش صراف چيزي گفت و صراف سري تکان داد و بيرون رفت. آن روز مرد صراف چيزهاي قيمتي خود را از دکان به منزل انتقال داد. سپس قفسه ها را به هم ريخت و به خانه رفت. فردا صبح که براي بازکردن مغازه بازگشت به محض بازکردن بناي داد و فرياد گذاشت که: آي مردم مغازه ام را دزد زد و تمام سکه ها و جواهرات را برد. صراف گفت : 🔻من براي جواهرات خودم ناراحت نيستم، بلکه براي جعبه جواهرات بانوي محترمي ناراحت هستم که دو سال پيش آن را نزد من به امانت گذاشته بود. پس از چند ساعت، همان زن به بازار آمد و به دکان صرافي رفت و تقاضاي جعبه خود را کرد و چون شنيد که دزد آن را برده به اميرکبير شکايت برد.امير مرد صراف را احضار کرد و درباره شکايت زن از او درخواست توضيح کرد. مرد صراف گفت که دزد به دکانش زده و آن جعبه را برده است. امير به زن گفت: 🔻شما برويد و پنج روز ديگر براي گرفتن قيمت جعبه نزد من بياييد. پنج روز بعد آن زن با قيافه حق به جانب دوباره بازگشت، اما برخلاف انتظار جعبه جواهرات خود را ديد که در کنار اميرکبير گذاشته شده است. زن رنگ از رويش پريد اميرکبير گفت: جعبه جواهرات شما پيدا شده حال شما سه هزار تومان پول صراف را به او بدهيد و جعبه خود را دريافت کنيد. زن چون جعبه را باز کرد گفت : اين جواهرات بدلي است و متعلق به من نيست. 🔻اين مرد آن‌ها را دزديده و به جاي آن‌ها اين بدليجات را گذاشته است. اما اميرکبير گفت: من خوب مي دانم که تو دو سال پيش جعبه جواهرات بدلي به نزد اين مرد گذاشتي و بدون اين که آدرسي از خود به جاي بگذاري رفتي و برنگشتي اما زماني که شنيدي دزد آن جعبه را برده دانستي که مي تواني دو هزار تومان ديگر نيز از او بگيري. غافل از اين که حادثه سرقت مغازه صرافي چيزي جز اجراي نقشه من نبود که به اين وسيله مي خواستم تو خود را نشان بدهي، 🔻حال بيش از اين معطل نکن. و سه هزار تومان اين مرد را بده، زن از شنيدن اين واقعيت پول را به صاحبش پس داد. 📚داستان هايي از زندگاني اميرکبير- حکيمي