🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_سه هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما ب
مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار با تعجب پرسید:«حاج خانم، شما برای زیارت می رید؟!» و من که حالا انگار جانی چند باره یافته بودم، پر از امید، خیلی با نشاط گفتم:«ان‌شاءالله.» هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هرچیزی مثل پر یک پرنده، سبک و معلق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پر اضطراب و البته گشایش های بعدش حالا کاملا آرام گرفته بودم. از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست، شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیش آمد، حتما نشانه خوبی است از اینکه نگاه پر مهر حضرت زینب "س" متوجه ماست! غرق در این خلسه شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگو های هواپیما بلند شد:«مسافرین محترم! تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق، به زمین خواهیم نشست. لطفا...» به خودم آمدم، دوساعت و نیم از پرواز گذشته بود! زهرا خوابیده بود. هواپیما که به زمین نزدیکتر شد، سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود. من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکان های ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد. هواپیما روی باند فرودگاه سوت و کور، و خالی از هواپیمای دمشق نشست. مسافران که ظاهرا مردان سوری بودند، زودتر از ما پیاده شدند. بعد از آن آرامش رؤیا گونه، حالا هیجان دیدار حسین، وجودم را فراگرفته بود. هیجانی که باعث می شد همه کار ها را با عجله دنبال کنم. دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را می شد به وضوح تمام در نگاهشان یافت. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir