eitaa logo
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
8 فایل
سلام رفیق.😍 یادت نره که داداش مصطفی حواسش بهت هست.✌️ کپی؟ حلال🌱 می خوای ناشناس حرف بزنی؟👇 https://daigo.ir/secret/7426630643 جواب ناشناس ها: @nashenas_haye_mm شرایط تبادل و تبلیغ: @sharayete_tabadol_va_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_یک شمع‌افروخت‌وپروانه‌درآتش‌گُل‌کرد میتوان‌سوخت‌اگر‌امر‌بفرم
با صدای مامور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل اتاقک شیشه ای، پرسید: «خانم پروانه چراغ نوروزی؟» گفتم:«بله خودم هستم.» گذرنامه زهرا و سارا را هم گرفت و مشغول برسی گذرنامه ها شد، چند باری زیرو رویشان کرد و بعد از یک مکث طولانی که هر لحظه اش برایم کلی دلهره و اضطراب داشت، سری به علامت تاسف تکان داد و طوری که فقط من شنیدم، گفت:«متأسفانه گذرنامه شما، سیاسیه. مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش گذشته، نمی تونید از کشور خارج شید.» انگار که یکباره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمه عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی روی تنم نشست. مات و مبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه هارا گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمی توانستم توی چشمشان نگاه کنم و با حرفم، آب سردی روی گرمای اشتیاقشان برای رفتن به سوریه بریزم. فکر برگشتن به خانه عذابم می داد. نگاهی از سر استیصال به دخترانم انداختم. زهرا که گرفتگی را در صورتم دید، گفت:«اتفاقی افتاده؟»گفتم:«نه مامان جان.»سردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید:«خب پس چرا برگشتی؟!» خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم:«یه مشکل کوچیک پیش اومده.باید گذرنامه هامون تمدید بشه.»یکباره شادی از صورت معصومشان محو شد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماه ها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان، می خواستند برای دیدن او به سوریه بروند. سارا که دلتنگی اش نمودِ بیشتری داشت و کاسه صبرش حالا لبریز شده بود، پیشنهاد داد تا به مأموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_دو با صدای مامور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل ات
هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:«سارا جان؛ فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بزاریم؟!» سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش می دید که می گوید:«سارا جان،صبور باش.» زهرا،دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت:«ما که برای تفریح نمی ریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خانواده سرداریم.» پس از ماه ها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدن پدر می فهمیدم حتی می توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری می کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم:«توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یه کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.» انگار حرف هایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت. سارا که خیلی با مفاتیح مأنوس بود، مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سر گذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات می فرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم، با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل پیش آمده را مطرح کردم. آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پرواز ها را مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران_دمشق متوقف شد، یکباره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم،انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعا هایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود،بچه های حفاظت پرواز، راه حل مشکل گذرنامه ها را پیدا کرده بودند. یک ساعت، از آن یک ساعت و نیم تأخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملا حل شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پله های هواپیما بالا رفتیم. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_سه هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما ب
مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار با تعجب پرسید:«حاج خانم، شما برای زیارت می رید؟!» و من که حالا انگار جانی چند باره یافته بودم، پر از امید، خیلی با نشاط گفتم:«ان‌شاءالله.» هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هرچیزی مثل پر یک پرنده، سبک و معلق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پر اضطراب و البته گشایش های بعدش حالا کاملا آرام گرفته بودم. از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست، شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیش آمد، حتما نشانه خوبی است از اینکه نگاه پر مهر حضرت زینب "س" متوجه ماست! غرق در این خلسه شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگو های هواپیما بلند شد:«مسافرین محترم! تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق، به زمین خواهیم نشست. لطفا...» به خودم آمدم، دوساعت و نیم از پرواز گذشته بود! زهرا خوابیده بود. هواپیما که به زمین نزدیکتر شد، سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود. من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکان های ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد. هواپیما روی باند فرودگاه سوت و کور، و خالی از هواپیمای دمشق نشست. مسافران که ظاهرا مردان سوری بودند، زودتر از ما پیاده شدند. بعد از آن آرامش رؤیا گونه، حالا هیجان دیدار حسین، وجودم را فراگرفته بود. هیجانی که باعث می شد همه کار ها را با عجله دنبال کنم. دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را می شد به وضوح تمام در نگاهشان یافت. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_چهار مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند
هنوز دقیقا نمی دانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما می آید البته حسین تلفنی گفته بود که جوانی سوری را به فرودگاه می فرستد. هم من و هم دختر ها تقریبا صبرمان را برای دیدن او از دست داده بودیم و با یک سینه سوال، پس از چهار ماه دوری به شدت منتظر خودش بودیم؛ سوال هایی از بحران سوریه و آینده آن، از وضعیت و شرایط مردم، از حسین که تا کِی در سوریه می ماند؟ و از اینکه اصلا چرا در این شرایط جنگ و بحران، ما را به این سرزمین کشانده است؟ داشتیم از پله های هواپیما پایین می رفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور، جا خوردم. یک آن تردید کردم که حسین است یا نه، امّا خودش بود. در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود. زهرا و سارا هم که مثل من از دیدن پدر با آن هیبت، جا خورده بودند، انگار مانده بودند که چه کنند!ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست. غرق نگاهش شدم، این پیری چقدر به او می آمد، انگار زیبا ترش کرده بود. موهایش که حالا کاملا سپید شده بود و حتی از آن فاصله تقریبا دور هم می شد لطافتش را دریافت، مثل برفی بود که بر قله کوهی نشسته و آفتاب صبحگاهی، روشنی پر نشاطی به آن بخشیده باشد. چهره اش هرچند معلوم بود که تکیده و لاغر تر شده اما انگار درکنار آن چشم های گیرا و پر نفوذش که با دو اَبروی پرپشت و سفید تزئین شده بود، چنان درخششی داشت که مرا از استخوان های بیرون زده گونه هایش و چشم های گود رفته اش، غافل می کرد. لبخند روی لب هایش که عطر آن را از همان فاصله هم می توانستم استشمام کنم، مانند گلی بود که از زیر انبوه برف های پاک و دست نخورده محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب سوخته اش که روی چانه گرفته بود، نمی گذاشت خوب محاسنش را ببینم! یکباره هول برم داشت، نگاهی به دختر ها انداختم، آن ها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود! زهرا بهت زده و نگران به سارا گفت:«مثل اینکه بابا مجروح شده!»اما من چیزی نگفتم چرا که نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هرچند درون خودم غوغا بود. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_پنج هنوز دقیقا نمی دانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما
نه من و نه دختر ها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم. فقط می خواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه اش آمده است؟! به حسین که رسیدیم، پیش دستی کرد و همراه سلام، دخترانش را در آغوش کشید. همان جا فهمیدم که نگرانی مان بی جا بوده است اما سارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد با احتیاط دستش را کشید روی محاسن سفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید:«مجروح شدی بابا؟» حسین خندید و پر انرژی گفت:«نه عزیزم!می بینی که سالم و سرحالم.» سارا ادامه داد:«پس چرا صورتت رو پوشونده بودی؟!» حسین سرش را کج کرد با لبخندی شیرین و پر از محبت جواب داد:«می دونستم که از دیدنم تعجب می کنین، خواستم کم کم به قیافم عادت کنین!»نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم! پیش دختر ها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، گفت:«شما چطوری حاج خانم؟!» هنوز محو قیافه نا آشنایش بودم، جواب دادم:«الحمدالله، همین که شمارو سالم و سرحال می بینیم خوب خوبیم!شما چرا اینجوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم، چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟! » خندید و گفت:«چند روزی که اینجا باشید می بینید که همون شرایط جنگ خودمونه، شاید هم بدتر! اینجا ریش و قیچی دست مسلحینه که البته اگه دستشون برسه، به جای ریش، گردن می زنن!» منظور حسین از مسلحین همان مخالفین دولت بودند که من آنها را به عنوان تکفیری می شناختم. خواستم بپرسم:«چرا می گی مسلحین؟» که با حرکت دست انگار به کسی اشاره کرد، تازه متوجه اطراف شدم. جوانی به نظرم عرب، پشت سر حسین، ایستاده بود جلوی ماشینی که با وجود چند سوراخ، هنوز شکل و شمایل ماشین های ضد گلوله را داشت. جوان نجیبانه جلو آمد، طوری که او نشنود از حسین پرسیدم:«محافظ شماست؟!» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_شش نه من و نه دختر ها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپ
حسین حرفم را نشنیده گرفت، عادت داشت که وقت معرفی یک نفر به دیگران، از خوبی های طرف بگوید. دستش را روی شانه جوان گذاشت و گفت:«اسم این جوون عزیز ابوحاتمه! اصالتاً لبنانی اما خونه زندگیش تو دمشقه. ابوحاتم یه شیعه محب اهل بیته، خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه "س"،فرزند شهید هم هست، پدرش رو به جرم عشق به حضرت زینب "س" سر بریدن.» جوان سرش را پایین انداخت. حسین اضافه کرد:«من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده!» لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:«پس حواستون باشه چی می گید!» من و دختر ها بی صدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و با حیا به نظر می رسید، شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فوراً رفت سمت ساک ها و پشت ماشین جایشان کرد. برخلاف تصور ما که فکر می کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند، حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه ای معمولی، صحبتی بین مان رد و بدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم. به هر طرف که نگاه می کردیم، ویرانه بود. همه جا، از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنه ماشین ها و حتی آمبولانس ها، نقشی از جنگ نشسته بود. زهرا و سارا کنجکاوانه، اطراف را ورانداز می کردند. این همه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من، نه! چرا که من ویرانی جنگ را سال های سال توی اهواز، دزفول، کرمانشاه و سرپل ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه هایی این چنین برایم عادی بود. هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ویرانه ها بیشتر می شد. دمشق به خرمشهر اولین روزهای آزادی از دست بعثی ها، شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمان های بلند بتونی مثل کاغذ های یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج و معوج و چشم آزار. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_هفت حسین حرفم را نشنیده گرفت، عادت داشت که وقت معرفی یک نفر
یاد غربت و ماتم آن روز ها افتادم، زیر لب شروع کردم به خواندن آیه الکرسي. دختر ها اما هیجان زده از موقعیت مسلحین پرسیدند و پدرشان که می دانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانه اند، حرف آخر را همان اول زد:«تقریباً همه جا دست اوناست، تا پشت کاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن!» به دختر ها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگی ام درمورد آن ها درست بوده است یا اینکه اشتباه می کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث می شده هیچ گاه ترس را در چهره آن ها نبینم. اما باز هم مثل همیشه واهمه ای در وجودشان نبود. بر عکس گویی شوقی برای ورود به صحنه های خطرناک تر در چهره شان نمایان بود. وارد شهر شدیم. شهر اگر چه خالی از سکنه نبود اما شکل و شمایل یک شهر کاملا جنگ زده را داشت؛ تیر های برق خمیده، سیم ها و کابل ها آویزان و بریده، کرکره مغازه ها پایین یا مچاله، درختان اکالیپتوس خیابان ها هم با چتر های شکسته شان گویی که صاعقه خورده بودند. کمتر کسی در پیاده روها تردد می کرد و اغلب خودرو هایی هم که توی خیابان ها حرکت می کردند یا ماشین های نظامی بودند یا آمبولانس ها. وقتی ماشین ما از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخ بشار اسد بود گذشت، صدای تیراندازی هایی ممتد از دور به گوشمان خورد. حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریع تر از آن منطقه دور شویم و گفت:«بچه ها! می دونید این سروصدا ها بخاطر چیه؟!» زهرا و سارا سکوت کردند، منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیری های اطراف کاخ بدهد اما او با خنده ای که پنهانش می کرد، خیلی جدی گفت:«مسلحین خبر دار شدند که شما اومدید، می خوان بهتون خیر مقدم بگن، البته به زبون خودشون.» دختر ها که انتظار چنین جوابی نداشتند، از بودن جوان سوری توی ماشین غافل شدند و زدند زیر خنده! همان روحیه شجاعت و نترسی حسین مثل خون توی رگ و ریشه شان جاری بود. آن ها بدون اینکه جنگ و سختی هایش را تجربه کرده باشند، خودشان را برای هر شرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همه خطرات اطراف، غرق در شادی بودند. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_هشت یاد غربت و ماتم آن روز ها افتادم، زیر لب شروع کردم به خو
رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود، حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت:«خب رسیدیم، اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایل رو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یه جلسه مهمی دارم و باید برم. البته سعی می کنم بعدش زود برگردم پیش شما، ان‌شاءالله!» وقتی رسیدیم جلوی در خانه، حسین زنگ زد. سرایدار ساختمان که نگاه چندان مهربانانه ای به ما نداشت، در را باز کرد. ابوحاتم چند کلمه ای با او صحبت کرد، انگار داشت ما را به او معرفی می کرد. حرف های ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه ای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و می شد عمق آن را در ابرو های درهم رفته و گره زمخت چهره اش خواند. آنقدر این نفرت آشکار و ناگهانی بود که سوال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد:«علت این همه تنفر در دیدار اول چی میتونه باشه؟!» چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین به زحمت تا طبقه سوم ساختمان بالا بردیم. آمدم بپرسم که این آقا چرا اینقدر اخم کرده بود که حسین گفت:«حاج خانم! با این همه وسایل اومدید پیک نیک؟!» راستش قبل از آمدن، خودم هم باور نمی کردم که در شرایطی این قدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم. تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد. حسین همان طور که وسایل را بر می داشت به ابوحاتم گفت:«بگو اینجا کجاست!» جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره حسین که اصرار می کرد تا بگوید، مجبور شد، صحبت کند:«اسم این منطقه، کَفَرسُوسِه س. یه منطقه پولدار نشین که با شیعه ها میونه خوبی ندارن، علی الخصوص با ایرانی ها!» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_نه رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود
من که حسین را بعد از سال ها زندگی، خوب می شناختم، فهمیدم او می‌خواست ما را متوجه کند که محل اسکان مان چندان هم امن نیست و باید مواظب باشیم،اما نمی خواست این مطلب را در همین لحظات اول دیدارمان، خودش بگوید به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم. خودش رفت کنج حیاط و با کسی تماس گرفت و بعد سرگرم مرتب کردن وسایل خانه شد. در این فاصله ابوحاتم اطلاعات بیشتری از کفرسوسه در اختیارمان گذاشت:«از اینجا تا سفارت ایران چندان راه نیست اما همه جا نا امنه، حتی خود سفارت! چند روز پیش مسلحین تا پشت دیوار کاخ ریاست جمهوری هم آمدند.»ابوحاتم هم مثل حسین از واژه مسلحین استفاده کرد، با وجود اینکه سر پدرش را همین ها بریده بودند. خواستم بپرسم:«چرا می گی مسلحین؟! مگه کسی که سر می بره، تکفیری و وهابی نیست؟!» این سوالی بود که می توانستم در فرصتی مناسب از حسین بپرسم. برای من وضعیت حرم حضرت زینب "س" از هر سوالی مهم تر بود. با لحنی که بوی نگرانی داشت، پرسیدم:«حرم خانم چطور؟ اَمنه؟» ابوحاتم اما آه سردی کشید، سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. برای لحظه ای فکر های مختلفی از ذهنم گذشت، اشک تا پشت پرده چشمم آمد اما در همان حال بارقه ای دلم را روشن کرد، خوشحال شدم که در این اوضاع و احوال غربت خانم، حسین را که برای دفاع از حرم آمده، تنها نگذاشته ام! ابوحاتم که به گمانم نمی خواست دیگر سوالاتم در مورد حرم واوضاع و احوال آن ادامه پیدا کند، دست بر قضا برای عوض کردن زمینه بحث، موضوعی را مطرح کرد که قبلا برایم سوال شده بود اما روی پرسیدنش را نداشتم. او گفت:«در مسیر اومدن به فرودگاه از حاج آقا پرسیدم چرا زن و بچه تون رو توی این اوضاع بحرانی به دمشق میارید؟!حاج آقا جواب جالبی بهم دادن، گفتن اتفاقا همین موضوع رو آقای بشار اسد دیروز ازشون پرسیده که در جوابشون گفتن:«من پیرو مکتب حسین بن علی ام. سیدالشهدا همه هستی شون رو از زن و فرزند و برادر و خواهر تا دختر سه ساله به کربلا بردن تا همه بدونن که ایشون از هیچ چیزی برای نجات مردم دریغ ندارن!» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_ده من که حسین را بعد از سال ها زندگی، خوب می شناختم، فهمیدم
وقتی صحبت های ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از ٣۶سال زندگی مشترک با حسین چقدر کم می شناسمش و او عجب روح بزرگی دارد. برایم تحسین برانگیز بود، آنقدر که احساس کردم خیلی از همسفر ٣۶ساله ام، جا مانده ام. با خودم فکر کردم البته حسینی که من طی سال های سال زندگی می شناختم، مؤمن بود، معتقد بود، عمیق بود، پاک باز هم بود اما این خصوصیات در مسیر انقلاب و دفاع مقدس خودمان بروز و ظهور پیدا می کرد. حالا چه عاملی یا اتفاقی او را به این حد از جانبازی رسانده که حاضر است برای این مردم، هرچه دارد و ندارد را در طبق اخلاص بگذارد. احساس کردم این هم ازاثرات همین چهار ماه مجاورت و مجاهدت در راه حضرترزینب "س"اســت،با‌‌ خودم گفتم که من هم باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنم تا هم‌ سفر واقعی حسین باشم. حســین که خیالش از بابت اســکان ما راحت شــد، داشــت آمادۀ رفتن می‌ شــد کــه دیــد زهــرا و ســارا پشــت پنجــره‌ ایســتاده‌ اند و از لا به لای پرده‌ کرکــره،کوچــه و خیابان‌ هــای اطــراف را نــگاه می‌کننــد. خواســت چیــزی بگویــد کــه صدای رگباری، اجازۀ سخن گفتن به او نداد. همه‌ مان حتی آن جوان سوری بلافاصله خوابیدیم روی زمین. گلوله‌ها وزوز کنان به دیوار مقابل ما اصابت کردند! زهرا زودتر از همه‌ مان برخاست و با اشتیاق گفت:«بابا به ما هم اسلحه بدید!» حسین نیم‌ نگاهی به من کرد و گفت:«می‌دونم که مادرتون دوتا شیر مثل خودش رو به ســوریه آورده ولی هنوز زوده که شــما ها اســلحه دســت بگیرین.فقط اینجا خیلی باید مواظب خودتون باشید چون‌ که این اطراف پر از تک‌تیراندازه که با ‌اسلحۀ قناصه، منتظر فرصتی هستن برای هدف گرفتن شماها.» یک آن انگار که نکته مهمی یادش افتاده باشد رو کرد به من و در حالی که یک چیزی از میان محتویات جیب پیراهنش در می آورد، سیم کارت را که عربی بود، گذاشت کف دستم و گفت:... ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_یازده وقتی صحبت های ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از
گفت:«محض احتیاط پیشت باشه اما تا جایی که ممکنه! نباید از تلفن همراه استفاده کنین. مسلحین، شبکه شنود قوی ای دارن. به همین علت مجبوریم، دائما شماره تلفن ها و محل استقرار و حتی پلاک ماشین هامون رو عوض کنیم.» وقت رفتن، دور از چشم دختر ها و طوری که ببینم، یک کلت و یک نارنجک گذاشت زیر مبل و با ابوحاتم که تازه فهمیده بودم راننده، محافظ، حسابدار و رفیقش بود، رفتند و ما ماندیم با خانه ای پر از غربت و البته دنیایی دلهره برای سالم برگشتن حسین! برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند و از همه مهم تر دختر ها کمتر نگران پدرشان باشند، تصمیم گرفتم تا با کمک آن ها خانه را دوباره و البته این بار با سلیقه زنانه بچینیم! در حین همین کار ها، کلت و نارنجکی را که حسین زیر مبل گذاشته بود مخفیانه و دور از چشم بچه ها برداشتم و بالای کمد پنهان کردم. تقریبا از سال ۵٩و بعد از آن آموزش نظامی که در سپاه دیدم، دست به اسلحه و این جور چیز ها نزده بودم، آرزو کردم که باز هم این رویه ادامه پیدا کند و هیچ وقت به کار نیایند. کار ها که تمام شد سارا و زهرا خیلی زود، حوصله شان سر رفت و گفتند:«مامان! اجازه بده بریم بیرون، ببینیم این دور و اطراف چه خبره.» با اندکی تحکم و اوقات تلخی گفتم:«بابا و ابوحاتم که گفتن چه خبره! کجا میخواید برید توی این مملکت غریب؟! مگه پدرتون نگفت که اینجا خیلی باید مواظب خودتان باشید؟!» زهرا با همان روحیه نترس و ماجراجویش گفت:«اما اینجا که کسی مارو نمی شناسه،قول می دیم مواظب خودمون باشیم، ان‌شاءالله که اتفاقی نمی افته.» سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی در پی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لزدیدند. کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد. ساختمان می لرزید.صدای شلیک آر.پی.جی و رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم، خیلی غیر منتظره بود و البته سوال برانگیز؛ یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟! ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_دوازده گفت:«محض احتیاط پیشت باشه اما تا جایی که ممکنه! نباید
سیم کارت عربی را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم.هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد، از چند طرف در محاصره مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور می زد. برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم، قرآن را باز کردم که بخوانم، دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیر و تیربار، دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پرده کرکره ای به هم نشان می دهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بی افتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که:«از اونجا بیاید کنار، مگه اومدید سینما؟!» سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت:«مامان شما توی جنگ صحنه درگیری زیاد دیدی، خب اجازه بدید مام ببینیم.» دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم،چشمم توی چشمشان افتاد، باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود.توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم، چرا که اگر رهایشان می کردم تا کانون درگیری ها جلو می رفتند. حالا صدای شلیک خمپاره هم به صدا های قبلی اضافه شده بود. گفتم:«بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم! اومدیم پیش بابا که...» انفجاری نزدیک، جمله ام را ناتمام گذاشت. یاد بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب در زمستان سال ١٣۶٣ افتادم که موج انفجار چند نفر را از طبقه بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد، فکری دوید توی ذهنم که نکند با انفجار بعدی، همان بلا بر سر دخترانم بیاید، ناگهان رو به دختر ها گفتم:«پاشید، بریم طبقه پایین!» دختر ها این بار انگار که از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغه مادرانه ام را درک کرده بودند فوری راه افتادند به سمت در. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_سیزده سیم کارت عربی را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوش
از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم، برای لحظه ای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه می شه کرد؟بهتره برگردونم سر جاش. اما زودی نظرم برگشت؛حتما حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من می دانست. از پله ها پایین رفتیم و تقریبا با هم رسیدیم به طبقه همکف؛ دختر ها زودتر و من چند لحظه دیرتر. سرایدار با احتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی، کشیک اوضاع کوچه را می کشید. گوشه حیاط، چند مجروح که سر و رویشان خون آلود بود، دراز کشیده بودند. نزدیکتر نشدم،نمی دانستم که این ها کدام طرفی اند. معلوم بود که همان سرایدار اخمو در را رویشان باز کرده است. میان آن همه شلوغ پلوغی، تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحه گوشی را نگاه کردم، شماره حسین افتاده بود،با دیدن اسم حسین، کمی آرام شدم.گوشی را برداشتم، بدون مقدمه، حتی بدون اینکه اجازه دهد سلام بدهم، تند تند و با عجله گفت:«اطراف ساختمونتون کاملا محاصره شده،، برید کف اتاق، دور از پنجره ها، پشت مبل ها بشینید، اون دوتا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل، دم دستت باشه.»نتوانیم بگویم که آمده ایم طبقه پایین،فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم:«سرایدار با ماست؟» گفت:«آره...» و صدا قطع شد. نگاهم افتاد به دختر ها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند، هیچ دلم نمی خواست بی دلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم، به همین خاطر گفتم:«پدرتان بود، می گفت شرایط اصلا خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم!» بدون چون و چرا راه آمده را بازگشتند، به طبقه خودمان که رسیدیم، باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم. آن ها هم کاملا منطقی همه چیز را پذیرفتند. کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هر از گاهی فریاد هایی به زبان عربی به گوش می رسید. لحظات پر واهمه ای بود،از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمی دانستم کجاست و چه کار می کند و از طرف دیگر نگران جان دختر ها که باز هم هرچه به آن ها دقت می کردم اثری از ترس در چهره شان نمی دیدم. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_چهارده از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را
هر دو، با‌‌ هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شــنیدن صدای درگیری‌ ها. انگار آن‌ ها در دنيایی و من در دنيایی دیگر بودم اما نقطۀ مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود. حدود ســاعت یازده شــب، تقریبا صدا ها افتاد.در تمام این مدت دلشــوره و اضطراب لحظه‌ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارهــا و بارهــا در طــول ســال‌ ها زندگــی بــا‌‌ حســین ایــن احســاس را تجربــه کرده بــودم، آن‌ قــدر کــه شــاید بشــود گفــت دیگــر جزئی از وجودم شــده بــود.هیچ شــکایتی هــم نداشــتم، برعکــس، همیشــه آنرا از جملــه هدایــای مخفی خدا برای خودم می‌دانستم چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره‌ ها و اضطراب‌ ها، پنــاه می‌بــردم بــه آغــوش گــرم ذکر خدا تا در برابر همۀ آن ناآرامی ها، آرامم کند. شــاید اگر این لحظات و این فشــار های درونی نبود، هیچ‌ وقت این‌ قدر با‌‌ ذکر خدا انس پیدا نمی‌کردم، من این انس را در اصل مدیون یک‌ چیز بودم و آن هم زندگی با‌‌ حسین بود! زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس‌زنان رســید. ســر و رویــش غــرق در خــاک بــود. بــا‌‌ همۀ ایــن اوصاف از اینکه ســالم و ســرپا می‌دیدیمش، خوشــحال شــدیم.سلام که داد، دیدم خیلی خســته و پریشان است. هر چند خودم هم‌ دست کمی از او نداشتم اما به‌ رسم همسری و هم‌ سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت‌ آمیز گفتم:«عجب جلسۀ خوب و پرباری داشتیدمثل اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه‌ هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گردو خاک،روی سر و صورتت نشسته!» زهرا و ســارا ریز خندیدند اما حســین انگار که اصلا لبخند مرا ندیده و لحن شــوخی‌ ام را نشــنیده باشــد، خیلی جدی پاســخ داد:«اصلا به جلسه نرسیدیم. اوضــاع خیلــی بهــم ریختــه. از اون لحظــه‌ای کــه پا مون رو از این منطقه گذاشــتیم بیرون، مسلحین ریختن این دور و بر،همه‌ جارو محاصره کردن. و...» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_پانزده هر دو، با‌‌ هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شــنی
«...ماهم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار،عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشــینمون شــلیک کردن که البته به‌ خیر گذشت. الان اوضاع یه‌ کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الان اونا دیگه همه‌ جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشق و می‌خوان بگیرن، با‌‌ این شرایط اصلا صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!» جملۀ آخرش مثل پتک توی ســرم خورد،گیج شــدم، خواســتم چیزی بگویم اما دخترها پیش‌ دستی کردند و بلا فاصله گفتند:«برگردیم؟ کجا برگردیم؟!» حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت:«یه پرواز فوق‌ العاده، فردا ایرانی‌ها رو برمی گردونه تهران!» هم از لحن و هم از اصل حرفش گُر گرفتم، این‌بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه‌ها برســد، محکم و جدی گفتم:«ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد،برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمی‌گردیم!» زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت‌بند حرف‌ های من گفتند:«حق با‌‌ مامانه، ما می‌ مونیم!» وقتــی بــه پشــتیبانی دخترهــا دلگرم شــدم، پرســیدم:«امروز صبح که مــا از تهران می‌ اومدیــم، شــما می‌دونســتی اینجـا چــه اوضاعــی داره با‌‌ این حــال گفتی بیاین. مگه نه؟» سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع‌ آمیز گفتم:«حتما می‌دونســتی. با‌‌این حال گفتی بیاین دمشق.» یک‌باره آن رسمیت و خشــکی از چهرۀ حسین محو شــد، فکر کنم خیلی به خــودش فشــار آورده بــود تــا بــا‌‌ گرفتــن آن حالــت جدیــت، مارا مجبــور کند که برگردیــم تهـران امــاحــالا کــه جدیــت مــارا بیش از خودش می‌دید و احســاس می‌کرد شگردش برای مجاب‌ کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصلۀ این را نداشت که با‌‌ آن ژست ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چاره‌ای نو بگردد بــالحــن مهربــان همیشــگی‌اش، خیلــی پدرانه طوری‌که منهم احســاس کردم فرزند دلبند او هستم گفت:«باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم‌تر شد، برگردید!» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_شانزده «...ماهم خیلی سعیکردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم
تغییر یک‌ باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهم‌تر لحن پدرانــه‌ اش کــه گویــی ته‌ مایــه‌ ای از خواهــش هــم داشــت، همه‌ مــان را نرم کرد. وقتی یک مرد با‌‌ همۀ ابهتش در مقابل خانواده می‌شکند و خواهشی دارد که لبریز اســت از مهر و عاطفه، ناخود آگاه هر انســانی را تســلیم خودش می‌کند و حســین در آن لحظات کاملا این‌گونه بود. اینکه گفته بود، مســلحین اعلام کرده‌ اند تا دوشــنبه دمشــق را می‌گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی‌ ها را فردا به تهران بر می‌ گرداند، واقعیت داشــت و برای محک‌ زدن و امتحان ما نبود. می‌ دانســت که درســت مثل خود او از دادن جان، واهمه‌ ای نداریم اما ترجیح می‌داد ما را به جایی بفرستد که دغدغۀ ذهنی‌ اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفۀ حســین شــدم و راضی به رفتن، اما حســین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا با وجود 25 سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید:«شمام با‌‌ ما میاین؟!» حسین دستان زهرا را میان دست‌ های خسته‌ اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست! » سارا هم خواست پدر را به ماندن شان راضی کند، با‌‌ جدیتی که التماس در آن موج می‌زد و نشــان از آخرین تلاش‌ های او برای ماندن داشــت، گفت:«پس ما هم از اینجا، تکون نمی‌ خوریم.» حســین کــه اصــرار بچه‌ هــا را دیــد، اول ســؤال بی‌جواب چنــد دقیقۀ قبل من را داد: «آره حاج‌ خانــم مــن می‌ دونســتم اینجـا چــه خبره. آگاهانهراز شــما خواســتم بیایین دمشق. حالا هم یه جا به‌ جایی تاکتیکی می‌ کنید، درست مثل جابه‌جایی یــه رزمنــده.»دخترهــا بــاز قانــع نشــدند و گفتند: «یا شــماهم با‌‌ مــا بیا، یا همین‌ جا می‌مونیم.»و حسین به ناچار گوشه‌ ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آن‌ها را برای رفتن متقاعد کند:«هفتۀ پیش، وقتی شما ایران بودین، توی کاخ ریاست جمهوری، یه انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن...» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_هفده تغییر یک‌ باره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و ا
«...مسلحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجۀ همکاری یکی از کارمندان کاخ با‌‌ مسلحین بود. بعد از این ماجرا نخست‌ وزیر سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحین تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار‌ اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه‌ ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دست بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با‌‌ مسلحین رو نداره!» زهرا سؤالی پرسید که نشان می‌داد حسین دارد کاملا در همراه کردن او با‌‌ خود موفق می‌شود:«چرا نمی‌ تونن؟!» حسین خندۀ تلخی کرد و جواب داد:«شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه ارتش، یه ارتش کاملا وفا داره. درسته که بین‌ شون آدم‌های شجاع وجود داره ولی ارتش ســوریه، ارتشــیه که توش شــکاف ایجاد شــده بخشــی از اونا به اســم ارتش آزاد با دولت می‌ جنگن. توی این وضعیت نابسامان و دو دســتگی ارتش،یه عده تکفیری از بیرون مرزهای ســوریه برای تسویه حســاب تاریخی وارد سوریه شده‌اند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویون و حتی اهل ســنته.» درســت شــنیده بودم حســین به‌ جای مســلحین گفت:«تکفیری» و من جواب سؤالم را گرفتم اما زهرا پرسید:«چرا با‌‌ اهل سنت میونۀ خوبی ندارن؟» حســین گفت:«از دید وهابی‌ ها، شــیعه و ســنی که به اهل‌بیت توســل دارن و به زیارت حرم می‌رن، هر دو مشرکن و ریختن خونشون واجب.این اندیشۀ تکفیری از عربســتان به اینجا اومده وگرنه مردم ســوریه، چه ســنی، چه شــیعه و چه علوی، سال‌های سال در کنار هم زندگی کردن خیلی هم به اعتقادات هم احترام می‌ذ‌اشــتن، نمونــه‌ اش احتــرام بــه حــرم حضــرت زینبــه کــه خــود ماهم قبــلا از این بلبشو ها برای زیارت سوریه اومده بودیم و این احترام رو از نزدیک دیده بودیم.» دخترهــا دیگــر کاملا غــرق در حرف‌هــای پــدر شــده بودنــد، ســارا درحالی که به‌ خوبی معلوم بود درگیر بحث شــده و ســؤالات زیادی برای پرســیدن دارد،گفت:«خب پس با وجود این ارتش، کیا می‌خوان آرامش رو به مردم برگردونن؟» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_هجده «...مسلحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتی
گویی پاســخ به این ســؤال ســارا آن‌قدر برای خود حســین شــوق‌ برانگیز بود که هدفش را از طــرح ایــن موضوعات پــاک فرامــوش کــرده بود، چشــمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی می‌درخشیدند،بــه ســارا دوخــت و بــا‌‌ گونه‌هایــی گل‌ انداختــه و لحنــی پــر از نشــاط گفت:«ما اومدیم اینجا تا به‌ عنوان فرزندان خمینی، مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم، ما می‌خوایــم همــون چیزایــی رو کــه امــام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برســونیم. مامی‌خوایم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستم‌ دیدۀ اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه!» بعد از شــنیدن این جملۀ آخر، تمام ابهام ها برای من و دخترها یک‌ ســره کنار رفت.حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملا آگاهانه در اوج بحران دمشــق، مــارا تشــویق بــه آمــدن کــرده اســت و به‌حــدی امیدوارانه و بــا‌‌ انگیزه صحبــت کــرد کــه همــۀ مــا بــرای لحظــه‌ای از همه‌ چیــز و همه‌کــس حتی همان دشــمنانی کــه تــا همیــن چنــد ســاعت پیش، ایــن کوچه و خیابــان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم و حسین مست عقاید پا ک خودش، همه‌مان را تحت تأثیر قرار داد. ســارا پرســید:«بــا ایــن شـرایط چــرا ما باید بریــم لبنان؟بذاریــد بمونیم و کمکتون کنیم!» حسین بوسه ای از ســر مهر پدری به پیشــانی ســارا زدو گفت:«اســلحۀ شما حنجره و قلم شماست. شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر این مردم ستم‌ دیده بشید. من فکر می‌کنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه.» شــور و حــرارت حســین وقتــی داشــت بــه ایــن ســؤال جــواب مــی‌داد، به‌طــور قابل‌ ملاحظــه‌ای کم‌کــم فروکــش کــرد امــا هرچــه از آن شــور کم می‌شــد به لحن پدرانه اش اضافه می‌شد:«ببین دخترم!این تکفیری ها رو دشمنای اسلام وانقلاب برای این درست کردن تا دوتا کار اساسی رو انجام بدن و به یه هدف خیلی مهم برای خودشون برسن، اولین کار این بود که چهرۀ اسلام رو توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی‌الخصوص صهیونیست ها رو تأمین کنن.» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_نوزده گویی پاســخ به این ســؤال ســارا آن‌قدر برای خود حســی
ســه نفرمان مثل شــاگرد، به تحلیل حســین از لایه‌ های پنهان جنگ در ســوریه گوش می‌دادیم که صدای در زدن آمد. حسین رفت و در را باز کرد، ابوحاتم بود، غذا آورده بود. گفتم:«غذا برای چه بود یک‌ چیزی درست می‌کردیم، این تنهــا کاریــه کــه الان از مــا برمیــاد.» جــوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار می‌کرد، این بار بااشــتیاق خواســت حرفی بزند، کلمۀ اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامۀ صحبت نداشت:«حاج‌آقا روزه هستن، تاحالا هم افطار نکردن!» باتعجب رو کردم به حســین و پرســیدم:«روزه‌ای؟ پس چرا نمی‌گی؟می‌دونی چقدر از اذان گذشته؟ زخم معده می‌گیری‌ها!» حسین خودش را زد به بی‌خیالی و گفت:«چه اهمیتی داره! حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده، بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده!»بعدش هم لبخند معنی‌ داری زدو ادامه داد:«اگه زود بیارید زخم معده هم نمی‌گیریم!» چیزی نگفتم، رفتم و از توی وسایل دوتا چفیۀ بزرگ عربی را آوردم تا به‌ جای ســفره از آن‌هــا اســتفاده کنیــم. دختر هــا هــم بــدون معطلی دنبالــم راه افتادند. درکشــان می‌کــردم، دوری چهار ماهه‌ شــان از پــدر باعــث شــده بــود کــه منتظر فرصتــی باشــند تــا کاری بــرای او بکننــد و حــالا کــه قضیــۀ روزه بــودن و افطــار نکردنش را فهمیده بودند، انگار بهانۀ خوبی دستشــان آمده بود. برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشــان داده باشــم، اشــاره‌ ای به ظرف مواد غذایی کــردمو گفتــم:«چند تــا انــار یزدی توی خوراکی هایی که از ایران آوردیم هســت، برید اونا رو دون کنید.»خودم هم رفتم تا با‌‌ آن دو چفیۀ عربی، دوتا سفرۀ جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با‌‌ حسین خداحافظی می‌کند، به حسین گفتم:«تعارفشون کن بمونن، زحمت غذا رو هم که خودشون کشیدن!» جواب داد:«گفتم بهش، قبول نمی‌کنه. می‌خواد بره پیش زن و بچش.» از شــنیدن این پاســخ لحظه‌ ای خوشــحال شــدم، خوشــحالی‌ای که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق. اولش با‌‌ خودم فکر کردم بالاخره بعد از این‌ همه جدایی، فرصتی پیش می‌آید تا باز هم همه دور یک سفره، کنار هم بنشینیم اما خوشحالی ام طولی نکشید. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست ســه نفرمان مثل شــاگرد، به تحلیل حســین از لایه‌ های پ
صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل‌ اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد، دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود، نگاهی به ظرف غذا انداختم، برای لحظه‌ای تلخی خجالت تمام وجود مرا فرا گرفت. دور ســفره کــه نشســتیم انــگار حســین هــم غصــه‌ ای تــوی ســینه‌ اش داشــت و علی‌رغم آنکه ســعی می‌ کرد تا خودش را خوشــحال جلوه بدهد اما دســتش به غذا نمی‌ رفت. چند لقمه‌ای از سر بی‌میلی خورد و کنار کشید. برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچه‌ها از غصه‌ اش خبردار شوند، سر صحبت را با‌‌ او باز کردم و پرسیدم:«چرا این‌قدر پیر شدی؟!» حســین آدم تــوداری بــود امــا تــوی همیــن چنــد ســاعت به نظرم آمــد که خیلی ساکت‌تر و راز آلودتر از گذشته شده است آن‌قدر که حتی به سؤالی همین‌قدر ســاده هم پاســخ درســت ودرمانی نداد. هیچ‌ انگار نمی‌خواســت ســفرۀ دلش را بــاز کنــد. چشــمان خســته وخــواب‌ زده‌ اش را مالیــد و بــه شــوخی گفــت:«از دوری شما.» خودم را آماده کرده بودم تا از ســؤالم گفت‌و‌گوی مفصلی با‌‌ حســین بســازم اما پاســخ او تمام برنامه‌ ریزی‌ هایم را به‌ هم‌ زد، انتظار چنین جواب کوتاه و ســرهم شده‌ ای را نداشتم. دیگر دل‌ودماغ ادامۀ بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هم اگر ادامه نمی دادم واقعا فضا خیلی سنگین می‌شد. اما هرچه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانســتم. توی دلم از حســین گلایه داشــتم که چرا فکر بچه‌ها را نمی‌کند؟ چرا همه‌ اش توی خودش اســت؟ توی همین فکرها بودم که ســارا با‌ ‌کاسه‌ ای انار وارد اتاق شد، کاسه را جلوی حسین گذاشت و‌گفت:«بفرمایید، چون خیلی انار دوست دارید، چند تایی مخصوص شما از ایران آوردیم.» بوی مفرحی به مشامم رسید، دقیق که شدم بوی گلاب بود، گلابی که دخترها روی انــار ریختــه بودنــد تــا حــال پدر را جا بیاورد، شــکر خــدا توی این اوضاع نابسامان و قاراش‌ میش هم حس دخترانگی‌ شان را به‌ خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهر کارهایی هم که می‌کنند باید شیک ودلربا باشد! ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_ویک صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل‌ اینکه ت
این حرکاتشان که حکایت از ریزه‌ کاری‌ های زنانه بود، خیلی برایم مهم و نشاط برانگیز بود چون گاهی که آن سر نترسشان را می‌دیدم، نگران می‌شدم نکند روحیۀ پسرانه پیدا کرده باشند. حسین با لبخند کاسۀ انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینی‌ اش کشید و سبک بال گفت:«بو‌ی ایران می‌ده، بوی آرامش و امنیت.»لحظه‌ ای انگار که در افکاری شیرین فرو رفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد:«هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدالله الان مــردم ایــران بــا‌‌ خیــال راحــت دور هم جمع می‌شــن، می‌گن، می‌خندن، خب گاهی هم مشــکلاتی دارن، اما در امانن!»دوباره مکث کرد. کاســۀ انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پرده‌ ای از اشک روی چشــم‌ هایش را گرفتــه بــود و در حالی‌ کــه می‌خواســت بغــض فرو خفتــه‌ اش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد:«اما مردم مظلوم ســوریه آوارۀ بیابونن. نه خواب درســتی دارن و نه خوراکی، چون‌ که امنیت ندارن، هر روز توی کوچه‌های همین دمشــق، صدای گریۀ بچه‌هایی میاد که تازه یتیم شــدن یا مادرشــون رو مســلحین به اسارت بردن.» به نظرم حالا حالا ها، حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامۀ صحبت‌هایش را فرو خورد. نگاهی به‌ صورت‌ درهم‌ رفته‌اش کردم، نجابت نگاهش لالم کرد. احساس کردم، هیچ دلگیری‌ ازش ندارم. اصلا حق می‌دادم به او که با‌‌ آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق می‌افتد و می‌بیند این‌قدر توی خودش رفته باشد. ســارا کــه طاقــت غــم و غصــۀ پــدر را نداشــت، خــودش را جلو کشــید تا اندک فاصله‌شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمی‌توانند بی‌تفــاوت باشــند. کاســۀ انــار را برداشــت و چنــد قاشــق تــوی دهــان حســین گذاشــت. گرۀ ابروهای پدر باز شــد، دســت‌هایش را روی شــانه‌های سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیق‌ ترین احساسات پدرانه داشت گفت:«خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق.» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_ودو این حرکاتشان که حکایت از ریزه‌ کاری‌ های زنانه بود،
زهرا و ســارا که دوســت داشــتند این لحظات تا ابد ادامه داشــته باشــد، ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد:«دلم می‌خواست بیاید اینجا و همه‌ چیز رو از نزدیک ببینید، جوونای بســیجی و رزمندۀ ســوری رو ببینید، ایثار و فداکاری هاشــون رو ببینید، ظلم و ستمی رو که به نام اسلام به این سرزمین و مردم مظلومش می‌شه، ببینید و زینب‌ وار پیام مقاومت رو تا هرجایی‌ که می‌تونید، ببرید و زنده‌ نگهش‌ دارید!» ناگهان زهرا انگار که کشف تازه‌ای کرده باشد، پرید توی حرف‌های حسین و گفت:«خب پس چرا می‌خواید ما بریم لبنان؟بذارید اینجا بمونیم!» حســین نگاهــی بــه زهــرا انداخــت و گفــت:«زهرا جان! اونجایی که شــما میرید از ســوریه هــم مهم‌ تــره، اصــلا اهمیــت ســوریه اینــه کــه شــاه راه اتصال ما بــه لبنانه. صهیونیست ها می‌خوان با راه انداختن این جنگ وخدای نکرده تصرف سوریه، راه ارتباط ما رو با‌‌ خط مقدم مون که لبنان و فلسطینه قطع کنن. شما برید اونجا و لحظه‌ ای رسالت خودتون رو فراموش نکنید و راضی باشید به رضای خدا.» حرف‌های حسین کار خودش را کرد، دخترها علی‌ رغم میلشان به رفتن راضی شدند، سکوت کردند و تسلیم شدند. اما می‌شــد بدون زیارت خانم زینب، دمشق را ترک کرد؟ ملتمسانه پرسیدم:«می‌شه الان ما رو ببرید حرم؟» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وسه زهرا و ســارا که دوســت داشــتند این لحظات تا ابد ا
با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت:«به روی چشم حاج‌خانم، اما حالا نه. شــما برید بســاط اســتراحت تون رو آماده کنید، منم می‌رم و صبح می‌آم تا با‌‌هم بریم حرم خانم رو زیارت کنیم و بعدش آمادۀ رفتن به لبنان بشید!» با تعجب پرسیدم:«یعنی شما این وقت شب می‌خوای بری؟! پس کی استراحت می‌کنی؟!» رو به من خندید و خیلی سرخوش جواب داد:«وقت برای استراحت زیاده!» شب از نیمه گذشته بود که حسین رفت. با‌‌ آنکه روز سخت و پرحاشیه ای را گذرانده بودیم اما خواب به چشمان مان نمی‌آمد. دوباره غرق در افکار خودم شــدم: چقدر اینجا همه‌ چیزش شــبیه ایران دوران دفاع مقدس اســت. همان ســال‌ها کــه ســه فرزنــدم، وهــب، مهــدی و زهــرا کوچک بودند و همراه حســین از ایــن شــهر جنگــی بــه آن یکــی می‌رفتیم. همــان وقت‌ها هم یکی از مهم‌ ترین ســؤالاتی کــه در ذهنــم بــود وضعیــت خــواب و اســتراحت او بــود، خیلی برایم عجیب بود او که غالبا شب‌ها برای شناسایی و جلسه و این‌جور کارها بیدار بود کی می‌خوابید که صبح‌ها کاملا سرحال و با نشاط بود. یادم می‌آید یک‌ بار هم از او پرســیدم:«تو کی و کجا می‌خوابی؟» دســت بر قضا آن روز هم همین جوابی را داد که امشب داد:«خواب‌ها رو گذاشتم برای وقتش!» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وچهار با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت:«به روی چشم ح
آن‌قدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با‌‌ صدای دعوای گربه‌ها بیدار شدم. زهرا و سارا پتوها را از رویشان کنار زدند و به صدای گربه‌ها گوش تیز کردند. خندیدند، پلکشان گرم شد و دوباره خوابیدند. تا صبحانه را حاضر کنم حســین رســید. دخترها هم بیدار شــدند. بی‌هیچ صحبتی، از ســر و وضع ژولیــده و درهــم و غبــاری کــه روی صورتــش نشســته بود، فهمیــدم از منطقه‌ای کــه درگیــری بــوده، برگشــته اســت. وقتــی دســت بــه ســر و صورتش نمی‌کشــید و موهای جوگندمی اش در هم می‌شد، آشفتگی قشنگی پیدا می‌کرد که به دلم می‌چســبید. شــاید که این آشــفتگی و این چهره به گذشــته‌ های تلخ و شــیرین دوران جنــگ خودمــان برمی‌گشــت و مــرا بــه یــاد آنروزها کــه از جبهه می‌آمد، می‌انداخت و می‌دیدم که آن روزها با‌‌ همۀ سختی‌اش گذشت. پس حالا هم هرچقدر سخت باشد، مثل آن روزها می‌گذرد. تــا بچه‌هــا بیاینــد و ســفرۀ صبحانــه پهن شــود، حســین دوش گرفــت و لباس نو پوشــید. ســر ســفره کــه نشســت، انگار نه‌ انــگار کــه ایــن همــان مردی اســت که چند‌ لحظه پیش، از صحنۀ نبرد بازگشته بود، شیک و مرتب، با رویی گشاده کنار مــان نشســت. صبحانــه را کــه خوردیــم بــه شــوق زیــارت حضــرت زینــب،ساک‌ های مان را تند و سریع بردیم دمِ در خانه. توی کوچه دوتا ماشین ایستاده بودند، یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری یک تویوتای به نظرم مدل‌ بالا که پشــتش دوشــکا بســته بودند و دو نفر که شــلوار معمولی و پیراهن نظامی به تن کرده بودند و علی‌ رغم کلاه لبه‌ داری که روی ســر گذاشــته بودند صورت آفتاب‌ ســوخته‌ ای داشــتند، خیلی جدی و با‌ حالت کاملا آمادۀ نظامی، کنار آن دوشکا‌ ایستاده بودند و حواسشان به‌ طور محسوسی به اطراف بود. حســین آمد و‌ پشــت‌ فرمان نشســت. ابوحاتم هم اســلحه به‌ دســت در کنارش. مــن و ســارا و زهــرا هــم رفتیــم و روی صندلی‌ هــای عقــب ماشــین نشســتیم. هــم ماشــین ما و هم آن تویوتا، هر دو روشــن بودند و بلافاصله پس از ســوار شــدن مــا، با شــتاب راه افتادنــد. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وپنج آن‌قدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با
خیابان‌ هــا در عیــن اینکه نیمه‌ ویــران بودند اما کاملا خلوت و آرام به نظر می‌آمدند، هیچ اثری از جنگ و درگیری به‌ جز خرابی ها وجــود نداشــت و همیــن تعجــب ســارا را بر می‌انگیخت که چــرا در این اوضاع آرام، پدرش آن‌قدر باشــتاب می‌راند؟! کیلومتر ماشــین که روی 180 رســید، با دست، عقربه را نشانم داد. منو زهرا هم خیلی تعجب کرده بودیم چرا که نوع رانندگی حســین و حالت ابوحاتم که اســلحه‌ اش را مســلح کرده بود و به چپ و راســت جاده نگاه می‌کرد هیچ همخوانی ای با شـرایط آرام و خلوت محیط نداشــت. ســارا دســتش را توی دســت من حلقه کرده بود. متعجب بود. آهسته و درگوشی بهم گفت:«مامان! کیلومتر رو ببین!» باز هم به‌ حکم وظیفۀ مادری، با‌‌ آنکه خودم هم، پر از تعجب و پرسش بودم، طوری‌ که شاید آرام‌ تر شود گفتم:«چیزی نگو!» حسین توی آینه ما را دید و نمی‌دانم با غریزۀ پدرانه اش یا با‌‌ تیز بینی و فراست همیشــگی‌اش، حال ما را به‌ خوبی فهمید و بدون اینکه پایش را حتی ذره‌ای از روی پدال گاز شل کند، گفت:«اینجا خیلی نا امنه.» فکــر کنــم حرفــش ادامـه داشــت اما صدای شــلیک چند گلولــه، لحظه‌ای ما را کاملا مشــغول اطــراف و البتــه او را متمرکــز در رانندگــی‌اش کــرد، لحظــه‌ای بعد خطاب به ما، اما انگار که با‌‌ خودش حرف بزند، شــاد و ســرحال گفت:«اینم شــاهدخدا!» هم‌ زمان با بیان این کلمات، درحالی که هیچ اثری از ترس یــا اضطــراب در چهــره وحرکاتــش ظاهــر نبــود، بــا‌‌ چند حرکت ســریع، ماشــین را از شــعاع دیــد تک‌ تیرانداز هایــی کــه معلــوم بــود تــوی یکــی از آپارتمان های اطــراف خیابــان کمیــن کــرده بودنــد، دور کرد و آرام‌ آرام گاز ماشــین را کم کرد. از توی آینه نگاهی به ما انداخت و درحالی‌که به سمت چپ مان اشاره می‌کرد گفت:« ساختمان‌ های این سمت، دست مسلحینه و تک‌ تیراندازاشون توی این ساختمونا مستقرن.» موضوع این گفت‌ و شنود‌ها و سر نترس دخترها، آن‌قدر برای ابوحاتم جذاب بود که به حرف آمد. او که تا آن لحظه، از ورود به بحث ما خجالت می‌کشید، رو به ما کرد و پرسید:«می‌ دونید اینا کیان؟» ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir