🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_دو با صدای مامور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل ات
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_سه
هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:«سارا جان؛ فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بزاریم؟!» سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش می دید که می گوید:«سارا جان،صبور باش.»
زهرا،دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت:«ما که برای تفریح نمی ریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خانواده سرداریم.»
پس از ماه ها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدن پدر می فهمیدم حتی می توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری می کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم:«توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یه کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.»
انگار حرف هایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت. سارا که خیلی با مفاتیح مأنوس بود، مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سر گذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات می فرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم، با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل پیش آمده را مطرح کردم.
آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پرواز ها را مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران_دمشق متوقف شد، یکباره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم،انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعا هایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود،بچه های حفاظت پرواز، راه حل مشکل گذرنامه ها را پیدا کرده بودند.
یک ساعت، از آن یک ساعت و نیم تأخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملا حل شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پله های هواپیما بالا رفتیم.
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir