🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_ده من که حسین را بعد از سال ها زندگی، خوب می شناختم، فهمیدم
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_یازده
وقتی صحبت های ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از ٣۶سال زندگی مشترک با حسین چقدر کم می شناسمش و او عجب روح بزرگی دارد. برایم تحسین برانگیز بود، آنقدر که احساس کردم خیلی از همسفر ٣۶ساله ام، جا مانده ام.
با خودم فکر کردم البته حسینی که من طی سال های سال زندگی می شناختم، مؤمن بود، معتقد بود، عمیق بود، پاک باز هم بود اما این خصوصیات در مسیر انقلاب و دفاع مقدس خودمان بروز و ظهور پیدا می کرد. حالا چه عاملی یا اتفاقی او را به این حد از جانبازی رسانده که حاضر است برای این مردم، هرچه دارد و ندارد را در طبق اخلاص بگذارد. احساس کردم این هم ازاثرات همین چهار ماه مجاورت و مجاهدت در راه حضرترزینب "س"اســت،با خودم گفتم که من هم باید از این فرصت نهایت استفاده را بکنم تا هم سفر
واقعی حسین باشم.
حســین که خیالش از بابت اســکان ما راحت شــد، داشــت آمادۀ رفتن می شــد کــه دیــد زهــرا و ســارا پشــت پنجــره ایســتاده اند و از لا به لای پرده کرکــره،کوچــه
و خیابان هــای اطــراف را نــگاه میکننــد. خواســت چیــزی بگویــد کــه صدای
رگباری، اجازۀ سخن گفتن به او نداد. همه مان حتی آن جوان سوری بلافاصله
خوابیدیم روی زمین. گلولهها وزوز کنان به دیوار مقابل ما اصابت کردند!
زهرا زودتر از همه مان برخاست و با اشتیاق گفت:«بابا به ما هم اسلحه بدید!»
حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت:«میدونم که مادرتون دوتا شیر مثل خودش
رو به ســوریه آورده ولی هنوز زوده که شــما ها اســلحه دســت بگیرین.فقط اینجا خیلی باید مواظب خودتون باشید چون که این اطراف
پر از تکتیراندازه که با
اسلحۀ قناصه، منتظر فرصتی هستن برای هدف گرفتن شماها.»
یک آن انگار که نکته مهمی یادش افتاده باشد رو کرد به من و در حالی که یک چیزی از میان محتویات جیب پیراهنش در می آورد، سیم کارت را که عربی بود، گذاشت کف دستم و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir