|🔗💚|
•|فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ|•
پس چيزى را كه به آن علم ندارى از من مخواه.
❄️سوره هود آیه 46
#قران✨
#کتاب_راهنما🦋
@sadrzadeh_ir
بسم رب الحسین🌱
ثواب فعالیت های امروز کانال رو از طرف شهید محمدرضا بیات به امام امام زمان(عج) تقدیم میکنیم🌹
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای عجیب پایان کار شیطان....
🎙استاد پناهیان
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_زنموبچموهمههفتجدوآبادمفداییهکاشیحرمبیبی"س"!
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@sadrzadeh_ir
پيامبر خدا(ص)به علي مرتضي(ع)فرمود:
هرگاه در #گرفتاري و وضع #ناگواري قرار گرفتي،#بگو:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيْمِ،لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إلَّا بِاللهِ العَلِيَّ العَظِيْم،اللَّهَمَ إيَّاكَ نَعْبُدُ وَإيَّاكَ نَسْتَعِيْنُ.
براستي كه خداي سبحان بلا را از تو دور مي كند.
(بحارالانوار:ج92ص194)
@sadrzadeh_ir
🔺امروز کد انتخاباتی و شناسه نامزدها اعلام شد
شهید رییسی 44
سعید جلیلی 44
ما دوباره عدد 44 رو انتخاب میکنیم...
#جلیلی
#انتخابات
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_دو با صدای مامور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل ات
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_سه
هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:«سارا جان؛ فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بزاریم؟!» سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش می دید که می گوید:«سارا جان،صبور باش.»
زهرا،دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت:«ما که برای تفریح نمی ریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خانواده سرداریم.»
پس از ماه ها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدن پدر می فهمیدم حتی می توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری می کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم:«توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یه کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.»
انگار حرف هایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت. سارا که خیلی با مفاتیح مأنوس بود، مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سر گذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات می فرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم، با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل پیش آمده را مطرح کردم.
آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پرواز ها را مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران_دمشق متوقف شد، یکباره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم،انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعا هایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود،بچه های حفاظت پرواز، راه حل مشکل گذرنامه ها را پیدا کرده بودند.
یک ساعت، از آن یک ساعت و نیم تأخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملا حل شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پله های هواپیما بالا رفتیم.
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_سه هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما ب
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_چهار
مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار با تعجب پرسید:«حاج خانم، شما برای زیارت می رید؟!»
و من که حالا انگار جانی چند باره یافته بودم، پر از امید، خیلی با نشاط گفتم:«انشاءالله.»
هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هرچیزی مثل پر یک پرنده، سبک و معلق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پر اضطراب و البته گشایش های بعدش حالا کاملا آرام گرفته بودم. از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست، شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیش آمد، حتما نشانه خوبی است از اینکه نگاه پر مهر حضرت زینب "س" متوجه ماست! غرق در این خلسه شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگو های هواپیما بلند شد:«مسافرین محترم! تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق، به زمین خواهیم نشست. لطفا...»
به خودم آمدم، دوساعت و نیم از پرواز گذشته بود!
زهرا خوابیده بود. هواپیما که به زمین نزدیکتر شد، سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود. من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکان های ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد. هواپیما روی باند فرودگاه سوت و کور، و خالی از هواپیمای دمشق نشست. مسافران که ظاهرا مردان سوری بودند، زودتر از ما پیاده شدند.
بعد از آن آرامش رؤیا گونه، حالا هیجان دیدار حسین، وجودم را فراگرفته بود. هیجانی که باعث می شد همه کار ها را با عجله دنبال کنم. دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را می شد به وضوح تمام در نگاهشان یافت.
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir
حمایت محسن مهر علیزاده از پزشکیان
همون کسی که به عمد شهید رئیسی
رو تخریب کرد،به عمد تهمت زد...
چشماتون رو باز و باز تر کنید!!!
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذرکردمکهاگرکرببلاقسمتشد
اربعینجایرقیه"س"زیارتبروم...🙂✨🖤
@sadrzadeh_ir
🌹امام على عليه السلام:
تندىِ زبانت را در برابر كسى كه به تو سخن آموخته است قرار مده و سخنورى ات را عليه كسى كه به تو راه نیکو سخن گفتن آموخت، به کار مگیر.
📕حکمت ۴۱۱ نهج البلاغه
@sadrzadeh_ir
امامرضا"ع":
وقتیملتمنامربهمعروفونهیازمنکررابهیکدیگرحوالهدادند،بایددرانتظارحوادثیازطرفخداباشند!
_فروعکافی،جلد۵،صفحه۵٩
پن؛رفقاحواسمونهست؟! 🥀
@sadrzadeh_ir
هدایت شده از 🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
شهید مهدی زین الدین:
هر کس شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا نیز او را نزد اباعبدﷲ یاد میکنند.🌱
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🍃🌹
#شب_جمعه
#امام_حسین
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکلحظهواکندگـرهازکارعـالمی
دستگرهگشایتویاباقرالعلوم(ع)🖤
@sadrzadeh_ir
|🔗💚|
•|مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا|•
از ميان مؤمنان مردانى هستند كه آنچه را با خداوند پيمان بسته بودند صادقانه وفا كردند (و خود را آمادهى جهاد نمودند)، برخى از آنان پيمانشان را عمل كردند (و به شهادت رسيدند) و بعضى ديگر در انتظار (شهادت) هستند، و هرگز (عقيده و پيمان خود را) تغيير ندادند.
❄️سوره احزاب آیه 23
#قران✨
#کتاب_راهنما🦋
@sadrzadeh_ir
بسم رب الشهدا🌱
ثواب فعالیت های امروز کانال رو از طرف شهید رئیسعلی دلواری به امام زمان(عج) تقدیم میکنیم🌹
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ یک روز همستر یک روز...
پیش بینی امیرالمومنین علیه السلام نهج البلاغه خطبه ۱۱۳
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلااربعینشدهقرارهبریمکربلا...🥺🤍
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_چهار مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_پنج
هنوز دقیقا نمی دانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما می آید البته حسین تلفنی گفته بود که جوانی سوری را به فرودگاه می فرستد. هم من و هم دختر ها تقریبا صبرمان را برای دیدن او از دست داده بودیم و با یک سینه سوال، پس از چهار ماه دوری به شدت منتظر خودش بودیم؛ سوال هایی از بحران سوریه و آینده آن، از وضعیت و شرایط مردم، از حسین که تا کِی در سوریه می ماند؟ و از اینکه اصلا چرا در این شرایط جنگ و بحران، ما را به این سرزمین کشانده است؟
داشتیم از پله های هواپیما پایین می رفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور، جا خوردم. یک آن تردید کردم که حسین است یا نه، امّا خودش بود. در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود. زهرا و سارا هم که مثل من از دیدن پدر با آن هیبت، جا خورده بودند، انگار مانده بودند که چه کنند!ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست. غرق نگاهش شدم، این پیری چقدر به او می آمد، انگار زیبا ترش کرده بود. موهایش که حالا کاملا سپید شده بود و حتی از آن فاصله تقریبا دور هم می شد لطافتش را دریافت، مثل برفی بود که بر قله کوهی نشسته و آفتاب صبحگاهی، روشنی پر نشاطی به آن بخشیده باشد. چهره اش هرچند معلوم بود که تکیده و لاغر تر شده اما انگار درکنار آن چشم های گیرا و پر نفوذش که با دو اَبروی پرپشت و سفید تزئین شده بود، چنان درخششی داشت که مرا از استخوان های بیرون زده گونه هایش و چشم های گود رفته اش، غافل می کرد. لبخند روی لب هایش که عطر آن را از همان فاصله هم می توانستم استشمام کنم، مانند گلی بود که از زیر انبوه برف های پاک و دست نخورده محاسنش بیرون زده بود. اما دستان آفتاب سوخته اش که روی چانه گرفته بود، نمی گذاشت خوب محاسنش را ببینم! یکباره هول برم داشت، نگاهی به دختر ها انداختم، آن ها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظرمان چیزی را پنهان کرده بود! زهرا بهت زده و نگران به سارا گفت:«مثل اینکه بابا مجروح شده!»اما من چیزی نگفتم چرا که نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم، هرچند درون خودم غوغا بود.
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_پنج هنوز دقیقا نمی دانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_شش
نه من و نه دختر ها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله های هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم. فقط می خواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه اش آمده است؟!
به حسین که رسیدیم، پیش دستی کرد و همراه سلام، دخترانش را در آغوش کشید. همان جا فهمیدم که نگرانی مان بی جا بوده است اما سارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد با احتیاط دستش را کشید روی محاسن سفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید:«مجروح شدی بابا؟»
حسین خندید و پر انرژی گفت:«نه عزیزم!می بینی که سالم و سرحالم.»
سارا ادامه داد:«پس چرا صورتت رو پوشونده بودی؟!»
حسین سرش را کج کرد با لبخندی شیرین و پر از محبت جواب داد:«می دونستم که از دیدنم تعجب می کنین، خواستم کم کم به قیافم عادت کنین!»نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم! پیش دختر ها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، گفت:«شما چطوری حاج خانم؟!»
هنوز محو قیافه نا آشنایش بودم، جواب دادم:«الحمدالله، همین که شمارو سالم و سرحال می بینیم خوب خوبیم!شما چرا اینجوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم، چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟! »
خندید و گفت:«چند روزی که اینجا باشید می بینید که همون شرایط جنگ خودمونه، شاید هم بدتر! اینجا ریش و قیچی دست مسلحینه که البته اگه دستشون برسه، به جای ریش، گردن می زنن!»
منظور حسین از مسلحین همان مخالفین دولت بودند که من آنها را به عنوان تکفیری می شناختم. خواستم بپرسم:«چرا می گی مسلحین؟» که با حرکت دست انگار به کسی اشاره کرد، تازه متوجه اطراف شدم. جوانی به نظرم عرب، پشت سر حسین، ایستاده بود جلوی ماشینی که با وجود چند سوراخ، هنوز شکل و شمایل ماشین های ضد گلوله را داشت. جوان نجیبانه جلو آمد، طوری که او نشنود از حسین پرسیدم:«محافظ شماست؟!»
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir