🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شانزدهم نزدیک اذان ظهر بود و ما مجبور بودیم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هفدهم بعد از خوردن غذا، به سمت سفارت ایران که در نزدیکی بازار بود حرکت کردیم. به سفارت که رسیدیم، حسین گفت: از اینجا باید برم دنبال کاری، شمام با ابوحاتم برید به سمت بیروت. اونجا هماهنگی های لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده، اونجا بمونید و دعا کنید اوضاع آروم بشه تا بتونم خیلی زود بیام پیش شما! من هم که دقیقا مثل دخترها مشتاق بودم تا دوباره به سوریه برگردیم و در متن حوادث باشیم، گفتم: فردا ماه مبارک شروع میشه، ما اونجا قصد ده روز میکنیم و بعدش میایم پیش شما. حسین که به خوبی کنایه ام را فهمیده بود، با خوش رویی گفت: «ان شاء الله، سالار!» مدت زیادی بود که سالار صدایم نکرده بود. دخترها قصۀ سالار را نمی دانستند چند بار پرسیده بودند که چرا بابا شما را سالار صدا می‌کند اما من طفره می‌رفتم. سالار قصه کودکی ام بود و نمیخواستم به آن روزهای سخت فکر کنم. نزدیک های عصر بود که از هم جدا شدیم. حسین رفت و شور و حال را هم از بینمان برد. عصرهای جمعه به خودی خودش دلگیر هست، حالا حسین رفته بود و هیچ کداممان حال و حوصله هیچ چیز را نداشتیم. هرکدام به سویی چشم دوخته بودیم و زیر لب دعایی را به نیت سلامتی حسین می‌خواندیم. ابوحاتم که این پژمردگی ما را دیده بود، به واسطهٔ دلبستگی ای که به حسین داشت، دلش برای ما سوخت و خواست که تغییری در حال ما ایجاد کند، برای همین گفت: میبینید؟ هرچه از دمشق دورتر میشیم اثرات تخریبی جنگ کمتر می‌شه، البته این به اون معنی نیست که مسلحین اینجاها نیستن. اونا خیلی از مناطق اطراف دمشق رو هم تصرف کردن مثل همین منطقه زبدانی که سر راهمونه. نام زیدانی خیلی برایم آشنا بود، اما یادم نمی آمد که کجا و چطور آن را شنیده ام! کمی با خودم کلنجار رفتم تا یادم آمد که نام آن را سال‌ها قبل، در دوران دفاع مقدس از حسین شنیده بودم. روزهای پس از آزادسازی خرمشهر در خرداد ۶۱، پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حمله احتمالی اسرائیل به منطقه زیدانی رفتند. حسین همیشه حسرت آن روزهایی را می‌خورد که پای پله هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد. حسین به جبهه بازگشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است. وقتی بعد از چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم، ابوحاتم هنوز داشت به حرفهایش ادامه می‌داد انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقا با خاطراتی هم که چند لحظه پیش داشتم مرورشان می‌کردم بی ربط نبود. او که معلوم بود کاملاً با افتخار صحبت می‌کند، می گفت: زبدانی، محل تولد مقاومت لبنان و پیدایش حزب اللهه. حتی سید مقاومت هم از ثمرات آموزشهاییه که رزمندگان ایرانی سال‌ها قبل، همینجا به شیعیان لبنان دادن. مسیر دو ساعت و نیمۀ دمشق تا بیروت به کندی می‌گذشت و حرکت خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیری‌ها به سمت لبنان می‌گریختند، آهنگ رفتنمان را کندتر هم می‌کرد. به غیر از خودروها حاشیه های جاده نیز، از انبوه زنان و کودکان و پیرمردهایی که بار و بنه چند روزهای صرفاً برای زنده ماندن با خود به دوش می‌کشیدند، پر بود. نگاهشان میکردیم؛ بیشتر کودکان، پابرهنه بودند، چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان و کودکان عرب خوزستان از سوسنگرد و بستان و هویزه و حمیدیه آواره بیابان‌ها بودند و به طرف اهواز فرار می‌کردند. دلم از درد ریش ریش شده بود اما چکاری از دستمان برمی آمد؟ نزدیک مرز لبنان که رسیدیم، ابوحاتم گذرنامه هایمان را به مأموران لبنانی داد و آنها مهرشان کردند. برای عبور از مرز مشکلی نداشتیم. اما نمیدانستیم که مردم آواره سوری، چگونه از این مرز عبور می‌کنند و اصلاً به اینجا می‌رسند یا نه ؟ ای کاش می‌ماندیم و با تاول پاهایشان، با چشمان اشک بارشان و دلهای شکسته شان همراهی می‌کردیم. لبنان کشور نسبتاً کوچکی است، از مرز تا بیروت خیلی راه نبود، وارد شهر که شدیم همه چیز برعکس دمشق بود. خلوتی خیابان‌ها، جای خود را به ترافیک سنگین خودروها داده بود. تقریباً کرکره هیچ مغازه ای پایین نبود. جلوی پیاده روها و سر بلوارها، چراغهای رنگی، لابه لای درختان کاج سبز و کوتاه که نماد کشور لبنان هم هستند، خاموش و روشن می‌شد. ساختمان‌های بلند به واسطه ظاهر استوار و چراغ های روشنشان زنده به نظر می آمدند. شهر پر بود از شور و نشاط. مردم غالباً با خیال آسوده و به دور از ناامنی، سرگرم زندگی روزمره شان بودند. به یک میدان بزرگ رسیدیم. کاجهای چند طبقه با فاصله، منظم دورتادور میدان، از توی چمنها قد کشیده بودند و وسطشان، فواره آبی بالا می رفت و به شکل نیلوفری میشکفت و پایین می‌ریخت. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️