🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و یکم
نمیتوانست صحبت کند. فقط مظلومانه نگاهمان میکرد.
حسین با یک آمبولانس حاج آقا را به تهران برد و بعد از پیگیری و هماهنگی لازم، حاج آقا به آلمان اعزام شد اما پس از چند روز برش گرداندند. دکترها جوابش کرده بودند چون سلولهای حنجره اش، بر اثر گازهای شیمیایی، از کار افتاده بود. مظلوم بود، مظلوم تر شده بود. نمیتوانست حرف بزند نفسش به سختی بالا می آمد. باید گوشت را تا نزدیک دهانش میبردی تا حرف هایش را بشنوی. خیلی كم حرف میزد و اگر میزد، با حسین بود. بعد از بی نتیجه ماندن سفر آلمان، حسین دوباره به تکاپو افتاد و به خانم حاج آقا سماوات گفت:« ببریمش پابوس آقا امام رضا.» خانم قبول کرد. حسین همان آمبولانس را آورد. با حاج خانم چهار نفر شدند. حاج آقا را عقب خواباندند و رفتند. بعد از سه روز از مشهد برگشتند. حال حاج آقا به ظاهر تغییر نکرده بود، فقط نگاه مظلومانه اش با تبسمی محو قاطی شده بود که بیشتر دلم را میسوزاند. میهمان ما بودند. برایش آب ماهیچه گذاشتم و نشستم پای تعریفهای حاج خانم:« خدا خیر بده به حسین آقا، از برادر به حاج آقا نزدیکتره.» و ادامه داد:« دم غروب بود که به حرم رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. با اینکه حاج آقا رو روی ویلچر پتوپیچ کرده بودیم، ولی می لرزید. بدتر از همه، خُدّام بعد از نماز مغرب در حرم رو بستن و اجازه ورود به کسی نمیدادن. مردم رفتن و صحن خلوت شد. حسین آقا با خُدّام صحبت کرد و
حتی خواهش کرد که بذارید این مریض رو تا آستانه حرم ببریم و زود برگردیم. نمی پذیرفتن. میگفتن که برامون مسولیت داره حسین آقا که همه درها رو بسته دید، با التماس گفت اصلاً خودتون تنهایی ببرینش کنار ضریح. انگار یکی از خُدّام، حال وروز ما رو بیشتر از بقیه درک کرده بود، به حسین آقا گفت فقط شما و این مریض و خانمش برید تو و خیلی زود برگردید. ما قبول کردیم و رفتیم داخل حرم که انگار قُرق ما بود. حرمی نورانی که پر بود از سکوت. حسین آقا، حاج آقا رو برد کنار ضریح و دعا کرد. نگاهشون کردم، حسین آقا غبار از لابه لای شیشه های ضریح، با کف دستش میگرفت و به صورت حاج آقای ما میمالید. دیدن این صحنه اشکم رو درآورد. وقتی برگشتیم همون خادم که اجازه زیارت داده بود، برای حسین آقا قصۀ زندگی خودشو تعریف کرد.»
از حسین پرسیدم:« خادم حرم، وقت برگشتن چی برات تعریف کرد؟»
گفت:« اون خادم خودش از امام رضا شفا گرفته بود.»
پرسیدم:« ماجرای او چه ربطی به حاج آقا سماوات داشت؟»
گفت:« وقت برگشتن، خادم دستم رو کشید و گفت دوست دارم قصه حسین خودم رو برات تعریف کنم. با اینکه هوا سرد بود پای تعریفش نشستم. گفت که تو دوران حکومت شاه، خلبان بودم و تو آمریکا زندگی میکردم. زنم آمریکایی بود. توی اوج راحتی و رفاه بودم تا اینکه توی تمرین آموزشی با چتر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم. دکترا خیلی تلاش کردن، تا سرپام کنن اما نشد. حسابی خونه نشین شدم تا اینکه یه روز بعد از نماز صبح، دلم شکست و یاد ایران و امام رضا افتادم. گفتم آقا میشه نظری به من کنی؟ توی این حال و هوا خوابم برد. کسی رو تو شمایل به سید نورانی دیدم که گفت اراده کن و بیا به زیارت ما. وقتی بیدار شدم به خانم آمریکایی ام گفتم میخوام برم پیش یه دکتر تو ایران. خنده ش گرفت و گفت توی آمریکا با این همه متخصص جواب نگرفتی میخوای بری ایران؟ گفتم آره اگه شما نمیخوای میتونی نیای. از سر کنجکاوی همراهم شد. اومدیم مشهد با یه ویلچر. درست مثل همین صحنه که شما اومده بودید، مثل در حرم بسته بود. مثل شما با اصرار رفتیم داخل حرم و به آقا متوسل شدم و گفتم اگه شفا بگیرم به عمر خادم این حرم میشم. وقتی بیرون اومدیم انگشت پاهام روی ویلچر می جنبید، بیشتر از همه، خانم آمریکاییام بهت زده شده بود. خدا خواست که سرپاشم. اما خیلیا رو میشناسم که خدا براشون نوعی دیگه
حالا
رقم زد.»
همه چیز دست به دست هم داده بود که باور کنیم، حاج آقا سماوات ماندنی نیست. چند روز بعد، حاج آقا به رحمت خدا رفت. حسین میخواست تودار باشد اما غصه از صورتش میبارید. مهربانیهای حاج آقا سماوات از یادمان نمی رفت. او خیلی زود رفت و خاطرات شیرین زندگی با او و خانواده اش با ما ماند هرچند برای حسین مرحله جدیدی از تعهد به فرزندان حاج آقا سماوات آغاز شد به حدی که نسبت به فرزندان او بیشتر از بچه های خودش احساس مسئولیت میکرد.
یک روز وهب با یاسر - پسر حاج آقا سماوات - دعوایشان شد. یاسر چغلی وهب را با آب وتاب و اشک و آه به حسین کرد. حسین اصلاً تحمل دیدن اشک بچه یتیم را نداشت. یاسر را به نماز جمعه برد و برایش بستنی خرید و آوردش و از وهب خواست که از یاسر معذرت خواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و دوم
یک بار هم وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسین رسید، توی کمد زندانی اش کرد و گفت:« بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد:«بابا کاغذ و قلم بده.» حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرستاد. وهب روی کاغذ نوشت.« چون بابا میگه اشتباه کردی، میپذیرم.» حسین وقتی دست خط را خواند خندید و به وهب گفت:« تو که حرف منو این قدر قبول داری، که یادت باشه هیچ وقت دل یه
بچه یتیم رو نشکنی.»
پرسیدم:« حالا که جنگ تموم شده، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمیریم؟»
با خونسردی گفت:« جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟»
گفتم:« همین طوره.»
کف دستهایش را به هم مالید و با تبسمی که مثل کهربا مجذوبم میکرد، گفت:« حالا با حوصله، نه مثل همیشه عجله ای، اثاث خونه رو جمع کن. میخوایم بریم تهران.» و توضیح داد که قرار است، چهار نفر از فرماندهان سپاه
اولین دوره فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.
حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوستانش به نام سعید اسلامیان با یک خاور آمد وسایل را بار زدیم. آقای اسلامیان مثل یک کارگر کار میکرد. عرق ریزان وسایل را جابه جا میکرد و ما نمیدانستیم که او معاون لشکر بوده است.
به تهران رفتیم.حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچک با یک آشپزخانه تنگ و تاریک و بدون آب گرم، بدون حمام و انباری با
یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چاله قام دین.
پرسیدم:« چرا اینجا؟! بچه ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟»
گفت:« توان مالی من بیشتر از این نیست.
گفتم:« این خونه هیچی نداره.»
گفت:« سیدالشهدا رو که داره.»
و با دست به مسجدی که دقیقاً روبه روی خانه بود، اشاره کرد. سر در مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود:« مسجد سیدالشهدا.»
مهدی به کلاس اول میرفت و وهب به کلاس سوم. حسین هفته ای یکبار دست هر دوشان را میگرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی میبرد. وهب و مهدی وقتی می آمدند، از جای زخمها و بخیه های بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف میکردند.
یک روز دایی ام عباس آقا، برای احوال پرسی آمد. زهرا کوچک بود، هر روز باید لباس هایش را می شستم. وقتی دید که آب گرم ندارم. بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقه اول بالا آوردند. پسر صاحب خانه گفت:« نمیشه، جواب نمیده.»
و عباس آبگرمکن را برگرداند و گفت:« میرم یه خونه پیدا کنم که آب گرم داشته
باشه.»
گفتم:« با همین میسازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست.»
ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت:« تیکه های بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشویی بیرون، بقیه رو هم با هم میشوریم.» میخواست کمک کند اما نمی گذاشتم. مثل یک دانشجوی سخت درگیر خواندن و مطالعه بود. وقت خالی اش را هم با بچه ها پر میکرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت میبرد. و با آنها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت میکرد. میگفت:« توی جلسه قرآن از پیرمردهای ۷۰ ساله تا بچه های مدرسه ابتدایی، کنار هم مینشینن و قرآن میخونن. وهب برای اولین بار سوره تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشویقش کردم و حالا با صوت و لحن میخونه، مهدی هم دوست داره مکبر بشه. اگرچه گاهی اذکار رو جابه جا میگه و پیرمردهای مسجد خوششون نمی آد.
نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حسین داشت پایان نامه اش را پیرامون تجربیات نبرد در پایان جنگ، مینوشت و کمتر به خانه میآمد و با هم دوره ای هایش درس میخواند.
صبح روز چهاردهم خرداد، خواب و بیدار بودم که حسین کلید انداخت وارد خانه شد. چشمانش سرخ و پلک هایش باد کرده بود. فکر کردم شاید اثر بی خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم:« چرا چشمات این طوری شده؟» یک دفعه زد زیر گریه و به پهنای صورتش اشک ریخت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه میکرد و نمیتوانست حرف بزند با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: «امام...»
و زانوهایش خم شد و دست روی سرش گذاشت و زار زد. از صبح، رادیو صوت قرآن گذاشته بود و شب گذشته مجری خبر از مردم خواسته بود که برای امام دعا کنند. من هم به گریه افتادم وهب و مهدی که برای مدرسه آماده می شدند،
نگاهمان میکردند.
حسین پیرهن سیاهش را پوشید گفتم:«ما رو هم برای تشییع ببر.»
گفت:«میرم جماران و میآم». رفت و من تن همه بچه ها، لباس عزا پوشیدم.
فردا صبح با یک پیکان قدیمی که تازه خریده بود، آمد. سوارمان کرد اما از هر کوچه و خیابان که میخواستیم عبور کنیم به سیل جمعیت میخوردیم. یکجایی رسیدیم که ناچار شد پیکان را یک گوشه رها کند و ما هم به دریای جمعیت بپیوندیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و سوم
از همه جا آمده بودند. سیاه پوش و گریان، از زن و مرد و پیرو جوان. چند کیلومتر راه تا بهشت زهرا زیر گرمای سوزان خرداد، پیاده رفتیم. تیزی آفتاب و گردوغباری که از اثر راه رفتن مردم به هوا برخاسته بود، همه را تشنه و عطش زده کرده بود. زهرا بغلم بود وهب و مهدی، گام به گام با بابایشان میرفتند.
هر چند من و حسین مثل همۀ مردم در قیدوبند بچه هایمان نبودیم. صحنه ای مثل قیامت بود. گویی که همه فرزند و قوم و خویش را فراموش کرده اند. چشمها به هلیکوپتری بود که چندبار پیکر امام را به محوطه بهشت زهرا آورده بود و تعدادی از مردم، معلق میان زمین و آسمان از هلیکوپتر آویزان بودند.
اشک روی صورتهای خاکیمان را شیار میانداخت و لبهایمان را خیس میکرد. آن روز سخت ترین روز تمام عمرم بود.
حسین
دانشکده فرماندهی و ستاد را با نمره عالی برای پایان نامه اش گذراند و برای پایان دوره با بقیه برای مدتی کوتاه به پاکستان رفتند.
پاکستان اولین تجربه خارج از کشور او بود. از مردم مسلمان آنجا تعریف میکرد که عاشق امام هستند و از فقر و تنگ دستی شان که هر روز صبح ها مأموران شهرداری در شهر کویته، اجساد کارتن خوابها را جمع میکنند و از فاصله و شکاف عمیق جامعه میان فقیر و غنی و میگفت که ما باید قدر رهبری را بدانیم و چشممان به اشاره او باشد.
حسین از پاکستان بازگشت و چند روز بعد، آیت الله موسوی همدانی، امام جمعه همدان و آقای محسن رضایی فرمانده کل سپاه به خانه ما آمدند. فکر کردم که برای دیدن حسین آمده اند. اما امام جمعه همدان از فرمانده کل سپاه خواسته بود که حسین را برای فرماندهی سپاه استان همدان و لشکر انصار الحسین به همدان برگرداند. ظاهراً حسین تمایل داشت که دوباره به همدان برگردد. اما فرمانده کل سپاه برای او کار و مسئولیت دیگری در تهران در نظر گرفته بود. سرانجام، اصرار امام جمعه، کارگر افتاد و به همدان برگشتیم.
حسین تا قبل از معارفه، وردست بنا کار کرد تا جلوی خانه مان، یک دکان برای برادرش اصغر بسازد. پس از ۷ سال دوباره فرمانده سپاه استان و فرمانده لشکر انصارالحسین شد و برخلاف گذشته که خودش بود و خودش، ما را هم در بسیاری از کارها مشارکت داد؛ به منزل شهدا سرکشی میکردیم. به هیئت رزمندگان ثارالله سپاه میرفتیم. به گلزار شهدا سر میزدیم. به پارک هم میرفتیم. امام جمعه از حسین خواسته بود که خانواده ات را به پارک و مراکز عمومی هم ببر که بقیه هم یاد بگیرند. البته میرفتیم اما در وقت خلوت.
یک روز حسین با هیجان و شادی به خانه آمد و گفت:« اسرا دارن آزاد میشن، میخوام برم مرز قصر شیرین به استقبالشون.» و لباس سپاه را که همیشه تنش بود کند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه میپوشید، به تن کرد.
با تعجب پرسیدم:« با این لباس های کهنه میخواهی بری سرکار؟!»
گفت:« آره، لب مرز فقط راننده اتوبوسها میتونن به داخل عراق برن. و قراره من و آقای قالیباف بشیم راننده و کمک راننده. بریم اولین گروه دوستان اسیرمون رو تحویل بگیریم.»
گفتم:« با یه دست لباس ساده هم میشه رفت.»
با دست خاک و لکه ها را از روی آن تکاند و گفت:« همینا خوبه.» و رفت.
شهر آماده استقبال شده بود و کانون اصلی این استقبال سپاه همدان بود. چه خانواده های چشم انتظار و چه مردم عادی، کیپ تاکیپ توی خیابان باباطاهر تا محوطه سپاه، می ایستادند تا کاروان اسرا بیایند. حسین با اولین گروه آمد. دل دل میکردم که مبادا آن لباس کهنه تنش باشد که نبود. شاید لباسش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس سبز سپاه را پوشیده بود. من و بچه ها هم میان جمعیت، ول می خوردیم. اگر داخل سپاه هم میرفتیم، فقط باید مثل بقیه مردم اشک شادی میریختیم. دوستان اسیر حسین که یکی یکی می آمدند، مردم گل روی گردنشان می انداختند و روی دوش، آنها را تا پشت بامی که مشرف به محوطه
باز بود میبردند. مجری اسمها را با مسئولیتهایشان را خواند، بیشتر اسمها برایم آشنا بودند؛ فرمانده سپاه همدان حاج حمید نوروزی؛ مسئول پرسنلي سپاه، حاج احمد قشمی؛ مسئول بسیج سپاه، آقایحیی ترابی؛ جانشین فرمانده سپاه، حاج سعید فرجیان زاده؛ مسئول اطلاعات-عمليات لشکر انصارالحسین، حاج رضا مستجيرى. جانشین گردان مسلم بن عقیل، باقر سیلواری؛ مسئول محور
جبهه قصرشیرین کاظم جواهری و آقا جمشید ایمانی که لباس سبز و قشنگ سپاه به تنش بود. لحظۀ اول دیر او را شناختم، از بس لاغر و تکیده شده بود.
تقریباً همه کسانی را که میشناختیم صورتهایشان سوخته و گونه هایشان استخوانی و لاغراندام شده بودند. حسین را هم از دور می دیدم از شادی در پوست خود نمی گنجید. دست اسرا را یکی یکی میگرفت و مثل یک قهرمان ملی آنها را روی پشت بام بلند میبرد. کنارشان می ایستاد و گاهی نمی توانست اشک شوقش را پنهان کند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و چهارم
فردا صبح زود دیدم که کاغذ و قلم برداشته و نامه ای خطاب به فرمانده کل سپاه تنظیم میکند. به شوخی گفتم:« جنگ که تمام شد. داری وصیت نامه می نویسی؟!»
جواب داد:« از وصیت نامه هم مهم تره، به آقامحسن نامه مینویسم که من و همکارانم توی این چند سال امانتدار سپاه بودیم. حالا که توی کاروان اسرا از فرمانده سپاه تا معاوناش هستن، اونا بر من و معاونام ترجیح دارن و ما آماده ایم که کار رو تحویلشون بدیم و هرجا صلاح بدونن کار کنیم.»
حسین نامه را نوشت و مسئولین و شورای فرماندهی سپاه همدان و لشکر انصارالحسین را با خود به تهران برد و یکی دو روز بعد، برگشت پرسیدم:« چی شد؟»
گفت:« متأسفانه آقا محسن قبول نکرد ناچارم ادامه بدم، هرچند از ته دل راضی
بودم که معاون حاج حمید نوروزی بشم.»
کار حسین بعد از جنگ، سرحال نگاه داشتن روحیه و انرژی بسیجی های از جنگ برگشته بود و میخواست با روشی تازه، ظرفیتهای متراکم رزمنده ها را از حیث معنوی، اخلاقی، ورزشی حفظ کند و حتی به نوجوان و جوانان انتقال دهد. دائم میان بسیجیان و پایگاههای مقاومت میچرخید و تا پاسی از شب با آنها هم کلامی میکرد تا راهکاری برای ایجاد انسجام و رزمندگان و بسیجی و سپاهی و انتقال میراث دفاع مقدس به آیندگان پیدا کند. تا سرانجام با راه اندازی اولین کانون بسیج جوانان در سطح کشور این خواسته را عملی کرد.
کانون بسیج پاتوقی برای رزمندگان و جوانان بود که یک روز متعلق به برادران بود و یک روز در اختیار خواهران.
حسین همۀ همکاران پاسدار و بسیجی را تشویق میکرد که پای فرزندان دختر و پسر و حتی همسران خود را به کانون باز کنند. و مثل همیشه خودش جلودار شد و اسم وهب و مهدی را نوشت.
وهب به شنا علاقه داشت و مهدی به کشتی. وقتی که وهب و مهدی از کانون برمیگشتند با آب و تاب از آنچه که یاد گرفته بودند، تعریف میکردند. وهب میگفت:« علی آقا شمسی پور مربی شنای ماست. توی جنگ غواص بوده و آدم شوخ و بامزه ایه. کنار استخر، دست و پا زدن شنای کرال و قورباغه رو یادم داد بعد ولم کرد وسط چهار متری و گفت حالا بیا بیرون. دست و پا زدم. باور نمیکردم به این زودی شنا یاد بگیرم. وقت برگشتن پول تاکسی نداشتم. راه خانه دور بود. از شوق یادگیری شنا تا خونه دویدم.»
مهدی هم از کلاس کشتی تعریف میکرد. حسین هم که خودش در نوجوانی و جوانی، کشتی گیر قابلی بود. تشویقش میکرد. کم کم کانون بسیج الگویی فراگیر
در سطح کشور شد و زمینه ارتباط حسین را با فرماندهان نیروی مقاومت بسیج بیشتر کرد.
از سر کوچه تا خانه پدرم در چاله قام دین، چراغانی شده بود. مردهای فامیل ریسه ها را به شکل زیگزاک با لامپ های سبز و قرمز و زرد می بستند و زنها، کوچه را آب و جارو میکردند. از دم در طبقه پایین تا طبقات بالا و حتی پشت بام، فرش
انداخته بودیم. تا میزبان میهمانان حسین باشیم که از حج تمتع برمیگشت.
حسین دو بار در سالهای جنگ، بین رفتن به حج واجب و جهاد در راه خدا، جبهه و جهاد را انتخاب کرد. پس از عملیات برون مرزی در داخل کردستان عراق، - پس از جنگ - یکباره هوای حج به سرش زد و با دوست و همرزمش سعید قهاری، توی یک کاروان مردمی و عمومی ثبت نام کردند. آن سالها فرماندهان سپاه بیشتر در قالب کاروانهای سپاه عازم حج میشدند، حسین همیشه تعریف میکرد که بنای تأسیس لشکر ۲۷ محمد رسول الله توسط دوستان شهیدش، حاج احمد متوسلیان، حاج محمود شهبازی و حاج محمد ابراهیم همت در حج سال ۶۰ در کنار حرم پیامبر گذاشته شد. او به عنوان نفر چهارم تأسیس این لشکر بود که از بقیه جدا افتاده بود. به هر بهانه یادشان میکرد و حتم داشتم که در ایام حج به ویژه در جوار مرقد رسول خدا بیشتر از همیشه، به یاد آن سه نفر خواهد بود. حالا داشت میآمد و بانگ صلوات و بوی اسپند کوچه و
سراسر محل را پر کرده بود.
بچه های سپاه همدان، سپاه کرمانشاه و لشکر انصارالحسین، خودشان دنبال رتق و فتق امور میزبانی بودند. قرار بود کاروانی از آنان به اسقبال حسین و سعید قهاری در میدان شهر بروند. وهب با پسر عمه اش - امیر - هم برای آوردن
حسین
به فرودگاه رفتند.
دم غروب بود که وهب از تهران زنگ زد و گفت:« ترمینال حج، خالی شده اما از بابا خبری نیست.»
همه حاجیان آمدند و عمه پرسید:« یعنی بچه ام، کجاست؟»
گفتم:« عمه جان نگران نباش، شاید اومده، رد شده و وهب ندیدتش.» و همین طور هم بود. اما حسین اگر در فرودگاه به چشم وهب و امیر نیامده، ورودی شهر که صدها نفر منتظرش بودند، همچنان چشم انتظار و پرسان ماندند. و پچ پچها که بالا گرفت، سر و کله تراشیده حسین، تک وتنها، میان کوچه پیدا شد. بی هیچ همراهی.
ماشینها و اتوبوسهای مستقبلین بعد از او بوق زنان رسیدند. همه هاج وواج مانده بودیم که ماجرا چیست.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و پنجم
حسین از کجا آمد که نه در فرودگاه و نه در میدان شهر، باوجود هماهنگی و تماس قبلی هیچکس او را ندیده بود. ماجرا از این قرار بود که حسین به سعید قهاری پیشنهاد داده بود که بیا یک سواری شخصی کرایه کنیم و بی سروصدا برویم و مردم را معقل خودمان نکنیم. آقای قهاری هم قبول کرده بود. وقتی آمد. کوچه خلوت و خالی بود و فقط، چند قصاب چاقو به دست، جلوی خانه ایستاده بودند. و عمه سینی اسپند را می چرخاند و ربان صدقه حسین میرفت و مهدی هم، یک تکه چوب گرفته بود و بیست رأس وسفندی که مردم و دوستان و همکاران و فامیل آورده بودند را به خیال خودش چوپانی میکرد.
حسین بعد از دید و بازدید به پدرم گفت:« دایی جان، فقط یه گوسفند برا قربانی کافیه، بگو بقیه رو ببرن تحویل دارالایتام بدن.» پدرم حرفی نزد، حسین یک ساعتی پیش میهمانان نشست و بعد آمد توی کوچه، آستین بالا زد و چراغها را باز کرد. روی نردبان به سختی می ایستاد وقتی پایین آمد، یک لحظه دست روی کمرش گذاشت. پرسیدم:« چی شده؟» گفت:« بعداً میگم.» جوری که به پدرم برنخورد. جا انداخت که از تشریفاتی که بین او و بقیه مردم تفاوت و
فاصله ایجاد کند، فراری است.
آن شب، حاج آقارضا فاضلیان امام جمعه ملایر، چند ساعت کنار حسین بود. به آیت الله موسوی امام جمعه همدان گفته بود، این آقای همدانی هیچ چیزی را بر مصالح اسلام و مسلمین ترجیح نمی دهد.
تا سه روز میهمان داشتیم. حسین از میهمان و میهمانی خوشش می آمد ولی از بریز و بپاش نه. هر شب غذاهای اضافی را قابلمه میکرد و میداد و می بردند، محلههای فقیر نشین.
ساکش را که تا نصفه خالی بود، باز کردم. چند تکه پارچه برای فامیل آورده بود. قبل از رفتن به حج، چندبار کتاب «حج» شریعتی را خواند و گفت:« خدا کنه توی این یه ماه به دنیا مشغول نشم.»
سرمان که خلوت شد پرسیدم:« حسین تو یه چیزیت شده و نمیخوای بگی، مجروح شدی تو حج ؟»
پرسید:« مگه اونجا جبهه س که مجروح و شهید بده.»
گفتم:« آره، مگه چند سال پیش این وهابیهای از خدا بی خبر، حاجیا رو از بالای پل با سنگ و چوب و تیر و تفنگ، نمی زدن؟»
خندید و گفت:« ای بابا، لیز خوردن کف حمام که گفتن نداره.» و در حالیکه نفس میکشید و دست روی دنده اش میگذاشت ادامه داد:« صابون زیر پام بود، سرخوردم و افتادم و نمیدونم چرا از هوش رفتم. فقط یادم می آد که به لحظه نفسم گرفت و داشتم خفه میشدم.» گفتم:« این یه اتفاق ساده س؟ این جور که تعریف میکنی، خدا عمرت رو دوباره
نوشته.»
آهی کشید و گفت:« پروانه، این حرفت، منو یاد به پیرمرد نورانی توی کاروان انداخت که روز آخر به هم میگفتیم، ایشاالله خدا عمری بده، دوباره سال بعد بیام حج، اون پیرمرد در جواب گفت من مطمئنم که خونۀ خدا رو دوباره نمیبینم. همین که برگشتیم به رحمت خدا رفت.»
گفتم:« اگه خدای نکرده به جای دنده و سینه ات، ضربه به سرت میخورد و...» حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت:« من توی این اتفاقات تا آستانه مردن میرم ولی نمی میرم، چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و
همت، قرار بده.»
خندیدم و به شوخی گفتم:« کو جبهه که تو بخوای بری بجنگی و شهید بشی. جنگ تموم شد. تو هم مثل بقیه رزمندهها باید با زندگی بعد از جنگ کنار
بیای.»
لبخندی زیرکانه زد:« پروانه، میخوای زیر زبون منو بکشی؟»
با این سؤالش گیج شدم و منظورش را نفهمیدم تا چند روز بعد که دوباره مثل سالهای جنگ، رفت و بعد از یک ماه برگشت. وقتی آمد، لباس کردی تنش بود. خودش که حرفی نزد. ولی راننده اش به وهب گفته بود که حاج آقا فرمانده یک عملیات برون مرزی بوده که در عمق ۱۵۰ کیلومتری کردستان عراق، علیه نیروهای سازمان منافقین، انجام شده.
وقتی این ماجرا را از وهب شنیدم، فهمیدم که چرا میگفت:« تو میخوای زیر زبون منو بکشی.»
حسین معاون قرارگاه نجف شد. ما را هم به کرمانشاه، ستاد قرارگاه نجف برد. من به این اسباب کشی های ضرب الاجلی و بچه ها به جابه جایی مدرسه و خواندن یک سال درس در دو سه شهر، عادت کرده بودیم.
یک روز وهب با ناراحتی از مدرسه آمد، پرسیدم:« پسرم! چرا این قدر گرفته ای.»
گفت:« مامان میدونی به فرماندهان سپاه درجه میدن؟»
خیلی بی تفاوت گفتم:« خُب بدن، به ما چه ربطی داره؟»
با ناراحتی گفت:« یکی از همکلاسی هام امروز بهم گفت درجه های سرتیپی همه رو دادن، بابای تو چه درجه ای گرفته؟»
بهش گفتم:« بابای من درجه نداره.»
اون هم به طعنه گفت:« هیچی ندن، درجه سرهنگی رو بهش میدن، ناراحت
نباش.»
گفتم:« پسرم، اگه دنیا رو به بابای تو بدن یا ندن، براش فرقی نمیکنه.»
وقتی حسین به خانه آمد. از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت:« درجه خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن، من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه اونا که یه درجه خداییه برسیم. اگه بخوایم، برای خودمون اسم و رسم درست کنیم باختیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و ششم
با این جواب، همه سؤالاتی که داشتم از ذهنم پرید. تا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار میکردم، خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ ز زد و بعد از تبریک، گفت که:« شوهر شما فرمانده لشکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه
نجف شده.»
از شنیدن این خبر نه تنها خوشحال نشدم، دلم گرفت. با خودم گفتم که رازداری و پنهان کاری هم اندازه ای دارد، چرا باید بعد از یک ماه، خبر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟!
این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم، وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شنیده بود، هم خوشحال شد و هم ناراحت که:« چرا بابا این قضایا رو به ما نمیگه؟!» به او حق میدادم. پسر بزرگم بود و غرور نوجوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش، سبیل سایه زده بود.
همان روزها داشتم لباس های داخل کمد را مرتب میکردم که چشمم به یک دست لباس سپاه با درجه سرتیپی افتاد. باید خوشحال میشدم اما کلافگی ام بیشتر شد که خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمیداند، زمان جنگ که مجروحیت هایش را از ما پنهان میکرد و حالا هم مسئولیتهایش را.
وقتی به خانه آمد به گلایه گفتم:« همسایه زنگ میزنه تبریک میگه که
همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون میکنی؟»
لبخندی زد که نمیدانم بگویم تلخ بود یا شیرین. چرا که با همۀ تلخی ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره اش آن قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری ها و کلافگیهایم را فراموش کنم، بعد خیلی پدرانه گفت:« پروانه! محمود شهبازی رو یادت می آد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش، ازش پرسیده بود، تو توی همدان چیکاره ای؟ گفته بود باغبونی میکنم، گل میکارم، چمنا رو آب میدم! البته دروغ هم نگفته بود. غیر از باغبونی، محوطه سپاه رو هم جارو میزد. محمود شهبازی تربیت شده ی نهج البلاغه بود و ما شاگر تنبل کلاس او. حالا من بیام به شما و بچه هام بگم که
چه اتفاقی افتاده؟!»
گفتم:« حسین جان من با تو زندگی میکنم. مرام و خلق وخوی تو رو میشناسم امّا بچه ها براشون مهمه.»
خیلی قاطع گفت:« باید اونا رو هم یه جور تربیت کنیم که این چیزا براشون مهم
نباشه.»
نمیخواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند. رفت، لباس تازه اش را از داخل کمد بیرون آورد و پوشید. خیلی خوشم آمد، بهش میآمد و با ابهتش می کرد. وقتی حظ را توی چشمهایم دید یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت: «خب اینم از این، حالا دیگه راننده اومده و باید برم سرکار.»
پرسیدم این چه ریختی؟!»
گفت:« مگه چشه؟ سر کار که رسیدم، پیرهن سفید رو در می آورم. اصلاً اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه سفید کفن میمونه و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم، اون دنیا اسباب نجاتمون
میشه.»
اتفاقاً
ایام محرم نزدیک بود. هرجا که بودیم، تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان میرفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله
سپاه همدان را میپوشید و میان صف عزاداران، عزاداری میکرد.
آن سال وقتی در مسیر کرمانشاه به همدان میرفتیم، پلیس جلوی ماشین مان را گرفت و از راننده حسین، آقای مدیران، مدارک خواست. همین که حسینرا شناخت عقب رفت و احترام نظامی گذاشت و از جریمه صرف نظر کرد. اما حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد. و به راننده اش گفت:« خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم میآد، پس خیلی رعایت
كن.
محرم همدان، من و حسین را به عالم کودکیهایمان در کوچه برج میبرد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه زنی میرفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همه مان به حسینیه ثارالله سپاه میرفتیم که حسین، سال ۶۰ سنگ بنایش را گذاشته بود و خیمه اشکها و عزاداری های من و بچه هایم شده بود. باردار بودم و میدانستم این عزاداری ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل میشدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و میگفت:« مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور میشه.»
عمه میگفت:« قربان حضرت زینب برم، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار، زینب ستم کش میشه.»
حسین نمیخواست روی حرف مادرش حرفی بزند، با همه عشقی که به این اسم داشت در مقابل اصرار عمه کوتاه میآمد.
برگشتیم کرمانشاه. چند ماهی که تا به دنیا آمدن بچه، آنجا بودیم خیلی سخت میگذشت. مسئولیت حسین در فرماندهی منطقه غرب کشور او را مجبور کرده بود که به استانها و مرزهای غربی کشور، بیشتر برسد و همه وقت من را کارهای وهب و مهدی و زهرا پر میکرد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و هفتم
خرید میکردم، بارها را جابه جا میکردم، ناچار بودم خواروبار، میوه و حتی کپسول گاز را با همان وضعیت بارداری ام از پله های طبقه اول تا سوم ببرم بالا. مهدی، طفلی هر بار که از مدرسه میآمد و به شکل تصادفی مرا میدید، به غیرتش بر می خورد. کیف و کتاب را کنار میگذاشت و با همان سن کمش، آستین بالا میزد و عرق ریزان شروع میکرد به بالا بردن وسایل،
تا اینکه یک روز همین اتفاق به گونه دیگری افتاد. حسین از مأموریت آمده بود که دید، بسته های پلاستیکی میوه را سر پلهها چیده ام و چند تا چند تا بالا میبرم. سرخ شد، خجالت کشید و گفت:« آخه چرا شما؟ اگه اون طفل معصوم توی شکمت، خدای ناکرده مثل دختر اولمون زینب، آسیب ببینه چی؟» گفتم:« تمام هم و غم من اینه که شما، فکرت درگیر مسائل خونه و بچه ها نباشه تا بهتر به مردم خدمت کنی، خدای این بچه هم ارحم الراحمینه.»
این را که گفتم، سرش را انداخت پایین و با التماس گفت:« پروانه جان، من خیلی
به تو بدهکارم، تورو خدا حلالم کن.»
گفتم:« فقط یه تقاضا دارم.»
پرسید:« هرچی باشه، به روی چشم.»
گفتم:« وهب و مهدی و زهرا که به دنیا اومدن، شما جبهه بودی، اما حالا دوست دارم برای این دخترمون، کنارم باشی.»
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:« چشم.»
نزدیک وضع حملم که شد، آمد و آوردم همدان. تیر ماه سال ۱۳۷۳، دختری که هنوز اسم نداشت به دنیا آمد. حاج احمد قشمی، رئیس ثبت احوال همدان و از دوستان حسین، اسم سارا را پیشنهاد داد. پسندیدیم، حسین هم به خاطر من و عمه راضی شد.
سارا دو روزه بود که تب و لرز شدیدی به تنم افتاد. خیس عرق میشدم و یک باره مثل بید میلرزیدم. عفونت به قدری با خونم قاطی شده بود که آمپولهای قوی پنی سیلین هم جواب نمیداد. حسین نگران من بود و من نگران سارا. تا چند روز یکی از دوستانم به او شیر می داد، حسین هم مثل یک پرستار کنار تخت من می چرخاندش و با آب گرم و کمک شیر آرامش میکرد. بعد از پنج روز از بیمارستان مرخص شدم، اما دکتر گفت:« تا یک ماه نمیتونی به بچه ات شیر بدی.» دوباره برگشتیم کرمانشاه. بعد از یک ماه، سارا شیرم را گرفت. داشتیم به زندگی در کرمانشاه عادت میکردیم که یک روز حسین با یک خاور آمد و گفت:« آماده
شید باید بریم.»
پرسیدم:« کجا؟!»
تا آن روز هر مسئولیتی که میگرفت، نمیگفت. این بار نخواست کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم. گفت:« برام حکم معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه رو زدن یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم، همه چیز آمادس که بریم، حاضری ؟!»
خندیدم و گفتم:« مگه راه دیگه ای دارم؟»
گفت:« آره.»
جا خوردم، گیج و مبهوت پرسیدم:« چی؟»
لبخند ریزی از سر شیطنت زد و گفت:« با من بیای!»
یک مرتبه پقی زدم زیر خنده و به روش خودش ادامه دادم:« حتماً اونم بشمار سه، ها؟»
انگار که چیزی ناگهانی یادش افتاده باشد، تکانی خورد و گفت:« شما به هیچی دست نزن، خودم همه چیزو بسته میکنم، میذارم پشت ماشین.»
مثل اینکه اسباب و اثاثیه مان هم به این جابه جاییهای ناگهانی و هرازگاهی، عادت کرده بودند چون خیلی زود جمع وجور و بار خاور شدند. از بابت وسایل و بارکردنشان که خیالمان راحت شد، حسین رفت پرونده بچه ها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم.
شهرک محلاتی، آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبه رو بودیم. فصل پاییز بود و به علت نبود امکانات، هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود، فاصله آنجا تا محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود. به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده، رفتیم شهرک کلاهدوز که برعکس محلاتی، همه چیز دم دست بود.
با شروع سال تحصیلی، وهب رفت اول دبیرستان، مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی. من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه ماهه شدم. سارا آینه کودکی های خودم بود، مثل من دختر دوم و مثل من عزیز دردانه بابا. حسین از سرکار که میآمد تا ساعتی با او سرگرم میشد. گاهی که حسابی ذوق میکرد، می گفت:« پروانه! یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین چه دسته گلی بهمون داده.»
سارا بزرگتر که شد و راه افتاد، دستش را میگرفتم و میبردمش پارک، تاب و سرسره بازی. سارا دو ساله شد که اتفاقی برایش افتاد، از همان اتفاقها که برای خودم گاه و بیگاه میافتاد؛ رفته بودیم شمال، کنار دریا زیلو انداخته بودیم. پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی میکردند، سارا با ماسه ها ور میرفت و من گرم
کار خودم بودم که یک دفعه موجی آمد و ناگهان دیدم سارا نیست.
جیغ زدم:« سارا!»
چشمم به دریا افتاد، موج او را بالا آورد و فرو برد. حسین با فریاد من متوجه سارا شد و پرید داخل آب، چند متر شنا کرد تا او را بگیرد، مردم و زنده شدم. با گریه و التماس فریاد میزدم که:« تو رو خدا نذار بچهم بمیره.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و هشتم
حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمیآمد و صورتش سیاه شده بود. حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بسته سینه اش باز شد. بچه ها مات و مبهوت مانده بودند. من اشک شوق میریختیم و حسین مدام دلداری ام میداد و میگفت:« بخیر گذشت، خدا عمرش رو دوباره نوشت.»
بعد از دو سال آقای عزیز جعفری، فرمانده نیروی زمینی سپاه، خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود، خواست که طبقه دوم آنجا بنشیند. حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و درک متقابلی از کار و مدیریت و خلق و خوی هم داشتند. حسین پذیرفت و ما طبقه بالای آنجا ساکن شدیم. آقای جعفری و خانوادهاش هم طبقه پایین. خانه، خانه ای بزرگ و حیاط دار بود. وقتی آقا عزیز، عصرها از سرکار میآمد، جارو برمیداشت و حیاط را جارو میکرد. من از پشت پنجره طبقه بالا میدیدم که حسین به اصرار میخواست جارو را از دستش بگیرد اما او نمیداد. حسین هم بیکار نمیماند و آب حوض خالی میکرد. دیدن این صحنه مرا یاد تعریفهای حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه میانداخت و توی دلم به تواضعش غبطه میخوردم.
خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود. هر هفته حسین دست وهب و مهدی را میگرفت و میبرد پای منبر حاج آقا مجتبی. وقتی برمیگشت، انگار از وسط بهشت خدا آمده، پراز انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید.
یک روز که از کلاس آمد برخلاف همیشه، غم توی صورتش موج میزد. به جای آن شور و نشاط همیشگی، بغض فروخورده ای همراهش بود. آن روز حاج آقا مجتبی، روضه غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد. حسین آنچه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکسته ای برایمان نقل میکرد که یک باره بغضش ترکید و گفت:« یعنی میشه سر ما هم مثل اون غلام سیاه، روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی میشه؟....»
همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت، به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانی های خودِ حسین هیئتی و مسجدی شده بودند.
این حال وهوا روی زهرا هم که تازه به سن تکلیف رسیده بود، تأثیر داشت. هر روز چادر نماز میپوشید و با من به مسجد میآمد. بزرگتر که شد ذوق سرشاری توی نقاشی از خودش بروز داد.البته گاهی روی دیوار خانه هم نقاشی میکشید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم میشد اما در مقابل حسین مدام تشویقش
میکرد.
یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد. دیدم نقاشیهای زهرا را تابلو کرده اند و زده اند به دیوار. مدیر مدرسه شان میگفت:« این دختر استعداد عجیبی توی نقاشی داره، اگه بره رشته طراحی و نقاشی، حتماً موفق میشه.»
می دانستم که برای تحصیل در رشته نقاشی یا گرافیک، باید هنرستان را انتخاب کند و چون از محیط هنرستان خوشم نمیآمد اصلا راضی نبودم ام اما برعکس من، حسین نگاه روشنی به آینده این کار داشت و میگفت:« این حق بچه س که با توجه به استعداد و علاقه ش راهشو انتخاب کنه و درس بخونه.»
باور حسین نه فقط برای زهرا که برای سارا کوچولو هم همین طور بود. سارا بچه که
بود، به جوجه، خیلی علاقه داشت. حسین رفت برایش چند تا خرید.
آن روزها توی خانههای سازمانی شهرک فجر سپاه زندگی میکردیم و من گاهی که حوصله ام از خانه سر می رفت، سارا و جوجه هایش را برمی داشتم و به پارک جلوی خانه میبردم. یک روز با سارا سرگرم بودم و از جوجه هایش غافل، که ناگهان گربه ای آمد و یکی از جوجه ها را قاپید. بچه یک بند گریه میکرد تا حسین از سر کار آمد و سارا را گریان دید، بغلش کرد، بوسیدش و خیلی پدرانه شروع کرد به صحبت باهاش:« چی شده دخترم؟!»
سارا هق هق کنان گفت:« گربه جوجه مو خورد.»
- چندتا شونو؟
سارا انگشت کوچولویش را در حالی که هنوز گریه میکرد، به نشانه یک، بالا آورد.
- این که گریه نداره، من برات به جای اون یکی، سه تا میخرم.
این را گفت و بلافاصله، بدون اینکه حتی کمی استراحت کند، دوباره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سه تا جوجه به خانه برگشت.
جوجه ها را که دستش دیدم، کُفری شدم و صدایم در آمد که:« مگه اینجا مرغداریه؟ بوی جوجه، خونه رو برداشته! اون وقت شما میری به جای یه دونه
جوجه که گربه برده سه تای دیگه میخری؟!»
به آرامی گفت:« به بچه قول دادم باید میخریدم.»
چند ماه بعد جوجه ها که توی کارتون و داخل بالکن زندگی میکردند، بزرگ شدند و خانه پر شد از بوی آنها.
با التماس گفتم:« حسین تو رو خدا به فکری برای اینا بکن.»
حسین که نه میخواست دل سارا را بشکند و نه حرف من روی زمین بماند، به سارا گفت:« این جوجه های تو دیگه بچه نیستن، مامان شدن. هوا هم داره سرد
میشه، ببریمشون همدون، بذاریم پیش عمه، بزرگشون کنه. باشه؟»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هفتاد و نهم
سارا قبول کرد اما گفت:« به جای اینا، برام اسب بخر.» حسین سارا را بغل کرد و گفت:« اونم به چشم.»
دیگر نتوانستم کلافگی ام را پنهان کنم، با عصبانیت گفتم:« حالا بیا و درستش کن. خانم، اسب میخواد، حتماً میگی، چون قول دادم باید به قولم عمل کنم، آره؟» خندید و به کنایه گفت:« پروانه، مثل اینکه یادت رفته، خودت چه وروره جادویی بودی.»
شنیدن این حرف برای لحظاتی خاطرات کودکی ام را در ذهنم زنده کرد. خاطره شبی که از نردبان افتادم. خاطره روزی که روی دیوار خانه دخترعمه منصور، راست راست راه میرفتم و یک مرتبه از آنجا افتادم پایین و دستم شکست. و خاطره آن روز که عقرب پایم را گزید. هرچند خاطرات شیرینی نبود اما کم کم مرا به عالم شیرین بچگی برد و یاد تاب بازی و گرگم به هوا و به یه قل دوقل و خیلی ماجراهای دیگر افتادم و باعث شد تا عصبانیت چند لحظه پیشم را فراموش
کنم.
چند ماه بعد باز هم اتفاقی برای سارا افتاد که خیلی شبیه اتفاقات کودکی ام بود. برای دیدن اقوام به همدان رفته بودیم، یک روز قرار شد برای اینکه آب و هوایی عوض کنیم و بیشتر با فامیل باشیم برویم به یکی از باغهای عباس آباد. به باغ که رسیدیم، بچه ها مشغول بازی شدند و ما هم که مدتها بود اقوام همدانی را ندیده بودیم، نشستیم به تعریف. گرم صحبتهای خودمان بودیم که ناگهان صدای گرومپ عجیبی به گوشمان رسید و بلافاصله یکی از بچه ها فریاد کشید:« سارا از بالای دیوار افتاد.»
کنار باغ، مسجدی بود و ما بین این دو، دیوار بلند بدون حفاظی قرار داشت، سارا با بچه ها گرگم به هوا بازی میکرده که میرود بالای آن دیوار و ناغافل از آنجا می افتد پایین.
تا بالای سرش برسم مردم و زنده شدم. از حدود ۲ متری افتاده بود زمین و وقتی رسیدیم بالای سرش مثل یک تکه گوشت، بیهوش، با صورتی کبود نقش زمین بود. هرچه تکانش میدادیم عکس العملی نشان نمیداد، حتی ناله هم نمیکرد. حسین به نظرم براساس تجربه هایی که در جنگ پیدا کرده بود شروع کرد به تنفس دادن به سارا بلکه نفسش را برگرداند اما انگار بچه رفته بود و کاری از دستمان برنمیآمد. برای لحظهای خودم را باختم، دستپاچه و مضطرب، بی قراری میکردم که عمه کمی نمک با انگشتش گذاشت روی زبان سارا. ناگهان سارا تکانی خورد و چشمانش را باز کرد.
وقتی به تهران برگشتیم، حسین خیلی خودش را سرزنش میکرد که باید بیشتر مراقب سارا باشد. از آن به بعد، هر روز از سرکار میآمد، خودش دست سارا را میگرفت و می برد پارکی که دقیقاً کنار خانه مان بود و من از پشت پنجره میدیدم که چقدر با شور و نشاط، انگار نه انگار که تازه از سر کار آمده است، همه جور بازی کودکانه ای با او میکرد.
روزی یکی از همسایه ها که حسین را توی پارک مشغول بازی با سارا دیده بود،
گفت:« خانم نوروزی! خوش به حالت، شوهر من که نیروی حاج آقاس وقتی میآد خونه، حال نداره با ما صحبت کنه، چه برسه به بازی با بچه ها، گاهی بهش میگم، کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟»
باز هم خبر برایم تازه بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که من از زبان شما و الآن دارم میشنوم که شوهرم جانشین نیروی مقاومت شده و من فکر میکردم که هنوز معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاهه.
برخلاف گذشته ها که این موضوعات، زمینۀ پرسش یا گلایه ی من از حسین میشد، ذهنم درگیر آن موضوع نشد و بیشتر به حرف خانم همسایه فکر کردم که چطور میشود کسی در این جایگاه برای سرگرمی بچه هایش این قدر وقت بگذارد؟
توجه حسین به بچه ها، تنها به بازی و سرگرمی و پیگیری درسهایشان معطوف نمیشد. به هر بهانه ای برایشان هدیه ای میخرید. از هدیه جشن تولد بگیر تا هدیه جشن تکلیف، تا هدیه نمره قبولی آخر سال و... سارا که به سن تکلیف رسید، دیگر سنگ تمام گذاشت. یک جفت گوشواره، یک دستبند، یک انگشتر و یک چادر نماز و سجاده هدیه داد بهش.
هنوز یکی دو سال از مسئولیت حسین در بسیج کشور نگذشته بود که گفت:« قراره جابه جا بشم.»
برایم مهم نبود دیگر تغییر مسئولیت، بخشی از زندگی حسین شده بود. هرجا نیاز بود، میرفت، سروسامان میداد و بعد از مدتی تحویل میداد و میرفت دنبال کار دیگری. هرچه هم میکرد کمتر به ما میگفت و اگر می پرسیدیم، به نحوی از زیر پاسخ دادن به ما در میرفت اما اینبار با آب و تاب داشت توضیح میداد و من به واسطه اینکه دیگر عادت کرده بودم کاری به این کارها نداشته باشم، با خونسردی ای که کمی چاشنی بی تفاوتی داشت، مشغول کارهای خودم بودم.
پرسید:« نمی خوای بدونی کجا میرم؟»
گفتم:« هرجا که میری، زیر سایه امام زمان باشی.»
گفت:« احسنت! این بهترین دعا برای کسیه که قراره برای مأموریت به آفریقای محروم بره!»
جا خوردم.
حالت خونسردی چند لحظه پیشم تبدیل به اضطرابی سرسام آور شده بود.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد
هیچ انتظار شنیدن چنین مسأله ای را نداشتم چه نسبتی میان حسین و سپاه و آفریقا میتوانست باشد؟! نمیدانستم اما توان پرسیدن هم نداشتم. مات و مبهوت و البته پر از کلافگی بودم که حسین حالم را به خوبی درک کرد و بی آنکه بپرسم، توضیح داد:« حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه شده، یکی از مأموریتهای این نیرو توی آفریقاس، رئیس جمهور یکی از کشورهای آفریقایی از ایران کمک خواسته تا چیزی مثل بسیج برای مقابله با نفوذ گسترده اسرائیلیها تو کشورش درست بشه. قراره که من این کار مستشاری رو
انجام بدم.»
سعی کردم خودم را کنترل کنم و طوری که کلافگی و سردرگمیام معلوم نشود، گفتم:« خدا پشت و پناهت.» و دیگر هیچ نگفتم که من و این چهار تا بچه را به کی میسپاری. نپرسیدم که تا کی آنجا هستی و کی بر میگردی.
يقين قلبی داشتم که خدا، قدرت باز کردن گره های خیلی بزرگ را در دست حسین قرار داده است و لذا سکوت کردم، تا با خیال آسوده و فارغ از دغدغه های زندگی، وظیفه اش را به خوبی انجام بدهد.
یکی دو روز قبل از رفتنش، یک بنده خدایی برایم تعریف کرد که اقارحیم - فرمانده کل سپاه - خودش مراسم تودیع حسین را انجام داده و گفته:« از روزهای اول انقلاب و آغاز بحران در کردستان، هرجایی که لازم بوده آقای همدانی میونداری کرده و حاضر بوده. حالا هم جایی میره که به یه مرد، یه مدیر په میوندار مثل او
نیازه.»
حسین رفت، بعد از ده روز که خبری از او نداشتیم زنگ زد و گفت: «اومدم کشور کنگو و معلوم نیس کی برگردم.»
بیشتر از این چیزی نگفت و من هم میدانستم اگر چیزی بپرسم، تلفنی جوابی نمیدهد. بچه ها هم که از اوضاع و احوال پدرشان پرسیدند، همین نقل را برای بچه ها گفتم که:« پدرتون رفته آفریقا برای کار مستشاری و معلوم نیست کی برگرده، فقط براش دعا کنید.»
بچه ها هر چه کوچک تر بودند، دلتنگیشان برای بابا بیشتر بود. سارا خیلی بهانه میگرفت زهرا از زمان آمدن بابا میپرسید. مهدی کنجکاو بود که بداند با با آنجا چه میکند و وهب اصرار میکرد که اگر شما هم نیایید. من میروم پیش بابا. وهب در تماس بعدی همین را به پدرش گفت اما حسین مشکل زبان را بهانه کرد و گفت:« وهب جان! تو باید درست رو بخونی و اینجا نمیتونی این کار رو بکنی.» اما وهب اصرار میکرد که یاد میگیرم.
باید بپرسم
ماه ها از پی هم میگذشت و ما به تلفنهای حسین و شنیدن صدای او از آن سوی مرزها، دل خوش کرده بودیم. پس از چند ماه یک دفعه برای مدتی تماسهای منظم، ۱۵ روز یک بار او قطع شد. دستم به هیچ جا بند نبود. نمیدانستم از کی که برای حسین چه اتفاقی افتاده. تا اینکه بالاخره بعد از مدتی به ایران برگشت.گفت:« پشه مالاریا، لگدم زد و افتادم و رفتم تا مرز مردن، اما توسل به خانم فاطمه زهرا، زنده ام کرد.» دیدن او پس از ماهها همه را هیجان زده کرد. بچه ها قیافه اش را فراموش کرده بودند پرسیدم:« اگه پشه نیشت نمیزد حالا حالاها اونجا بودی، نه؟» گفت:« پروانه اگه بدونی، چقدر این مردم سیاه، دل روشن دارن! و چقدر مظلومن! اول که رفتم، از رئیس جمهورشون آقای کابیلا پرسیدم:« شما از ما چی میخواید؟» گفت:« یه چیزی مثل بسیج خودتون، که مردم رو بیاره پای کار و مثل حزب الله لبنان، دست بذاره روی حلقوم اسرائیلی ها که دارن موذیانه اینجا، گسترش پیدا میکنن.»
پرسیدم:« خب، موفق شدی؟»
جواب داد:« اونا مشکلاتشون به اندازه ی ثروت خدادادی و منابع غنی جنگلی و کشاورزیشون خیلی زیاده. من قبل از هر چیزی بحثهای حفاظتی رو برای رئیس جمهور کنگو، جا انداختم. ایشون متأسفانه بیش از حد به آدمهای دوروبرش اعتماد داره، نگرانم مبادا از همین جا ضربه بخوره، با این حال کارهای خوبی توی این مدت انجام شد. تا اینکه نیش پشه منو تا محضر حضرت عزرائیل برد. اما عمرم به دنیا بود و خانم فاطمه زهرا، کمکم کرد.»
و رو کرد به دخترم زهرا گفت:« وقتی گره های بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمه زهرا کمک بخواید. گره های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنن.» و توضیح داد:« مالاریا که نیشم زد، مدتی توی بیمارستان بستری بودم. اونجا مشکلات استفاده از سرنگ برای چند تا مریض خیلی متداوله و از طرفی، مریضی ایدز هم خیلی زیاده و من همش نگران بودم که مبادا یکی از این سرنگها، منو آلوده کنه. به دور و بری ها میگفتم که مواظب سرنگها باشن اما خیلی میترسیدم. فشارم مرتب میافتاد روزی پنج تا سرم میزدم اما چشمام سیاهی میرفت چیزی مثل حالت کما داشتم بین هوش و بی هوشی و مرگ. یک بار فکر کردم که روح از تنم داره خارج میشه. شهادتینم رو گفتم. اما دلم نمیخواست اونجا بمیرم. نگران سرنگها بودم.لحظه جون دادن، توسل به خانم فاطمه زهرا پیدا کردم چند دقیقه بعد، از این رو به اون رو شدم. دو، سه ساعت بعد دیگه. هیچ وقت فشارم نیفتاد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و یکم
دکترها درمانده بودن که چه اتفاقی افتاده و من زبان گفتن نداشتم. همون جا نذر کردم که تا زنده ام هر سال ایام فاطمیه، نذر روضه حضرت زهرا داشته باشم.»
به شکرانه سلامتی حسین، منتظر ایام فاطمیه نشدم و سنگ بنای روضه حضرت زهرا را از همان وقت گرفتم. هنوز یک ماه از آمدن حسین به ایران نگذشته بود، که سر ظهر، اخبار سراسری تلویزیون خبری را گفت که اشک را توی چشمان حسین نشاند. خبر این بود:« کابیلا، رئیس جمهوری کشور آفریقایی کنگو توسط یکی از نزدیکانش کشته شد.» وهب وقتی گریه بابا را دید، متعجب شد و پرسید:« بابا برای یه آدم کمونیست اینجوری ناراحت شدی؟!»
حسين
گفت:« کابیلا و کنگو، ظرفیت خوبی برای انقلاب اسلامی بودن. از همان کسی که خیلی بهش اعتماد داشت، ضربه خورد. حالا ببین بعداً چه اتفاقی تو کنگو می افته.»
چند روز بعد، حسین حرف ناتمامش را برای وهب و ما کامل کرد و گفت:« کابیلا رو کشتن و پسرش ژوزف رو جاش گذاشتن و ژوزف هم رفت آمریکا و کنگو پایگاه اسرائیلی ها شد. من برای اینکه این اتفاق نیفته، خیلی خون دل خوردم.»
جسم حسین میان ما بود اما گویی روحش را میان محرومین سیاه آفریقا جا گذاشته است.
فرمانده کل سپاه، یکی دو کار به او پیشنهاد داد، یکی از آنها فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود. فرمانده سپاه با شناختی که از روحیه حسین داشت، این پیشنهاد را داده بود. اما برای حسین مهم بود که به جای چه کسی منصوب میشود و فرمانده قبلی پس از تحویل کار به کجا می رود. آیا شأن و جایگاه او حفظ میشود یا نه؟ اتفاقاً فرمانده قبلی او همرزم سابق و دیرینش، حاج احمد سوداگر بود. حسین او را نابغهٔ ناشناخته و بنیانگذار اطلاعات در جنگ میدانست. تصویری که حسین از احمد سوداگر در ذهنم ترسیم کرده بود، سیمای یک جوان پرکار، متواضع، با اخلاص، باهوش و خستگی ناپذیر بود. که یک پایش را در آغاز جنگ در جبهه جا گذاشته بود و پای مصنوعی داشت. حسین اینگونه از استقامت و بزرگی او یاد میکرد:« اواخر جنگ، من و احمد سوداگر معاونین فرمانده قرارگاه قدس بودیم. من معاون عملیات بودم و او معاون اطلاعات _ عملیات، وقتی از شناسایی ارتفاعات سربه فلک کشیده کردستان عراق برگشتیم، احمد پای مصنوعی اش را درآورد. به حجم یه کاسه داخل پای مصنوعی اش خون جمع شده بود. استخوان پای بریده توی گوشت نشسته بود. اما خم به ابرو نمی آورد. پای مصنوعی رو از خون خالی کرد و پوشید. این یه گوشه از گمنامی حاج احمد توی جنگ بود، بعد از جنگ هم ناشناخته موند و من نمیخوام برم جای این مرد
شده
بزرگ.»
گفتم:« شما میری، جای اون ایشونم میره جای یکی دیگه.»
- احمد میخواد بره دنبال کار بیرون از سپاه، اصرار داره که برم جاش اما نمی خوام
برم.
حسین بلاتکلیف مانده بود. میرفت و پای درد دلهای احمد سوداگر می نشست و سر دو راهی تصمیم گیری قرار گرفته بود. تا یک اتفاق که نه، یک خواب، تردیدش را به یقین، تبدیل کرد. توی خواب با خودش حرف میزد، حتی گریه میکرد با صدای او من هم از خواب پریدم، بالشش خیس آب بود. چراغ را روشن کردم و یک لیوان آب و بیدمشک بهش دادم. هنوز گرم خواب بود و باور نمیکرد که بیدار شده، مثل کسی که از دنیای دیگری آمده ،باشد غریبه وار، دور و بر را نگاه می کرد.»
پرسیدم:« حسین جان، چی شده، چی توی خواب دیدی؟»
گفت:« خیلی سخت بود.»
پرسیدم:« مگه کجا بودی؟»
با صدایی که هنوز صاف و روان نبود گفت:« پل صراط.»
و بریده بریده خوابش را گفت:« روز قیامت شده بود. باید از پلی باریک عبور میکردم. من این طرف پل صراط بودم. اون طرف پل غبارآلود بود و خوب دیده نمیشد جرئت رفتن نداشتم. پاهام به زمین چسبیده بود. به خدا التماس کردم. تمام اعمالم یک آن جلوی چشمم آمد. گریه ام گرفت. که یه دفعه از اون طرف، غبارها کم شدن و چند نفر اومدن لب پل. غبارها که کنار رفتن، دوستان شهیدم رو دیدم؛ احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت. جلوتر از بقیه بودند و اشاره میکردند که نترس بیا. راه افتادم به طرف احمد، محمود و همت. وقتی رسیدم با هم برای سیدالشهدا عزاداری کردیم و سینه زدیم که بیدار شدم.»
خواب حسین، کار خودش را کرد. به فرمانده کل سپاه - آقارحیم- پیغام داد که مسئوليت لشكر ۲۷ محمد رسول الله را میپذیرم.
حسین این خواب را دلیل و حجتی بر خودش میدانست که باید زندگی اش را به شهدا گره بزند تا عاقبت بخیر شود قبل از شروع کار در لشکر، به همدان رفت و ساختمانی را برای ستاد کنگرۀ سرداران و فرماندهان ۸۰۰۰ هزار شهید استان همدان، تهیه کرد برای خودش هم یک قبر در نزدیک ترین جا به شهدا خرید. وقتی از همدان برگشت، خیلی سرحال بود. گفت:« یه خونه به قد خودم توی باغ بهشت خریدم که باید با شهدا چراغونیش کنم.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و دوم
از ماجرای خرید قبر، خبر داشتم و به شوخی گفتم:« تا حالا که میگفتی، پروانه فامیلی تو چراغ نوروزیه، و چراغ خونه منو تو روشن کردی.»
جدی و قرص گفت:« حالا هم میگم. همیشه دلم به حمایت تو خوش بوده. الآنم اگه ازم راضی نباشی، خدا ازم راضی نمیشه.»
گفتم:« بازم شروع کردی حسین، حالا که نه جنگی هست و نه تیر و ترکشی، داری از این حرفا میزنی.»
لحنش نرم شد:« موندن و رفتن دست خداست. من از چراغ و روشنایی گفتم، که اگه خدا تو زندگی کسی روشن کنه، راه رو گم نمیکنه.»
و ادامه داد:« حالا که نوروز داره میرسه شما باید مثل همیشه، چراغ خونه باشی. مامان هم که قراره بیاد تهران.»
چند روز بعد عمه میهمان ما شد. از حسین چیزی خواست که خواسته و آرزوی یک عمر من بود. عمه گفت:« ننه جان تو که از بچگی با نبود آقات، برای من پدری کردی، حالا بیا و یه بزرگی کن و منو ببر کربلا، من آفتاب لب بومم و میترسم حسرت به دل برم زیرخاک.»
حالا حسین به فکر افتاد، اصلاً مانده بود چه جوابی بدهد. عمه نمی دانست که سکوت او برای چیست و حسین نمیخواست که به او بگوید که باوجود صدام، اعتقادی به زیارت کربلا ندارد. اما به خاطر دل عمه ساکت مانده بود. عمه که سكوت طولانی حسین را دید، با التماس گفت:« اگه مشکل پول سفره، چند تا
النگو دارم میفروشم.»
حسین به غیرتش برخورد. اگرچه خودش هم چیزی جز یک پیکان قدیمی نداشت. به دلداری عمه، دستش را بوسید. با خوشرویی گفت:« وقتش که شد میذارمت روی سرم و میبرمت حرم.»
عمه با سؤالی که رنگ التماس داشت پرسید:« بگو وقتش کیه؟»
حسین گفت:« حالا ساکت رو بذار توی خونه، ما سال رو کنار دختر برادرت تحویل کن. تا من برم دنبال کار سفر.»
عمه آرام شد اما حسین باز هم در تردید بود. بهش گفتم:« حکومت صدام چه ربطی به زیارت عمه و ما داره، مگه یه عمر برای این زیارت له له نمیزدی و اشک
نمی ریختی؟!»
ابروهایش را درهم کشید:« با بودن صدام نه.»
فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که خیلی قبولش داشت. روحانی گفته بود که:« به خاطر مادرت حتی با بودن صدام، به کربلا برو.»
بلافاصله پیکان را برای هزینه سفر فروخت. قرار شد من و او و عمه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم.
تاریخ سفر مشخص شد و ساکمان را بستیم. باور نمیکردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدسته های حرمین نجف و کربلا، سامرا و کاظمین، روشن شود. هیجان رفتن به مراتب بیشتر از سفر قبلی ام به حج تتمع بود. به خصوص اینکه برخلاف آن سفر غریبانه، حسین کنارم بود.
یک روز مانده به سفر، حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت. گفت:« شما بريد من باید برای کاری بمونم.»
نگفت که کارش چیست و قرار هست که رهبر انقلاب اسلامی برای عید نوروز به دوکوهه و شلمچه برود و او در مقام میزبانی باید خدمت حضرت آقا باشد. من بی خبر از این موضوع، دادو قالم بلند شد که:« این مأموریت تو چیه که اهمیتش بیشتر از زیارت کربلاست؟! مگه فقط شما هستی؟ بگن یکی دیگه بره این کار رو انجام بده. حالا که زمان جنگ نیست که میگفتی، اگه وقت عملیات جبهه رو رها کنی و بیای حج، خون شهدا می آد گردنت. حالا که وضعیت آرومه، دیگه بهانه ت چیه؟! اصلا جواب عمه رو چی میخوای بدی؟! اون همه اشک و آرزو برای دیدن کربلا چی میشه؟!»
من یک ریز میگفتم گاهی، هق هق گریه، طوفان شکوائیه ام را می برید. حسین فقط نگاهم میکرد و سکوت معنادارش، لَجَم را در آورد و برای اینکه به حرف
بیارمش گفتم:« اصلاً ما هم نمیریم، خودت جواب عمه رو بده.»
یک لبخند حواله ام کرد و آرام گفت:« شما برید. قبل از اینکه به کربلا برسید،
خودمو میرسونم.»
باز نگاهم کرد و نگاه نجیبش، شرم را مثل باران به جانم ریخت و دیگر حرفی
نزدم.
ساکمان را دوباره مرتب کردیم و حسین به عمه همان را گفت که به من قول داده بود:« شما برید منم خودمو میرسونم. عمه مثل من یکی به دو نکرد و حسین را به خاطر رسیدن به آرزویش دعا کرد.
سوار اتوبوس شدیم به طرف مرز قصرشیرین حرکت کردیم. همه جا حسین را کنار خودم میدیدم. اصلاً صدایش را میشنیدم. حسین جنگ را از جبهه های غرب و از مسیری که ما از آن میگذشتیم، آغاز کرده بود. برای من پایان جنگ و به دام افتادن منافقین در تنگه چارزبر، در حد شنیدههایی جسته گریخته از حسین بود که حالا راهنمای کاروان آن را با نشان دادن محل درگیری، کامل میکرد. به سرپلذهاب رسیدیم و از کنار تابلویی که در ورودی شهر نوشته بود، عبور کردیم. روی تابلو نوشته بود:« به شهر مظلومان فاتح، خوش آمدید.» کمی جلوتر از سرپل ذهاب، راهنما ارتفاع قراویز را در سمت راست جاده نشان داد. تصویر حسین زنده تر از قبل در ذهنم جان گرفت. حسین همیشه میگفت:« غربت ظهر عاشورا را تو عملیات شهریور ماه سال ۱۳۶۰ روی قراویز فهمیدم.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و سوم
به قصرشیرین رسیدیم و باز زنگ صدای حسین در گوشم پیچید که بعد از جنگ برای آوردن اولین گروه از اسرای ایرانی، در قالب راننده اتوبوس به داخل مرز منظریه رفته بود. تا اولین کسی باشد که چشمش به آوردن آزادگان و همرزمان قدیمی اش روشن شود.
شبِ مرز بوی جبهه میداد. دلم نرفته برای حسین تنگ شد و نگران که مبادا نرسد. او زیارت را باذوجود صدام نمیخواست و من حالا به قدری آکنده از یاد او شده بودم که زیارت را بدون او نمیخواستم.
ستاره ها توی آسمان، پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش - حاج علاء حبیبی - به مرز رساند. سرشار از نشاط شدم. عمه قربان صدقه حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد:« حسین جان زیارت با تو بهتر می چسبه به موقع رسیدی.»
از سرمرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم. قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند. نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد. دلم ریخت. حسین بیخیال مأمور، از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه میکرد. بعد از دقایقی دستور حرکت دادند. سر ظهر به بغداد رسیدیم. میگفتند که شما امروز مهمان رئيس القائد صدام هستید. حالا بیشتر از قبل دلیل حسین را برای نیامدن به زیارت درک میکردم. در مسیر کاظمین پرسیدم:« حالا این ماموریت مهم چی بود که به خاطرش
موندی؟»
خلاصه و کوتاه گفت:« میزبان حضرت آقا تو دوکوهه بودم.» سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی میداد گفتم:« اگه میگفتی که میزبان آقا هستی، من به خودم اجازه نمیدادند که اون حرف ها رو بهت بزنم.»
حسین نخواست و نگذاشت که به حرفهای دو سه روز گذشته فکر کنم گفت:« خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن. ما
زیارت میکنیم و برمیگردیم اما اون ها همیشه پیش امام حسین ان.»
وقت نماز مغرب و عشاء به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم.
پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا میدیدیم. چشمانم را میمالیدم که خوابم یا نه. باور نمیکردم که بیدارم اشک روی چشمانم پرده میشد و می افتاد. عمه و پدرم هم حال خوشی داشتند. اما حسین حس مغموم دل شکسته ای داشت که احساسش را بروز نمیداد. گوشه ی صحن، زیارت نامه و نماز میخواند و به ضریح چشم میدوخت. شاید که نه، حتماً دوستان شهیدش یکی یکی از ذهنش عبور میکردند و بی کلام با آنها درد دل میکرد. دوست داشتم که مثل من آتش شعله کشیده درونش را با باران اشک خاموش کند. اما فقط نگاه میکرد و همین مرا میسوزاند. وقتی هم که از حرم خارج میشدیم مثل پروانه به دور عمه و پدرم می چرخید و دستشان را میگرفت و نمی گذاشت آب توی دلشان تکان بخورد. گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر می دید.
سفر زیارتی خیلی زود تمام شد. به محض رسیدن به همدان و انجام دیدوبازدیدهای مرسوم، حسین بی مقدمه گفت:« باید برای وهب، زن بگیریم.»
پرسیدم:«درخواست وهبه یا شما؟»
گفت:« نباید بذاریم جوون بیاد و بگه زن میخوام، اگرچه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرفهاشو میزنه، اما تا حالا تقاضایی نکرده. این پیشنهاد منه.»
گفتم:« حتماً کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که این قدر عجله داری.» گفت:« نه انتخاب با خودشه، ازدواج به زندگی جهت میده.»
خنده شیطنت آمیزی کردم و گفتم:« شما که این قدر به ازدواج تو سن پایین اعتقاد داری، چرا خودت بیست و هشت سالگی ازدواج کردی؟!»
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضر جوابی کرد:« دختردایی مثل اینکه یادت رفته همون موقع هم تو هجده نوزده ساله بودی. خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی وگرنه خودت میدونی که مامانم از بچگی، تو رو برا من، انتخاب کرده بود و...» دهنش گرم و ذائقه اش از یاد روزهای ازدواجمان شیرین شده بود. میخواست سربه سرم بگذارد اما من رفتم سر ازدواج وهب:» من که از خدامه عروس بیارم، یه عروس مؤمن و نجیب و با اصالت.»
موضوع را با وهب مطرح کردم. بچه ام سرش را پایین انداخت و گفت:« هرچی شما بگید.» تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم.
دست به کار شدم. برای حسین و من و وهب، شهرت و ثروت ملاک انتخاب نبود. هم ترازی خانواده ها را در ارادت به اهل بیت معنا میکردیم و خیلی زود به گزینه مناسب رسیدیم. خانواده دختر خیلی خوب برخورد کردند و زودتر از آنکه فکر میکردیم، سوروسات عقد فراهم شد. حسین به نماینده ولی فقیه و امام جمعه همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت. او هم عاشق حسین بود. حاج آقا درخواست حسین را پذیرفت و خطبه عقد وهب و عروس خانم را خواند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و چهارم
حسین تحت تأثیر پدر من، خیلی به قرض الحسنه اعتقاد داشت. از کودکی، همه جا و در هر شرایطی دیده بود که آقام از آدمهای مریض، دست تنگ، افتاده، با دادن پول به شکل قرض و بدون تعیین زمان بازگشت و به دور از هیاهوی تبلیغ و تظاهر با حفظ کرامت و حرمت فردِ بدهکار، از آن فرد دستگیری میکند. حسین میگفت:« یکی از احکام خدا و قرآن که بهش کمتر عمل می شه، همین قرض الحسنه س، بنا دارم یه صندوق تو سطح استان همدان راه بندازم که همه علاقمندان مثل من با نیت کاملاً معنوی و به دور از هرگونه چشم داشت مالی، توانمون رو روی هم بذاریم و یه باقیات و صالحات برای آخرتمون درست کنیم.
گفتم:« آقای من که این کار رو میکنه، دستش به دهنش می رسه، اما شما که برای خرج
کربلای مادرت، ماشینت رو فروختی، از کجا می خوای پول بیاری برای یه استان؟»
گفت:« آدمای خیر مثل دایی، زیاد میشناسم. باهاشون صحبت کردم. اعلام آمادگی کردن. اسم صندوق رو هم گذاشتیم صندوق قرض الحسنه عدل اسلامی و رفتیم پیش حاج آقا موسوی اساسنامه رو برای ایشون خوندیم که قراره کارمزد بیشتر از سه درصد نگیریم. ایشون فرمودند، این همون چیزیه که فقه اسلامی میگه؛ پول از آدمهای خیر بگیری و به دست نیازمندان برسونی.»
ته دلم راضی نبودم. حس پنهانی به من میگفت که حسین کار پردردسری در کنار فرماندهی سپاه - برای خودش درست کرده اما چون به نیت پاک و قصد قربت او مطمئن بودم، مانعش نشدم. صندوق عدل اسلامی، طبق پیش بینی حسین خیلی زود پاگرفت. به سرعت با ایجاد چند شعبه در سطح استان همدان، اعتماد مردم را به شدت به خود جلب کرد. خیّرین با انگیزه قرض الحسنه پول آوردند و شعبه ها با تحقیق و اطلاع از وضعیت نیازمندان آن را با حداقل کارمزد یعنی سه درصد برای خرید جهیزیه، ازدواج، درمان، هزینۀ دانشگاه و... به انبوه متقاضیان میرساندند. حسین روزهای پنجشنبه و جمعه از تهران به همدان میرفت تا بر حسن اجرای اساسنامه نظارت کند. کم کم آوازه این صندوق به خارج از استان رسید.. حسین با شورونشاط از نتیجه آن صحبت میکرد و میگفت:« که پروانه، لذت عمل به آیه قرآن رو تا به حال این اندازه احساس نکرده بودم.»
میگفتم:« نمی ترسی که فردا بگن، فرمانده لشکر برای خودش بانک درست کرده و پشت سرت حرف بزنن.»
میگفت:« خدا گواهه که حتی برای رفتن به همدان، از هزینه شخصی ام استفاده میکنم و حتی یک ریال پول مردم به جیب هیئت مدیره نرفته و نخواهد رفت.
خودتم اینو خوب میدونی.»
گفتم:« من میدونم، اما میترسم.»
جواب داد:« اگه بدونی اون آدم با آبرویی که میخواست برای خرید جهیزیه دخترش، کلیه اش رو بفروشه. حالا با گرفتن یه وام قرض الحسنه، چقدر دعا میکنه، مثل من دلت قرص میشه.»
ناگهان به یاد خوابی که چندی پیش دیده بود، افتادم. «گفتی که گذر از پل صراط خیلی سخته، گفتی که شهدا اومدن و دستت رو گرفتن، خب حالا هم برودنبال یه کاری که توی همون مسیر باشه.»
انگار که تصویر ذهنم را دیده باشد گفت:« سنّت قرض الحسنه و کمک به امثال اون معلم با شرافتی که برای خرید جهیزیه دخترش، میخواست کلیه اش رو بفروشه، هیچ منافاتی با صراط شهدا نداره. اتفاقاً اگه بخوایم که شهدا دستمون رو بگیرن باید ما هم از حاجتمندان، دستگیری کنیم.»
حسین به موازات فعالیت قرض الحسنه، ستاد کنگره فرماندهان و ۸۰۰۰ شهید استان همدان را راه اندازی کرد و خودش در همان دو روز آخر هفته ای که به همدان میآمد. به هدایت مجموعه استان برای معرفی سیرت شهدا پرداخت. این کار به او انرژی میداد و دیگران هم از تدبیر و تحرک شبانه روزی او انرژی می گرفتند. گویی که کنگره نه یک فعالیت فرهنگی که محفلی برای انس و دیدار با شهدا برای او در این دنیاست. به این امید که آنان را به جامعه بیشتر بشناساند. این شناساندن داغ او را تازه میکرد.
گاهی تصویر او را توی تلویزیون میدیدم که از دور ماندن از همرزمان شهیدش با حسرت حرف میزند و اشک میریزد. اشکی که داشت دل او را مثل آینه صاف و صیقلی میکرد. تا بیشتر و بیشتر به شهدا نزدیک شود.
تلاش هنرمندانه حسین و دوستانش در گسترش معارف شهدا خیلی زود به بار نشست. من و دختران و پسرانم را هم تشویق میکرد که در این عرصه وارد شویم. با او به گلزار شهدا میرفتیم. قصه بعضی از شهدا را برایمان روایت میکرد و از عظمت، شجاعت، مظلومیت و گمنامی آنان خاطره ها میگفت.
پیوند عاطفی حسین با شهدا مثل یک جویبار زلال و چشم نواز در زندگی ما جاری شد. تا که در دیدگاه عموم، مردم آن فرمانده لشکر خط شکن سالهای جنگ جای خود را به یک فرمانده طراح و خلاق در همه عرصه های فرهنگی داد. که از فیلم سازان برای ساخت فیلم، از نویسندگان برای نگارش کتاب، از پژوهشگران برای تدوین تاریخ جنگ، از هنرمندان برای ساخت باغ موزه دفاع مقدس حمایت کند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و پنجم
به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگترم ایران شدیم. ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت و برایش درددل کرد و گفت:« حسین آقا چند وقتی که چشمام تار میبینه، سرم گیج میره.» محسن آقا شوهر ایران، مرد دلسوز و جورکشی بود. برای خواهرم کم نمیگذاشت اما ارتباط حسین در تهران با پزشکان بیشتر بود. لذا پیشنهاد داد:« بریم تهران پیش دکتر چشم.» دکتر از سر ایران سی تی اسکن گرفت و گفت:« یه تومور توی سراین خانم هست و باید عمل بشه. فقط احتمال داره که بعد از عمل بینایی اش از دست بره.»
ایران از سر اعتقاد و اعتمادی که به حسین داشت گفت:« هرچی حسین آقا بگه. اگه لازمه عمل کنم.»
حسین بعد از مشورت با دکتر ذبیحی پزشک معالجش به ایران گفت:« نظر ایشون اینه که عمل شی، به صلاحته.»
ایران را به اتاق عمل بردند. من توی راهروی بیمارستان چشم انتظار بودم و نگران خواهری که برایم از کودکی مادری کرده بود. آیا به سلامت بیرون میآید یا فلج میشود؟ هرچه زمان میگذشت نگرانتر میشدم و بغض میکردم. بالاخره بعد از ۱۲ ساعت ایران از اتاق عمل بیرون آمد. سرش را تراشیده بودند و تومور را بیرون آورده بودند. میترسیدم که مبادا فلج یا نابینا شده باشد. به هوش آمد، چشم گرداند و گفت:« پروانه تویی؟!» دنیا را بهم دادند. غرق بوسه اش کردم و با آقا محسن و حسین بردیمش منزل. یک کلاه سفید پیش نامحرم ها میپوشید. حسین هم سربه سرش میگذاشت و میگفت:« ایران شدی مثل حاج آقاها که بار اول میرن مکه.»
ایران میخندید و حسین برایش آب میوه میگرفت و میگفت:« بخور تا بخیه هات زود تر جوش بخوره.» هنر حسین در آرام کردن مریضها، زبانزد فامیل بود. مثل یک پزشک بهش اعتماد داشتند و حتی قبل از پزشک از او کسب تکلیف میکردند. این ماجرا برای پدرم قبل از ایران اتفاق افتاد. آقام را هم چند سال پیش از مریضی ایران با حسین بردیم پیش دکتر. دکتر یواشکی به حسین گفت که:« ایشون سرطان خون دارن.» حسین با دکتر مشورت کرد که:« صلاحه که به مریض بگیم یا نه؟» دکتر گفت:« اگه از سرطان حرفی نزنید، بهتره. فقط باید هر روز تا میتونه
آب بخوره با یه قرص. اگه روحیه ش بالا باشه تا ده سال زنده میمونه.»
چشم همهی ما به دهان حسین بود که به آقام بگیم یا نه و حسین گفت:« همون رو که دکتر گفت انجام میدیم.» آقام از خارش بدنش که حرف میزد، حسین میگفت:« دایی جان حساسیته باید زیاد آب بخوری، حداقل روزی یه پارچ آب.» آقام گوش میداد و گاهی حسین را صدا میزد و میگفت:« صورتم تاول زده» حسین میپیچاندش:« سرما خوردی، باید این قرص رو مرتب بخوری که نه تاول بزنی و نه بدنت خارش بگیره.»
آقام این وضعیت را چند سالی سر کرد. از وضع خودش خبر نداشت اما دلش برای ایران خیلی میسوخت. میگفتیم:«آقاجان غصه نخور بدنت می پاشه و خارشت بیشتر می شه.» و با این وضعیت، بدون اینکه بداند، با سرطان کنار آمد. آن سالها زندگی آرامی داشتیم بیشتر به فکر سروسامان دادن بچه ها بودیم که مهدی پایش را کرد توی یک کفش که «میخوام طلبه بشم.» من و حسین، حرفی نداشتیم. رفتم یک سری خرت و پرت ساده برای یک زندگی طلبگی مثل قابلمه، کاسه بشقاب خریدم. یکی دو ماه رفت مدرسه مروی در تهران. اما زود نظرش عوض شد و گفت:« میخوام برم نیرو هوایی سپاه.» درس طلبگی را ول کرد و آزمون استخدامی برای خلبانی هواپیمای جنگنده در سپاه داد و مرحله اول قبول شد. تستهای چندگانه را یکی یکی پشت سرگذاشت. خودش و ما داشتیم امیدوار میشدیم که گفت:« سر تست شنوایی رد شدم.» کلافه و کمی عصبی بود و متوسل شد به حسین که «بابا به این بچه های نیروی هوایی بگو که گوشم ضعیف نیست. فقط یه صدای ضعیف رو نشنیدم. انصافه که اون همه تستهای مثبت رو نادیده بگیرن و سریه صدا گیر بدن؟!»
حسین گفت:« باشه من از همکاران سؤال میکنم ولی میدونم مولای درز کارای بچه های نیروی هوایی نمیره.» و صحبت کرد. بهش گفته بودند:« آقامهدی شما، از هر جهت در تمام بخشها سربلند بیرون اومد. اما برای خلبان اونم خلبان هواپیمای جنگنده، نشنیدن به صدا، ولو صدای ضعیف به فاجعه رو به دنبال داره.»
حسین که از قبل میدانست چه پاسخی میشنود، آمد و مهدی را آرام کرد و گفت:« تو به سپاه علاقه داری، برو به بخشهای زمینی، البته اونجا هم من سفارشت رو نمیکنم، مثل یه داوطلب معمولی وقتی اعلام جذب شد، برو آزمون بده آقای
متقی نیا.»
هم من و هم مهدی فهمیدیم که با چه قصد و منظوری به جای همدانی از منفی نیا استفاده کرد. مهدی در کنکور سراسری هم قبول شده بود اما دوست داشت مثل باباش عضو سپاه باشد. عاشق اخلاص و تواضع بچه های سپاه بود.
اتفاقاً سپاه آزمون گرفت و مهدی قبول شد و برای انجام دوره آموزشی به کاشان رفت. چند ماه گذشت حتی یک بار نتوانست به ما سر بزند. دلم برای بچه ام حسابی تنگ شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و ششم
گفتم:« حسین بیا بریم دیدن مهدی.»
گفت:« اون وقت دوستای مهدی بهش میگن، بچه ننه.»
گفتم:» من مادرم دلم براش یه ذره شده، میریم جلوی پادگان میبینیمش.»
گفت:« اون وقت کسانی که مامان و باباشون رو ندیدن دلشون میشکنه، مهدی هم راضی نیست به این کار.»
گفتم:« باشه، یه قراری توی شهر میذاریم که کسی ما رو با بچه مون نبینه.» همین کار را کردیم. مهدی مثل مجرمها، دور و بر را نگاه میکرد که کسی او را با ما نبیند. و غر میزد که «اصلاً چرا اومدید؟ مگه من بچه م!»
وقتی از کاشان برگشتیم، حسین گفت:« برا مهدی برو خواستگاری.» دیگه مثل ماجرای وهب، از سن وسال و کار پسرم حرفی نزدم. گشتم و چند گزینه خوب و مناسب پیدا کردم. مهدی از کاشان آمد. از میان آنها، اسم خانواده آقای دریایی را که آوردیم، سرش را پایین انداخت و گفت:« هرچی شما صلاح میدونید.»
ماجرا را با حسین در میان گذاشتم گفت:« آقای دریایی رو سالهاست می شناسم. خانواده خیلی خوبی ان.»
دوره آموزشی مهدی که تمام شد، قرار و مدارها بسته شد. پیشنهاد کردند که خطبه عقد را حضرت آقا بخواند. حسین پیگیری کرد. گفته بودند که:« قراره آقا سفری به همدان داشته باشن، اونجا میشه خطبه عقد رو بخونن.»
سفر حضرت آقا انجام شد. حسین برای استقبال قاطی مردم با لباس شخصی رفت و از سر شب لباس سپاه پوشید و مثل یک سرباز تا آخرین روز کنار آقا بود. دفتر گفته بودند که عروس خانم و آقاداماد بیایند اما همان زمانی را که مشخص کرده بودند، عروس خانم آزمون سراسری داشت و نتوانست به همدان بیاید. دوباره من و مهدی به حسین اصرار کردیم که برای تهران هماهنگ کن. گفت:« این اصرار ما نوعی خود خواهیه. مگه ما کی هستیم که با بقیه مردم فرق داشته باشیم.
یه ملته و به رهبر با یه دنیا درد دل، وقت آقا باید به امور مهم تر صرف بشه.»
همه پذیرفتیم و خطبه عقد را یکی از سادات در تهران خواند. هنوز از کش و قوسهای ازدواج مهدی بیرون نیامده، برای دخترم، زهرا خواستگار آمد. اسم خواستگار امین آقا بود یک خانواده آرام و مؤمن و بی سروصدا که با هم در یک آپارتمان توی شهرک فجر زندگی میکردیم. مادر امین آقا زهرا را به پسرش پیشنهاد داده بود. یکی دو جلسه با هم صحبت کردیم و موافقت اولیه شد ولی گفتم:« اگه میشه آقا پسرتون با حاج آقای ما یه دیدار و گفت وگو داشته باشن.»
امین آقا که بعداً داماد ما شد، تعریف میکرد که وقتی مادرم گفت:« باید با آقای همدانی، جداگانه صحبت کنی، اولش ترسیدم. بعد نماز خوندم و آروم شدم با خواندن حدیث کساء آروم تر شدم. رفتم مقابل حاج آقا نشستم. از قبل خودم را برای سؤالات احتمالی از شغل و تحصیلات و درآمد و اعتقادات و عالم سیاست آماده کرده بودم. درست مثل پرسش کنکور برای هر سؤالی، پاسخی داشتم اما حاج آقا نه از مهر دخترش حرفی زد و نه از تحصیلات و شغل و درآمد من. فقط یک جمله گفت:« زهرا خانم تا الآن پیش من از جانب خدا امانت بود. خیلی سعی کردم که به اون و بقیه بچه هام، نون حلال بدم و حروم توی زندگی ام نیاد. اگه قسمت بشه که با شما ازدواج کنه تنها درخواستم اینه که شما هم نون حلال
بهش بدی.
حاج آقا با طرح موضوع ورود مال حلال به زندگی، مطلبی رو از من خواست که تو سایه ی اون، همه ی امور زندگی معنا میشد. تو همون اولین دیدار شیفته اش شدم و گفتم تلاش میکنم مثل شما نان حلال بهش بدم.»
دیدار امین آقا و حسین، زمینه توافق نهایی دو خانواده را فراهم کرد و عقد شدند. ازدواج مهدی و زهرا در یک سال، زندگیمان را طراوتی تازه داد. دورمان شلوغ شد و عمه که حالا نوه هاش به خانه بخت رفته بودند، تا مدتی میهمانمان بود.
یک روز داشت برای نماز صبح وضو میگرفت که افتاد و با ناله و فریاد او حسین زودتر از ما بالای سرش رفت. دید از بینیاش خون میآید. خواست بغلش کند که عمه گفت:« حسین جان تکونم نده، کمرم شکسته.» با عجله اورژانس را خبر کردیم. پرستاران بهش دست که میزدند، ناله اش بالا رفت و مرتب حسین را صدا میزد مأموران اورژانس بلندش کردند و بی توجه به ناله و التماس او و نگاه نگران من و حسین، بردنش بیمارستان. بیمارستانی که اوضاع نابسامانی داشت. هیچ کس، پاسخگو نبود. من و ایران به دنبال پتو و بالش و ملحفه تمیز بودیم
که
نبود و حسین رفت دنبال دکتر که او هم سر شیفت کاری اش نبود.
گفت:« مامان می برمت به بیمارستان درست و حسابی.» پرونده اش را گرفت و به بیمارستان بقیه الله الاعظم رفتیم. حسین جلسه مهمی با فرمانده کل سپاه داشت. باید میرفت ولی دلش پیش مادرش بود. به اصرار ما رفت و زود
حسین
برگشت.
وزنه به پاهای عمه بستند، دردش چند برابر شد. التماس میکرد که وزنه ها را برداریم.من وزنه ها را کم میکردم تا فشار به کمرش کمتر شود. همین که پرستارها می آمدند وزنه ها را میگذاشتم سرجایشان. تا بالاخره تیم پزشکی حسین را صدا زدند گفتند:«
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و هفتم
باید عملش کنیم اما اگر بیهوشی کامل بهش بدیم، برنمیگرده و چاره ای جز بیهوشی موضعی نیست.» حسین طبق معمول با پیشنهاد متخصصین اعتراضی نداشت ایران گفت:« پروانه تو خسته ای، برو خونه، حسین آقا هم که باید بره دارو و پلاتین بخره، من میمونم پیش عمه.» و با اینکه خودش حال و وضع خوبی نداشت، پیش عمه ماند. همان روز پدرم از همدان آمد. پیرهن سیاه به تن داشت باوجود خنده نابهنگام، نتوانستم عصبانیتم را پنهان کنم. گفتم:« آقا چرا لباس عزا پوشیدی؟!» رفت و قبل از اینکه همه ببینندش، لباسش را عوض کرد.
همه پشت اتاق عمل به انتظار نشستیم حتی ایران که چند ماه پیش خودش آن عمل طولانی و سنگین را پشت سرگذاشته بود و چشممان به تابلویی بود که وضعیت مریضها را در اتاق، عمل لحظه به لحظه گزارش میکرد. پس از چند ساعت روی تابلو نوشت:« گوهرتاج شاه کوهی، پایان عمل جراحی.»
امیدوار شدیم و دقایقی دیگر نوشت:« در حال ریکاوری» اما هرچه نگاه کردیم. خبری از به هوش آمدن عمه ندیدیم. همچنان نگران نشسته بودیم که دکتر خاتمی رئیس بیمارستان، حسین را گوشه راهرو دید و گفت:« آقای همدانی بریم اتاق من یه چای با هم بخوریم.»
حسین رو کرد و به من و ایران، گفت:« مامان رفت.»
فردا برای مراسم تدفین و فاتحه به همدان رفتیم. حسین قبری را که کنار قطعه شهدا برای خودش خریده بود. به عمه داد. وقتی از سر خاک برمی گشتیم گفت:« از دار دنیا همین یه قبر رو داشتم، قسمت نبود که همسایه شهدا بشم.»
همان جا کنار مزار مادرش نشست و از یکی از بسیجیان خواست زیارت عاشورا بخواند. مراسم مسجد هم خیلی معمولی برگزار شد. حسین در مسیر تهران چندبار بغض کرد. تا به خانه رسیدیم، سفره را انداختم خیلی خودش را نگه داشت که پیش میهمانها بنشیند. اما یک باره گریه امانش نداد و بلند شد و رفت توی اتاقش.
حسین با حاج احمد کاظمی خیلی رفیق بود. خیلی هم قبولش داشت. فرمانده کل سپاه از حاج احمد خواسته بود که قرارگاه ثارالله تهران بزرگ را به حسین بسپارد و فرمانده نیروی هوایی سپاه شود. حسین بر خلاف دفعه قبلی در پذیرش مسئولیت لشکر، هیچ مقاومتی نکرد و به جای حاج احمد به عنوان جانشین قرارگاه ثارالله معرفی شد. حسین با فرمانده کل سپاه شرط کرده بود که کارهای فرهنگی و امور خیریه و قرض الحسنه و هیئت رزمندگان استان را ادامه دهد و این اواخر تشکیلات دیگری را تحت عنوان مجمع پیشکسوتان جهاد و شهادت به امور سابق، اضافه کرده بود.
با اینکه در مسئولیت قرارگاه ثارالله، کم نمیگذاشت اما تا فرصت پیدا میکرد راهی همدان میشد و میگفت:« پروانه، خبرهای بدی از همدان میرسه که مجبورم چند روز یک بار برم همدان.» و نگفت که خبر بد چیست و من هم نپرسیدم. میرفت و میآمد و فکرش درگیر بود. نمی خواست دغدغه فکرش را به من و بچه ها انتقال دهد. بالاخره کاسه صبرم سرآمد. از وهب و مهدی پرسیدم:
«چه اتفاقی افتاده که بابا این قدر آشفته شده؟!»
گفت:« عده ای جوسازی کردن و شایعه انداختن که صندوق عدل اسلامی، ورشکست شده و سپرده گذاران تحت تأثیر این شایعه جلوی شعبه ها، ازدحام کردن که پولشون رو بگیرن!»
یک آن عرق سردی روی پیشانی ام نشست و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و تصویر ازدحام همراه با اعتراض مردم در خاطرم جان گرفت و قیافه مظلوم حسین كه حتماً هدف اتهامها و دشنام ها بود.
پرسیدم:« کدام از خدا بی خبری این شایعه رو انداخته؟!»
وهب که اصول بانکداری را خوب میشناخت جواب داد:« آنها که از یک مدل موفق بانکداری اسلامی آسیب دیدن.»
حسین گاهی روزی دو بار به تهران میآمد و به همدان برمیگشت. حرف نمیزد. همین سکوت غریبانه اش، دلم را میسوزاند. دیگر نگفتم که من از وقوع این اتفاق تلخ، واهمه داشتم. فقط به دلداری گفتم:« حسین تو و دوستات به خاطر خدا وارد این عرصه شدین و حالا که کار به مشکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن.»
او که تا این لحظه سکوت کرده بود، صورتش برافروخته شد و با تندی و ترشرویی گفت:« به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟!» من هم غضبناک شدم و پرسیدم:« یعنی با روزی دو سه بار رفتن تو از تهران به همدان، این شایعه جمع میشه و مردم به پولشون میرسن؟» سعی کرد خشمش را بخورد و بر خودش مسلط شود و با طمأنینه گفت:« اگه خدا کمکمون کنه، بله.»
گفتم:« من دلم طاقت نمیاره، باید بیام همدان، ببینم چه خبره، مگر آبروی تو به شبه به دست اومده که بخواد، یه شبه از دست بره.»
سوار شدیم و تا همدان تخت گاز کرد. توی راه گفت:« عده ای به مخالفت از من و عده ای به موافقت، در مسجد جامع شهر تحصن کردن. سردمداران مخالفین به سپرده گذاران گفتن که حسین همدانی، پول شما رو برداشته و به دبی فرار کرده و عده ای هم شایعه کردن که به تل آویو رفته ام. حالا حق ندارم که خودمو به اونا
نشون بدم.»
ما را گذاشت چاله قام دین و به مرکز شهر رفت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و هشتم
کوچه پر از عطر یاد عمه بود. برای لحظه ای غم نبودن عمه جای غصه های حسین را گرفت. اما خیلی زود به خود آمدم انگار عمه هم در گوشم نجوا میکرد که:« پروانه نذار هیچ وقت حسین تنها
بمونه.»
یک تاکسی گرفتیم و خودمان را به محل اجتماع مردم رساندیم. حسین بلندگو به دست گرفته بود و میگفت:« میبینید که فرار نکردم. پس ورشکستگی قرض الحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من، یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که
شما باورکنید و صف بکشید و بخواهید، حسابتون رو مطالبه کنید.»
خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت:« آقا من همین الآن تمام و کمال، پولم رو میخوام. فردا رو بذار برای اونا که دروغ های تو رو باور میکنن.»
حسین سرش را پایین انداخت و اشک من جاری شد.»
غروب آن روز، دلگیرتر از همیشه بود. پیش خواهرم ایران نشسته بودیم که حسین با یک قیافهی خسته وارد شد. به دلداری گفتم:« چرا به خاطر این مردم قدرنشناس این قدر حرف و فحش میشنوی؟! کجای قرآن گفته که خودت رو تا این حد
سپر
بلا کنی؟!»
ایران معصومانه نگاهمان کرد. حسین از آن جوابهای از دل برآمده که خاص خودش بود داد:« تا دیروز توی جبهه، ترکش و تیر می خوردیم، امروز به خاطر این مردم ترکش آبرو میخوریم. من که از شهید بهشتی بالاتر نیستم که اون همه ناسزا شنید و دم نزد.»
گفتم:« امام پشت سرشهید بهشتی بود اما هوای تو رو کی داره؟»
گفت:« خدا»
چند روز بعد، انبوهی از خیرین و معتمدین، پول و سند شخصی شان را آوردند و در اختیار شعبه ها گذاشتند. مردم هم کم کم اعتمادشان جلب شد و به سپرده هایشان رسیدند. مقروضین به قرض الحسنه هم به تدریج اقساطشان را دادند تا کتابِ تلخ قرض الحسنه عدل اسلامی در همدان بسته شود. در این فاصله حسین به اندازۀ ۱۰ سال پیر شد. به وهب و مهدی گفته بود:« فشاری که تو
این چند روز به من رسید از عملیات کربلای ۵ سنگین تر بود.»
شرایط که آرام شد گفتم:« فکر نمیکنم دیگه به سرت بزنه که قرض الحسنه درست کنی.»
خندید و گفت:« اتفاقاً میخوام همین کار رو در سطح قوم و خویش شروع کنم، مگه میشه، حکم خدا و قرآن رو که فرموده قرض الحسنه بدید، ترک کرد. میشه؟»
عید نوروز دل و دماغ دید و بازدید نداشتم. هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم. اما حسین برخلاف من، خیلی زود به جریان زندگی برگشت. جذبه معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرک او را حتی بیش از گذشته کرد. مسیر همدان، تهران را بدون راننده میرفت و میآمد. گاهی نیمه شب میرسید. نماز شب میخواند و تا صبح بیدار بود. و صبح قبراق و سرحال سرکار می رفت. دلم خوش بود که پس از دو سال زهرا به خانه بخت میرود و داشتیم خودمان را برای تدارک عروسی آماده میکردیم که ایران، حالش خراب شد پنج سال از برداشت تومور مغزی او میگذشت و داشت زندگی عادی اش را میکرد. که یک باره افتاد و به حالت كما رفت.
اول توی بیمارستان بود. پزشکان که قطع امید کردند، به خانه آوردنش. مثل یک تکه گوشت بیحال، یک گوشه افتاد. چشمانش باز بود اما هیچکس را نمیشناخت. روزها کنارش مینشستم با این دلخوشی که صدای مرا می شنود، از گذشته های شیرین کودکیمان برایش تعریف میکردم؛ از پشت بام های رؤیایی و زمستان های سخت و رفتن با مامان سرچشمه برای شستن لباسها و از مدرسه ادب و از سیرک هندی و تفریحاتی که بابا میبرد و از پسر عمه سربه زیر و نجیبی که مهرش به دلم نشست و از روزهای تلخ زندگی که جای شادی ها را گرفت. از مرگ دایی حسین، از مریضی مامان و دوا دکترهای بی نتیجه، از مجروحیت های پی در پی حسین تا مرگ عمه که توی دو سه روز اتفاق افتاد. همه را با گریه تعریف میکردم و نگاه به چشمان سفید ایران میانداختم تا با این قصه ها شاید احساسی از درونش بجوشد و مثل من ببارد اما فقط زل زده بود به یک نقطه. نه حرف میزد و نه تکان میخورد. غذا را هم از طریق یک لوله به شکل مایعات از راه بینی، داخل معده اش میفرستادند.
این نگاه ثابت رو به آسمان، هر چشمی را میگریاند و هر دلی را میسوزاند، حتی دل پدرم را که کمتر احساساتی میشد. مغرور بود و تودار. هنوز نمیدانست که ده سال است که خودش سرطان خون دارد و اگر هم میدانست، برایش مردن یا ماندن فرقی نمیکرد. اما به ایران که نگاه میکرد، فرو میریخت.
هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد. خودش وقتی عید همان سال، طبق رسم هر ساله عیدی درشتی به تک تک فامیل داد. گفت:« این آخرین عیدیه که از دستم عیدی میگیرین.» اگر مرگ عمه غیر منتظره و غافلگیرکننده بود اما رنگ رخسار پدرم، گواهی میداد که سرطان به تاروپود تنش پنجه انداخته و رفتنی است. حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود. تکیه گاهش بود که وقت افتادگی ازش میخواست که دستش را بگیرد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت هشتاد و نهم
حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور بستری داد و آب نخاعش را کشید. یک ساعت بعد پدرم، پرستارها و دکتر را صدا زد. فکر کردند که میخواهد دردش را بگوید. همه آمدند. به دکتر گفت:« بخواب.» به پرستارها گفت:« یالله چرا معطلید، آب نخاع شو بکشین تا بفهمه، چی کشیدم.» دکتر و پرستارها خندیدند. دکتر روحیه بالای پدرم را دید گفت:« باید شیمی درمانی بشی پدرم به لهجه همدانی گفت:«
مردن مردنه خِرِ خِرّش شیه ؟!!.» ( مردن مردنه، ناله کردنش چیه؟!)
سوزن سرم را از دستش جدا کرد. کف اتاق از خون پر شد به حسین گفت:« بریم» و به ماندن در بیمارستان و شیمی درمانی تن نداد. حسین بارضایت پزشک، او
را به خانه برد. بعد از دو سه روز رفت توی حالت کما و سرِیک هفته فوت کرد.
وقتی از سر خاک برگشتم، کنار تخت ایران نشستم و برایش درد دل کردم. میگفتم و گریه میکردم، صورتم را می چسباندم به صورت مات و بی حرکتش و با اشک هام صورتش را خیس میکردم. حسین که بیقراری ام را میدید، به دلداری میگفت:« شک نکن که دایی جان، با اون همه کارای خیری که برای غریبه و آشنا کرد، یه راست رفت وسط بهشت.»
حرفهای حسین مثل سکوتش، مرهمی بر قلب سوخته ام بود اما تنها که می شدم، تمام گذشتههای تلخ و شیرینی که در کنار عمه و آقام بودم، از جلوی چشمهایم میگذشت. از وقتی که سالار خطابم میکرد و ماجراجوییهایم گل میکرد، تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس میبرد و وقت آمدن، برایم سوغات میآورد، تا روزی که مادرم جوان مرگ شد و اشک پدر را دیدم و تا ... راستی این مصیبت ها، مثل طوفان شده بودند و یکی پس از دیگری عزیزی را از من میستاند. ایران هم که بعد از مادر و عمه، سنگ صبورم بود، حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکس العملی در مقابل دیده هایش نداشت، حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دلهایم بود نداشت. فقط حسین برایم مانده بود که وقتی می آمد آرامش را همراهش میآورد و وقتی میرفت، بی اختیار آن آرامش را با خودش میبرد. حسین این قبض و بسط روحی ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود، فهمید. دوست داشت همیشه بانشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی که من اصلاً دوست نداشتم به آن روز فکر کنم. هر دو ذهن هم را میخواندیم. گاهی حسین از دری وارد میشد که لال میشدم؛ از در خدا و اهل بیت و چون خدا را در تمام زندگی اش میدیدم، دلم نرم میشد و گاهی مثل یک قصه گو از بچگی هایش که برای من محو و کم رنگ شده بود، این گونه تعریف میکرد:« شاید شنیده باشی که من توی سه سالگی یتیم شدم و همه مسئولیت های خونه توی پنج سالگی روی دوش من افتاد. برای کسی از یتیمی ام نمیگفتم. اما گاهی خیلی دلم میشکست. یه روز از کنار یه مجلس روضه خوانی رد میشدم که آقا سر منبر، آیه ای رو خوند با این مضمون که خدا و رسول خدا و کسانی که نماز را به پا میدارند، صاحب شما هستند. این آیه روح و روانم رو تسخیر کرد. با خودم گفتم:« خدایا من که بابا ندارم، تو صاحب من باش.» از همون روزها قرآن وارد زندگی ام شد و غم یتیمی خیلی زود از دلم بیرون رفت. تو هم هر وقت دلت گرفت، به این فکر کن که پیامبر اکرم هم از کودکی یتیم شد اما شما حاج خانم عروس و داماد داری و ان شاء الله مادر بزرگ هم میشی.» نکته آخر حسین لبخند بر
لبم نشاند.
مدتی بعد دم صبح تلفن زنگ زد. وهب بود، با اضطراب گفت:« مامان باید خانمم رو ببرم بیمارستان، دخترم داره به دنیا می آد.»
هر چند از پیش میدانستیم اما باورمان نمیشد. داشتیم نوه دار میشدیم. خدا یک دختر نازنین و معصوم به وهب داد و کانون زندگیمان دوباره گرم شد. صحبت از اسم بچه شد حسین گفت:« هرچی که پدر و مادرش بگن، همون خوبه.» و دخالت نکرد. اسمش را فاطمه گذاشتند. به دنیا آمدن فاطمه، دنیا را پیش چشم من قشنگ تر کرد. شب هفتم تولدش همه جمع شدیم. حسین برایش اذان و اقامه گفت. باز هوای خواهرم ایران را کردم. اگر می فهمید، خیلی خوشحال میشد که من نوه دار شدم.
زهرا هم پس از دو سال عقد تصمیم گرفتند به خانه خودشان بروند. حسین وسایل جهیزیه را بار زد و با دامادم امین و سارا و زهرا به خانه ای که در شهرک باقری بود، رفتیم. همین که وسایل را داخل اتاق گذاشتیم، حسین گفت:« دیر شده باید برم.»
با تعجب پرسیدم:« کجا؟ هنوز وسایل رو نچیدیم. خوب نیست پیش امین آقا!»
گفت:« باید برم خونه یه مادر شهید.»
عصبانی شدم اما پیش دامادم خشمم را پنهان کردم. یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم:« میخوای دخترت رو بذاری و بری خونه یه شهید.»
نمیخواست جرو بحث کند. اما نه من، که زهرا و حتی سارا هم از دستش عصبانی بودند. کسی حرفی نزد. وسایل را در سکوت معنی داری چیدیم. زهرا بغض کرد و وقتی برگشتم، دور از چشم امین گفت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود
:« گاهی که بابا پیش به فرزند شهید ما رو میدید، یه جور برخورد میکرد که انگار ما رو نمیشناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدش رو تحمل میکردیم اما برای چیدن جهیزیه...»
و بغضش ترکید. چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم:« شهدا و خانواده هایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده. برای خودش که نمیخواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم.»
سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت:« اگه من و زهرا به بابا میگفتیم، توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم، مثل به راننده تا دم مغازه ما رو می رسوند خریدمون را میکردیم و میپرسید راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش میذاره و میره، خب یه ساعت بعد بره اونجا، خونواده شهید که چشم به راهش نیستن.!»
گفتم:« نه دخترم، چشم به راهن، یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کم کم اون قدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون
اجازه بابات انجام نمیده، بابات از این بچه ها زیاد داره که چشم به راهشن.»
سعه صدر و تحمل بالای حسین، برای زهرا، ناآشنا نبود. عاشق پدرش بود. از این جهت انتظارش در شرایط رفتن به خانه جدید از او بیشتر بود. چند شب بعد حسین، با یک دسته گل و جعبه شیرینی و هدیه برای زهرا، میهمانش شد. زهرا بوسیدش و گفت:« بابا، میدونی چرا وقتی مدرسه ازم میخواستن، نقاشی کنم،
از شما میخواستم برام عکس فرشته بکشی؟!»
حسین گفت:« نه دخترم.»
زهرا جواب داد:« واسه اینکه شما خودِ خودِ فرشته اید.»
حسین که شادی بچه ها را میدید. بیشتر هوای بچه های شهدا را میکرد و میگفت:« پروانه، چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم، حساب و کتابمون اون دنیا، نسبت به اونی که شهدا رو ندیده، سخت تره.»
سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزه دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزه های جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه، به روسیه، چین و کره
شمالی رفت.
وقتی آمد، از تجربه کشورهای دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد:« اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر، خیلی خوب کار کردن. ولی از جهت محتوا و ارزشهای انسانی، ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روش های کشورهای دیگه، دیدمون رو بازتر میکنه. ما رفتیم که این ابزارها و روشها رو
شناسایی کنیم.»
بچه ها گفتند:«موزه که سوغاتی نمیشه، برای ما چی آوردی؟»
گفت:« یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی.»
با اشتیاق پرسیدند:« پس کو؟»
گفت:« توی فرودگاه مسکو جا موند.»
دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم، با ادبیات خاص خودش گفت:« هدیه شما یه سفره به یاد موندنیه.»
و چون عروسی دختر ایران در پیش بود. گفت: بعد از عروسی ساک هاتون رو ببندید. این نگفتن ها و در هول و ولا گذاشتن ها، شگرد حسین بود که آدم را تشنه می کرد. زهرا گفت:« بابا میبردمون چین.» و سارا کودکانه جواب داد:« شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم.»
و من که میدانستم هیچ کدام از این گزینه ها، به مخیله حسین خطور نکرده سکوت میکردم تا بچه ها با حدسهای خود، سرگرم شوند.
موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم وقتی به خانه برگشتم، دستان سردش را میان دستانم کره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم و داشتم میگفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه، غلتید. خواب میدیدیم یا بیدار بودم. درست میدیدم ایران پس از شش سال سکوت، برای اولین بار پاسخ درد دلهای مرا با اشکش داد. فریاد شادی، اتاق را پر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم. اشک دیرهنگام ایران، نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد. با حسین شتابان رفتیم پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ناگهانی اش را دادیم. دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:« این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده، بعیده که دوباره تکرار بشه.» تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هرچه با ایران صحبت کردیم. عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود. حسین که اوضاع روحی بهم ریخته خانواده را میخواست دوباره بازسازی کند، گفت:« ساک هاتون رو بستید برا سفر؟»
نگاه پرسان بچه ها را که دید گفت:« نه چین نه مالزی. یه جایی میریم که سالار میدونه کجاس.» زورکی لبخند زدم سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید. با خوشحالی گفت:« آخ جون میریم کربلا».
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و یکم
چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو بازدید از مناطق عملیاتی سالهای دفاع مقدس است.
گفتم:« ساراجان همون روز که بابا گفت، ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که میخواد همه رو ببره سفر راهیان نور.» و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب میکنه این را فهمیدم.
قرار شد یک گروه از فامیلها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم.
حسین گفت:« سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت به امامزاده میریم، اول نیت میکنیم، بعد اذن دخول میگیریم و زیارت نامه و نماز میخونیم. حالا میخوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم.»
با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سر قرار دوکوهه در شب عید
برسیم.
برای حسین، سرپل ذهاب، و جبهه قراویز، اوج معنویت و غربت جنگ در سالهای نخست بود. به قصد آنجا از تهران حرکت کردیم و از کرمانشاه رد شدیم
و در مسیر جاده به سمت اسلام آباد، کنار تنگه چارزبر ایستادیم. حسین مختصری از اتفاقات آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ را بازگو کردو گفت:» بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل از سوی ایران، اعضای سازمان منافقین که تا اون موقع تو عراق بودن. هوس رسیدن سه روزه به تهران زد به سرشون. یه مشت دختر و پسر با تانک و توپ و پشتیبانی هواپیماهای صدام از عراق حرکت کردن، اما توی این تنگه افتادن تو کمین رزمندگان. نصفشون اینجا کشته شدن بقیه هم فرار کردن، رفتن عراق.»
حسین هیچ حرفی از نقش خودش در هدایت نیروها برای مقابله با منافقین نزد. اما من از این و آن شنیده بودم که او و شهید صیاد شیرازی، اولین فرماندهانی بودند که در این معرکه حاضر شدند. او طوری خاطره میگفت که اگر کسی در دوران دفاع مقدس، او را ندیده بود و بازندگی اش آشنا نبود، گمان میکرد که در تمام سالهای جنگ، توی خانه نشسته بوده و اصلاً هیچ نقشی در دفاع از این مرزوبوم نداشته است. یاد حرفهای صبحش در مورد آداب زیارت افتادم. یقین داشتم که این تعریف از خود نکردن از نظر او، جزء آداب زیارت است، زیارتی که باید خود را ندید اما گویی که او نه اینجا، که همه جا و پیوسته در حال زیارت بوده. چرا که از روزی که او را میشناختیم هیچ جا خودش را ندیده بود.
بعد از ظهر به سرپل ذهاب رسیدیم. زمین برخلاف همدان، سرسبز و با طراوت بود و بوی بهار می آمد. مردم سرپل ذهاب به خانه و کاشانه شان بازگشته بودند. یاد روزی افتادم که در سال ۱۳۶۳، وارد این شهر شدم. شهر سوت وکور و خالی از سکنه ای که انفجار توپ و خمپاره، جای جای شهر را زخمی کرده بود. فکر کردم که اول به پادگان ابوذر میرویم اما به قبۀ «احمد بن اسحاق» رفتیم. حسین گفت:« باوجود اینکه شهر زیر آتیش بعثی ها بود، با محمود شهبازی خودمونو میرسوندیم زیر این سقف. محمود با صوت زیبایی قرآن میخوند. احساس میکردم که این حرم رو بال ملائکه خداس و توپ و خمپاره زخمیش نمیکنه.»
حرکت کردیم و به تنگه قراویز، زیر ارتفاع قراویز در جاده قصرشیرین رسیدیم. در تمام سالهایی که با حسین زندگی کردم، به هیچ جبهه ای به اندازه قراویز اشاره نکرده بود. میگفت:« قراویز اولین جبهه در اولین روزهای جنگ بود که با دوستام روی اون جنگیدیم. بیشتر بچه های سپاه همدان تو سال اول جنگ، روی این
ارتفاع شهید شدن اما نذاشتن پای دشمن به سرپل ذهاب برسه.»
بیشتر از همه با بغض و حسرت از محمود شهبازی یاد کرد و گفت:« باشهبازی از جبهه قراویز به جبهۀ تنگه کورک رفتیم. تنگه کورک دقیقاً پشت اون کوهه» و سلسله ارتفاعات بلندی به نام بازی دراز را نشانمان داد و تعریف کرد:« ۵۰۰۰ نفر رزمنده ایرانی در عملیات مطلع الفجر در محاصره عراقیا بودن. باشهبازی، تمام نیروهای داوطلب سپاه همدان را روی ارتفاع تنگ کورک بردیم تا بعثيا رو به خودمون مشغول کنیم. سه شبانه روز، گرسنه و تشنه روی ارتفاعات کورک جنگیدیم. خیلی شهید و مجروح دادیم، اما موفق شدیم فشار رو از اون جبهه محاصره شده برداریم و حلقه محاصره رو بشکنیم. بعد از این عملیات با محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و ابراهیم همت به دو کوهه رفتیم و تیپ ۲۷ محمد رسول الله رو تشکیل دادیم. حالا هم از همین جا، یک راست میریم الله دوکوهه.»
شب عید به دوکوهه رسیدیم. گروه فامیل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمانهای بتونی که از همان سالهای جنگ باقی مانده بود، مستقر شدیم. روی در اتاقها اسم شهدا نوشته شده بود و ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاقها، نماز شب میخواندند، احساس
می کردیم.
ساعت تحویل سال یک نیمه شب بود. وقت تحویل سال، همه کنار هم بودیم. سال که نو شد، چند توپ به علامت حلول سال نو، شلیک شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و دوم
پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت داخل اتاقی که سی سال پیش با احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت جلسه میگذاشتند. تا اذان صبح آنجا بود.
صبح اول فروردین در حسینیه شهید همت برای ما و همه کسانی که به اردوی
راهیان نور آمده بودند، صحبت کرد. شهردار تهران و رفیق قدیمی حسین، آقای قالیباف هم میان زائرین بود. حرفهای حسین را که برای جماعت زیادی صحبت میکرد، یادداشت کردم. میگفت:« اگر کسی در زمان جنگ حتی یک روز این مکان را با معرفت درک کرده باشد. دست از شهدا برنمی دارد و راهش را میشناسد. سی سال پیش کسی مثل محمود شهبازی، پشت این تریبون می ایستاد و برای رزمندگان نهج البلاغه علی علیه السلام را شرح و تفسیر میکرد. آنها شیعیان واقعی آقا علی بن ابیطالب بودند که امامشان بعد از حماسه عملیات فتح المبین در همین جبهه خطاب به آنها فرمود:« من دست و بازوی شما رزمندگان را که دست خداوند بالای آن است بوسه میزنم و...»
از آنجا با یک مینی بوس به طرف منطقه عملیاتی «فتح المبین» حرکت کردیم. حسین مثل راویان، جلو مینی بوس ایستاد و منطقه را از سه راهی دهلران تا دشت عباس معرفی کرد و از نبوغ شهید حسن باقری در پیش بینی وقوع پاتک زرهی دشمن در دشت عباس یاد کرد.
ظهر به اهواز رسیدیم و دنیایی از خاطرات روزهای سخت بمباران برایم تداعی شد. و یاد عمه افتادم و نگرانیهایش که توی بیمارستانها اتاق به اتاق به دنبال جنازه حسین میگشت.
بعد از ظهر به سمت خرمشهر حرکت کردیم. حسین از شناساییهای ۲۶ کیلومتری از کارون تا روی جاده، خاطره میگفت و از حماسۀ گردانهای لشکر ۲۷ در جنگ تن با تانک روی جاده با حسرت و آه یاد میکرد و به جایی رسیدیم که از دور محل شهادت محمود شهبازی را نشان داد و گفت:« محمود یه روز مونده به آزادی خرمشهر، توی این نخلستونها، شهید شد اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدیم بهانه میگرفتیم. حتی شب شهادتش با پای مجروح، عصازنان پیش اون رفتم. برای هم درد دل کردیم و گفت که به پایان راه رسیده و...»
حسین اینجا که رسید بغضش ترکید. همه ما به عمق عشق و ارادت او به محمود شهبازی خبر داشتیم. بارها گفته بود، هرچه دارم از محمود شهبازی دارم. حالا با حسرت از سی سال زندگی بدون او حرف می زد.
دم غروب به شلمچه رسیدیم. یک غروب دلگیر که خورشید داشت پشت نخلها رنگ میباخت. یکی از حسین پرسید:« چرا اینجا این اندازه غمناکه؟!»
حسین
گفت:« چون وجب به وجب این زمین، خون شهیدی ریخته شده به خاطر همین خونها، مقدس ترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این
شهدا بخواهید، مطمئن باشید برآورده به خیر میکنند.»
گروه خواستند، بیشتر درباره شلمچه و عملیات کربلای پنج صحبت کند. همه روی خاک نشستند و حسین روی یک تانک باقی مانده از دوران جنگ نشست و شروع به صحبت کرد:« تو این قطعه از خاک جبهه ها، تمام کفر در مقابل تمام اسلام ایستاد و سرنوشت جنگ در سالهای پایانی تو این سرزمین رقم خورد. غرب و شرق با جدیدترین سلاح هایشان، به حمایت آشکار صدام اومدن. اما ما فقط به نیروی الهی متکی بودیم. بعد از دو ماه نبرد تو شلمچه، اولین قطعنامه سازمان ملل برای پایان دادن به جنگ صادر شد.»
یاد شلمچه و خاطرات حسین مرا به روزی برد که او فرمانده لشکر قدس استان گیلان بود و در همین جبهۀ شلمچه، تیر کالیبر به زانویش خورد. دوست داشتم بلندگو را از حسین بگیرم و از اینکه با پای آش و لاش دوباره به شلمچه برگشت،
خاطره بگویم. هر چند میدانستم خوشایند او نیست.
از همه کس تعریف کرد جز خودش. فقط احساسش را از دوری شهدا گفت که در کربلای پنج، ۱۸ نفر بیسیم چی و پیک داشته که تمامشون شهید شدن. اینها رو با گریه گفت و اشک همه رو درآورد حتی برادرم آقارضا که خیلی احساساتی
نمی شد.
شب برای استراحت به آبادان رفتیم. حسین که تا آن زمان جز با حسرت و اشک حرف نمیزد. با شادی گفت:« اینجا شهر منه، به آبادان خوش آمدید.»
و انگار که از تغییر فامیلی او بی خبرم، پرسیدم:« پس چرا فامیلی شما همدانیه.» جوابی داد که از سؤالم پشیمان شدم:« چون از قدیم گفتن، اهل اونجایی که زن
گرفته ای.»
جمع خوششان آمد و گوش تیز کردند که من چیزی بگویم اما ادامه ندادم. یکی پرسید:« حالا که اومدیم شهر شما، حتماً ما رو میبری یه هتل خوب.»
حسین گفت:« چرا که نه، یه هتل خوب که شاید تا به حال تجربه نکرده باشین.»
و بردمان یک مدرسۀ چند کلاسه، که به هرکسی سه تا پتو رسید. دراز کشیدیم چند تا موش روی پتوها دویدند و صدای جیغ و داد بلند شد. چراغ ها که خاموش شدند مانور پشه کوره ها شروع شد. پتو رویمان میکشیدیم. گرما کلافه مان میکرد پتو را کنار میزدیم پشه ها و زوزکنان حتی از روی لباس میگزیدند. تا صبح خواب به چشم بچه ها نیامد. صبح شد بیشتر دختر و پسر بچه ها با دست و صورت ورم کرده به حسین شکایت کردند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و سوم
که اینجا کجاست که ما را آوردی؟! حسین خندید و گفت:« منطقه جنگی آبادان.»
بعد از صبحانه گفت:» کسانی که مایلن بریم پارک احمد آباد، بسم الله.»
همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه میدانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمد آباد می برد.
به احمد آباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود، قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال، تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت:« اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سالهای جنگ، گاهی میومدم سر قبرش، قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست.»
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همه گذشتگان، فاتحه خواندیم و به کنار رودخانه خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات، خط را شکستند و مظلومانه در جزیره ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقه کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت:« میدونید این آب چند کیلومتر بالاتر، از پیوند دجله و فرات درست میشه. فرات همون آبیه که قمر بنی هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر سعد بین دو نهر آب، فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن. اروند ادامه فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن، ادامه سپاه عمر سعدن.»
بعد از صحبت های حسین، در کنار اروندرود زیارت عاشورا خواندیم؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت.
مدتی بود که حسین مثل سالهای جنگ کمتر به خانه می آمد. تا اینکه بچه ها توى تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه میکند. این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود. دامادم امین بیشتر از دخترها و پسرهام شوق و ذوق نشان میداد و می گفت:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پخته تر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه. حاج آقا استاد به کارگیری بدنه عمومی جامعه با یگانهای رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده، در سایر استانها اجرایی میکنه.» من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم، حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران بودم. وهب چند سال بود که در شعبه ای در شهرستان ورامین کار میکرد. ساعت پنج صبح میرفت و هفت شب می آمد. میترسیدم توی این رفت وآمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت، رفت و آمد. و هیچ درخواستی نکرد اما من مادر نگران. فکر میکردم که پدرش علبه ای ندارد و کسی در بانک او را نمی شناسد که بودم و سفارشش را نمیکند تا اینکه خبردار شدم معاون وزیر، رفیق اوست. سرانجام با کلی احتیاط، پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم:« هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد. نمیخوام پارتی بازی کنی. حق قانونی بچه س که بعد از این مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر...» حسین
نگذاشت
ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد:« دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری.»
جا خوردم انتظار چنین برخوردی را نداشتم. رگ مادری ام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم:« مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش میخوام.اگه غریبه بود براش کاری میکردی؟»
خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد:« فامیلی من توی شناسنامه، همدانیه و فامیلی وهب متقی نیاست. پس
غریبه س و میبینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد، کاری نمیکنم.» پاسخ هنرمندانه حسین، مهر سکوت برلبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد. شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم. از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بی ارتباط با موضوع بالا نبود:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه، از نورعلی شوشتری، جعفر اسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم. سردار اسدی شد فرمانده نیروی زمینی، سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج. حالا میخوام یه خاطره از یکی از این دونفر بگم.
برای یک دورۀ فرماندهی به اصفهان رفته بودم. من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی میکردم. وقتی دوره تموم شد، دیدم سردار شوشتری میخواد بره ترمینال اتوبوس ها.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و چهارم
پرسیدم مگه ماشین نیاوردی؟ گفت نه، این جوری راحت ترم.
با اصرار سوارش کردم که با هم به تهران بریم. توی راه فهمیدم که از مشهد تا اصفهان، تیکه تیکه، آمده بود. این خاطره رو گفتم که بدونی من به گرد امثال نورعلی شوشتری نمیرسم. قراره سپاه جدید رو ما درست کنیم نه اینکه با اسم و اعتبارمون، مشکلات خودمون رو حل کنیم.» وهب خواست که بگوید با پدرش هم رأی و هم نظر است با لبخندی که نشانه رضایتش بود، گفت:« آقای همدانی، درخواست مامانو نشنیده بگیرین. از فردا بازم میرم ورامین.» حسین پیشانی و هب را بوسید و گفت:« بسیجیها از زمان جنگ مظلومترن، بسیاریشون از هیچ سازمانی حقوق نمیگیرن. با این حال وفادارترین نیروها به نظام و رهبری هستند و ما باید شبانه روز براشون کار کنیم. برام دعا کنین بتونم خدمتگذار صدیقی
براشون باشم.»
آقای جعفری فرمانده سپاه، با حفظ سمت، فرمانده بسیج کشور هم بود ولی تمام اختیارات را در بسیج به حسین واگذار کرده بود. حسین هر هفته به یک استان میرفت و مثل یک جوان بیست ساله جنب و جوش داشت و از کارش راضی بود. من هم سعی میکردم جای خالی او را میان بچه ها پرکنم. زندگی روال آرام و خوبی پیدا کرده بود که موسم انتخابات ریاست جمهوری رسید. پس از یک مناظره تلویزیونی، زمینه برای اعتراض باز شد. اعتراضی که به اغتشاش انجامید و حسین به جای رفتن به استانها، تمام وقتش را روی تهران گذاشت. دیگر نیاز نبود حوادث و درگیریها را از طریق رسانه ها و جراید دنبال کنم یا از طریق این و آن بشنوم. شعله های درگیری به خیابانهای اصلی تهران کشیده شده بود و بیم میرفت که هزینه های انسانی سنگینی روی دست نظام بماند. در بحبوحه درگیریها، حسین سراسیمه آمد. ساعتی توی اتاق با خودش خلوت کرد. از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبر داد که اتفاقی افتاده و ذهن حسین درگیر این اتفاق است و شک نداشتم که این خلوت با خود، بی ارتباط با حوادث و درگیری های خیابانی نیست. وقتی بیرون آمد. از این رو به آن رو شده بود. انگار نه انگار حسین ساعت پیش است. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت:« خوب اومد.» «پرسیدم:« چی؟» گفت:« استخاره.» و ادامه داد: آقا عزیز ازم خواست که مسئولیت سپاه تهران بزرگ رو در این وضعیت نابسامان بپذیرم. گفتم، استخاره
میکنم. آیه ای آمد که دستمو گرفت و راهو نشونم داد.» آیه را خواند و رفت.
وهب و مهدی و امین هر کدام اخباری را از بیرون می آوردند که حاکی از گسترش درگیریها بود. موبایلها قطع بودند. اما حسین یک موبایل مخصوص داشت که گاهی تماس میگرفت و تأکید میکرد که به مراکز درگیری نزدیک نشوید. روز عاشورا رسید و دخترها اصرار داشتند که حداقل برای زیارت به امامزاده صالح برویم. مردم توی پیاده روها و خیابانها توی هم وول میخوردند و خبری از ترافیک همیشگی تهران نبود. بوی سوختن سطلهای پلاستیکی زباله، دماغ را می آزرد و شیشه های بعضی از ادارات بانکها، شکسته شده بودند.
از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم، زن و مرد قاطی هم شعار میدادند:« نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران.» و عده زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب هر چه را که دستشان میرسید، میشکستند و با بنزین، همه چیز را آتش می زدند، حتی بیرقهای سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را.
بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد. به امامزاده صالح که رسیدیم، پای روضه ظهر عاشورای سیدالشهدا نشستم و از غصه، خالی شدم. و برای سلامتی همه مردم و موفقیت حسین در بازگردان آرامش به تهران، دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم.
روز سوم عاشورا شد. همان روزی که حسین پابرهنه میشد، لباس بلندِ سیاه هیئت عزاداری ثارالله سپاه را میپوشید و میرفت داخل بسيجي ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما، صحنه آتش زدن بیرقهای حسینی را ببیند، غیرتش
به جوش می آید.
مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک تر از من به او بودند. روز چهارم به خانه آمدند. امین گفت:« حاج آقا، مصوبه شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیریها اوج میگرفت و بسیجیها کارد به استخوانشون میرسید، باز حاج آقا اجازه شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج اقا بود، کم می آورد یا از کوره در می رفت و حکم تیر می داد.» مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره، از ورود پدرش اظهار خرسندی میکرد و میگفت:« کنار بابا بودم که به جوان که صورتش رو پوشونده بود، سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سربابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا، فحش داد. یکی از بسیجی ها، گرفتش زیر مشت و لگد بابا با صدای بلند نهیب زد که:« نزنش، نزنش.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و پنجم
اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اومده بود، طرف رو کت بسته آورد پیش بابا.
بابا با ترش رویی به بسیجی گفت:« مگه نگفتم ولش کن؟»
بسیجی گفت:» همین بود که با سنگ زد توی سرشما.» بابا گفت: «نه این نبود،
بذار بره.»
طرف خجالت زده سرش رو پایین انداخت. وقتی داشت میرفت رو کرد به بابا و گفت:« میدونستی که کار من بود، اما آزادم کردی! هیچ وقت این کارت رو فراموش نمیکنم، حاج آقا.»
وقتی رفت بابا رو کرد به جمع متعجب ما و گفت:« جوونه! خدا جوونا رو دوست
داره.»
غبار فتنه خوابید و حسین پس از چند شبانه روز بی خوابی، باقیافه ای خسته به خانه آمد. یک آلبوم بزرگ عکس زیر بغلش بود. عکسهای جوانهای آش ولاش با سرو صورتهای خونین، چشمان از حدقه درآمده و بدنههای چاقو خورده، چند
تا رو که دیدم. حالم خراب شد. گفت:« این بسیجیها، دستشون تفنگ نبود. قمه و چاقوهم نبود. جرمشون دفاع از نظام و رهبری بوده که اینجوری شدن.»
گفتم:« حالا این عکسا رو برا چی آوردی خونه؟» گفت:« میخوام به هر کس که گفت جمهوری اسلامی جواب اعتراض مردم رو با گلوله داد، نشون بدم که برخورد ما با این ماجرا، در اوج رعایت و رأفت بود که بچه هامون اینجوری شدن.» و یک خاطره گفت:« توی اتاق کنترل بحران، از
طریق دوربینهای سرچار راه، تصویر یکی از این جونهای بسیجی رو دیدم که چند نفر با چاقو و قمه دوره اش کردن و یه عکس از حضرت آقا دادن دستش و گفتن، پاره اش کن. بسیجی عکس رو به سینه چسبوند. اول زدنش و بعد یکی با قمه گذاشت وسط کمرش و قطع نخاع شد.»
هر چه از ماجرای فتنه، فاصله گرفتیم. به نقش هوشمندانه با صبر و خویشتن داری حسین واقف تر شدیم. رسانه های بیگانه طرح پنهان براندازیشان، آشکار شده بود. حسین را عامل سرکوب مردم تهران معرفی میکردند. مسئولین عالی رتبه کشوری و نظامی به ویژه فرمانده کل سپاه در مصاحبه هایشان اذعان میکردند که اگر کسی جز حسین، بالای سر این کار بود، نظام هزینه های جانی سنگینی از دو طرف میپرداخت. حسین مرز مردم معترض را با کسانی که در زمین دشمن، نقش آفرینی میکردند، جدا میکرد و هجوم تبلیغاتی رسانه های غربی و صهیونیستی را نشانه درستی راه خود میدانست.
بعد از این ماجرا، گفتم:« حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگیتون گذشته، همکارات اکثراً بازنشسته شدن. شما نمیخوای بازنشسته بشی؟»
گفت:« از خدا خواستم که یه اربعین خدمت کنم یعنی چهل سال، میدونی که چهل عدد کماله.»
اسم اربعین، حس خوبی را در من زنده کرد. حسی مثل گرفتن کارنامه قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماسه عاشورا را جاودانه کرد یا مثل رسیدن یک میوه و افتادن از درخت.
گفتم:« این روزها مردم برا پیاده روی اربعین آماده میشن. کمتر از یه ماه تا اربعین مونده، دست بچه ها رو بگیر بریم کربلا.»
گفت:« به روی چشم سالار، فکر میکنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برا اربعین سال آینده آماده کنیم.»
پرسیدم:« دوباره راهیان نور.»
گفت:« حج عمره.»
دید که از شادی بال در آوردهام گفت:« البته چند ماه دیگه.»
آن قدر خبر خوشحال کننده بود که صبر برای رسیدنش هم لذت داشت. من و حسین هر کدام جداگانه به حج رفته بودیم و حج خانوادگی، آرزوی شب های قدرم از خدا بود.
رفتیم توی هواپیمایی که چند نماینده مجلس و تعدادی از مسئولین بودند. ته هواپیما نشستیم. میهماندارها حسین را شناختند و گفتند، جای مناسبی را پشت کابین خلبان برای او خالی کرده اند. حسین تشکر کرد و گفت:« اینجا پیش خونواده ام، راحتم.» هواپیما بلند شد، دقایقی بعد تیم امنیت پرواز آمدند و گفتند:« خلبان اصرار داره که شما برید جلو.»
حسین چند دقیقه پیش خلبان رفت و خوش و بشی کرد اما نماند و برگشت. حتی اگر تنها هم بود، جلو نمیرفت. برای این حج خانوادگی و زمان سفر برنامه ریزی کرده بود و میگفت:« منتظر رسیدن ماههای رجب و شعبان بودم که بهترین اوقات برای حج عمره س. آرزو داشتم سوم شعبان، تولد آقا امام حسین، همه باهم تو سفر حج باشیم که خداروشکر برآورده شد.»
مدیر کاروان یک پیرمرد به اصطلاح اهل کاروان «داش مشتی تهرونی» بود که برای نظم دادن و انجام به موقع و صحیح اعمال حج، با هیچکس تعارف نداشت و گاهی با تحكّم و حتی تشر با زائران حرف میزد. همه زائران سعی میکردند، خودشان را با جدول برنامه ریزی مدیر هماهنگ کنند الّا یک پیرزن ایرانی الاصل مقیم آمریکا که با هفتاد سال سن، تک و تنها توی کاروان ما که بیشتر جوانان فرز و چابک بودند، برخورده بود. مکث های طولانی او یک طرف، ظاهر و سر و شکل کاملاً متفاوت با موهای رنگ کرده و ناخنهای لاک زده اش یک طرف. مدیر را کلافه کرده بود. عده ای از خانمها هم به نگاه انکار به او مینگریستند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️