🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت بیست و سوم
واقعاً چاره ای نبود. بچه ها با بی میلی ساکهایشان را برداشتند. هوای گرم و شرجی و عطش روزه، بی حالمان کرده بود. تنها چیزی که در این برهوت تنهایی آراممان میکرد، ایمان به این راه و زیارت خانم بود.
ماشینها عوض شده بودند، چند نفر از بچه های حزب الله لبنان با یک تویوتای دیگر، پشت سر ما می آمدند. مسیر هم عوض شده بود، ماشین از یک راه فرعی و از کنار دیوارهای بتنی به سمت زینبیه حرکت میکرد که یک مرتبه چند نفر با چهره هایی نیمه آشنا و لباسهایی نیمه نظامی جلویمان را گرفتند. ابوحاتم پیاده شد و به عربی چیزهایی به او گفتند. فوراً سوار ماشین شد و درجا دور زد که صدای تیر آمد. پرسیدم چرا برگشتید؟! اتفاقی افتاده؟
باشتاب و پرهیجان گفت: اطراف حرم درگیریه، نمیشه جلوتر رفت.
عجب حال و اوضاعی شده بود. اندوه رفتن از سوریه و دوری حسین را می خواستیم با زیارت جبران کنیم که حالا با بسته شدن راه حرم، آن هم امکان پذیر نبود.
سکوتی غمبار ماشین را پر کرده بود. ابوحاتم به دلداری و برای تلطیف فضا گفت: تا حالا چند بار تا نزدیک حرم اومدن اما نتونستن هیچ غلطی بکنن، این بار هم مثل دفعات قبل.
حرفهای ابوحاتم تمام شده و نشده، بغض زهرا شکست. با اینکه وجودم پر شده بود از درد، اما ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد. قرص و محکم و مطمئن گفتم: دخترم! مطمئن باش دفعه بعد که بیاییم، دستمون به ضریح خانم میرسه، گریه نکن.
از دمشق دور شدیم سارا و زهرا، هرازگاهی سر می چرخاندند و مانند فرزندانی که زور از مادر جداشان کرده باشند، نگاهی پرحسرت به پشت سر می انداختند.
امین که در همین حضور چند روزه اش خیلی بیشتر از ما در متن حوادث قرار نه بود و این شرایط برایش بسیار معمولی تر از ما جلوه میکرد، با ابوحاتم گرم تعریف شد. من هم به قصد زیارت، آهسته و زیر لب دعای توسل را زمزمه کردم.
گاهی هم نگاهی به بیرون و اطراف جاده می انداختم. مثل بار قبل مردم آواره، به مشقت، با هر وسیله ای به طرف بیروت میگریختند. اذان که شد صبر کردیم تا به محل مناسبی برای خواندن نماز برسیم. نمازمان را که خواندیم دوباره راه افتادیم و دنبال ماشین بچه های حزب الله به مسیرمان ادامه دادیم تا به بیروت رسیدیم.
محل اسکانمان نزدیک جای قبلی بود. با همان قطع برق نیم روزه و هوای گرم دم کرده که تقریباً به آن عادت کرده بودیم و این عادت باعث میشد تا زودتر با این خانه به دوشی کنار بیاییم.
ابوحاتم بلافاصله پس از استقرار ما، مقداری مواد غذایی برایمان تهیه کرد و به دمشق برگشت. باز هم ما ماندیم و خودمان، البته این بار حضور امین کمی از حس غربتمان میکاست. برای اینکه روزگار زودتر و بهتر بگذرد، دستی به سرو روی اتاق و آشپزخانه کشیدیم.
آن روز از سربی میلی و خستگی، افطار فقط نان و هندوانه خوردیم. بعد از افطار هم دوباره رفتیم سراغ همسایههای ایرانی را گرفتیم و تا چند شب با آمدن یا رفتن به میهمانی افطار، خودمان را مشغول کردیم. زندگی در بیروت روال ساکن و یک نواختی داشت. نه مثل زندگی در تهران بود که کارهای خانه آن قدر مشغولم میکرد که گذر زمان را متوجه نمیشدم و نه مانند زندگی در دمشق بود که هر لحظه اش خبری بود و حادثه ای. از این فراغت و سکون زندگی در بیروت استفاده کردم و چند روزی را که آنجا بودیم ثبت خاطراتم را به صورت جدی آغاز کردم، تقریباً هر روز به صورت مداوم یادداشتهایی مینوشتم.
ماه رمضان که تمام شد، حسین از دمشق آمد پیش ما. دخترها از شادی در پوست خود نمی گنجیدند، مثل پرندگان رها شده از قفس، بال بال میزدند. حسین هم به وجد آمده بود و نمیتوانست شور و شوق درونی اش را پنهان کند. برای لحظاتی زهرا و سارا را در آغوش کشید و بوسید. من هم مثل پروانه، دور حسین می چرخیدم و به صورت نورانی او که مثل چراغ میدرخشید، نگاه کردم. امین مشتاق بود که اخبار سوریه را از زبان حسین بشنود و حسین مثل همیشه، طفره میرفت و با جمله هایی مثل «خوبه» یا همه چیز درست میشه، از زیر پاسخ دادن به سؤالات امین، شانه خالی میکرد.
پرسیدم: کی رسیدی؟
- دیروز دم غروب.
- پس چرا حالا... ؟
حرفم را برید و با شادی زایدالوصفی گفت: با سیدحسن نصر الله جلسه داشتم، اتفاقاً ازش یه هدیه ی خوب هم برای سارا خانم گرفتم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️