🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود
:« گاهی که بابا پیش به فرزند شهید ما رو میدید، یه جور برخورد میکرد که انگار ما رو نمیشناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدش رو تحمل میکردیم اما برای چیدن جهیزیه...»
و بغضش ترکید. چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم:« شهدا و خانواده هایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده. برای خودش که نمیخواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم.»
سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت:« اگه من و زهرا به بابا میگفتیم، توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم، مثل به راننده تا دم مغازه ما رو می رسوند خریدمون را میکردیم و میپرسید راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش میذاره و میره، خب یه ساعت بعد بره اونجا، خونواده شهید که چشم به راهش نیستن.!»
گفتم:« نه دخترم، چشم به راهن، یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کم کم اون قدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون
اجازه بابات انجام نمیده، بابات از این بچه ها زیاد داره که چشم به راهشن.»
سعه صدر و تحمل بالای حسین، برای زهرا، ناآشنا نبود. عاشق پدرش بود. از این جهت انتظارش در شرایط رفتن به خانه جدید از او بیشتر بود. چند شب بعد حسین، با یک دسته گل و جعبه شیرینی و هدیه برای زهرا، میهمانش شد. زهرا بوسیدش و گفت:« بابا، میدونی چرا وقتی مدرسه ازم میخواستن، نقاشی کنم،
از شما میخواستم برام عکس فرشته بکشی؟!»
حسین گفت:« نه دخترم.»
زهرا جواب داد:« واسه اینکه شما خودِ خودِ فرشته اید.»
حسین که شادی بچه ها را میدید. بیشتر هوای بچه های شهدا را میکرد و میگفت:« پروانه، چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم، حساب و کتابمون اون دنیا، نسبت به اونی که شهدا رو ندیده، سخت تره.»
سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزه دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزه های جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه، به روسیه، چین و کره
شمالی رفت.
وقتی آمد، از تجربه کشورهای دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد:« اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر، خیلی خوب کار کردن. ولی از جهت محتوا و ارزشهای انسانی، ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روش های کشورهای دیگه، دیدمون رو بازتر میکنه. ما رفتیم که این ابزارها و روشها رو
شناسایی کنیم.»
بچه ها گفتند:«موزه که سوغاتی نمیشه، برای ما چی آوردی؟»
گفت:« یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی.»
با اشتیاق پرسیدند:« پس کو؟»
گفت:« توی فرودگاه مسکو جا موند.»
دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم، با ادبیات خاص خودش گفت:« هدیه شما یه سفره به یاد موندنیه.»
و چون عروسی دختر ایران در پیش بود. گفت: بعد از عروسی ساک هاتون رو ببندید. این نگفتن ها و در هول و ولا گذاشتن ها، شگرد حسین بود که آدم را تشنه می کرد. زهرا گفت:« بابا میبردمون چین.» و سارا کودکانه جواب داد:« شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم.»
و من که میدانستم هیچ کدام از این گزینه ها، به مخیله حسین خطور نکرده سکوت میکردم تا بچه ها با حدسهای خود، سرگرم شوند.
موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم وقتی به خانه برگشتم، دستان سردش را میان دستانم کره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم و داشتم میگفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه، غلتید. خواب میدیدیم یا بیدار بودم. درست میدیدم ایران پس از شش سال سکوت، برای اولین بار پاسخ درد دلهای مرا با اشکش داد. فریاد شادی، اتاق را پر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم. اشک دیرهنگام ایران، نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد. با حسین شتابان رفتیم پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ناگهانی اش را دادیم. دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:« این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده، بعیده که دوباره تکرار بشه.» تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هرچه با ایران صحبت کردیم. عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود. حسین که اوضاع روحی بهم ریخته خانواده را میخواست دوباره بازسازی کند، گفت:« ساک هاتون رو بستید برا سفر؟»
نگاه پرسان بچه ها را که دید گفت:« نه چین نه مالزی. یه جایی میریم که سالار میدونه کجاس.» زورکی لبخند زدم سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید. با خوشحالی گفت:« آخ جون میریم کربلا».
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️