#فرزند_یمن
🍁 با چشم های درشتش به دست مادر خیره شده بود. در باز شد. پدر جلو آمد. صورتش را بوسید. مادر نگاهش روی دست های خالی پدر خشک شد. صورتش را به طرف دیوار چرخاند. اشک غلتیده روی گونه های استخوانی اش را پاک کرد. چه می توانست بگوید. هر چه می گفت جز درد بر دردشان نمی افزود. اما چشم های از کاسه بیرون پریده حرف های زیادی داشتند که با هم بزنند. از جنگ و قحطی تحمیلی و مرگ ضعیف ترها حرف می زدند. پنهانی اشک می ریختند تا دل سوزان دیگری را نسوزانند. نگاهشان روی پوست به استخوان چسبیده قفسه سینه فرزندشان برگشت. خوشحال بودند. تپش قلبش سینه نحیفش را حرکت می دهد. هر چند نمی توانست مثل گذشته بخندد. بدود. بگرید. بلند فریاد بزند. بالا و پایین بپرد.
🍂 قحطی حتما زمانی به نقطه پایان می رسید. اگر فرزندشان می توانست آن را تحمل کند، دوباره مثل قبل حالش خوب می شد. مادر با امید برایش داستان روزهای خوب، شاد و بدون جنگ را تعریف می کرد تا شاید خواب او را با خود به سرزمین های سبز و خرم ببرد، شاید خواب غذایی لذیذ ببیند. دلش آرام گیرد و گرسنگی کمتر آزارش بدهد.
🍁 گرسنه بود. خواب سراغش نمی آمد. اما مادر آنقدر حرف های گرم زد و از غذاهای خوشمزه برایش تعریف کرد که چشمانش گرم شد. به خواب رفت؛ خوابی عمیق. مادر در جستجوی غذا همراه پدر از اتاق بیرون رفتند. بالاخره توانستند غذای ناچیزی به دست آورند. خوشحال به خانه برگشتند. وارد اتاق شدند. چشمانشان به سینه آرام گرفته فرزند خیره ماند. غذا از دست پدر افتاد. اشک روی گونه های مادر جاری شد. جلو رفت. بدن سرد او را در آغوش گرفت.
#داستانک
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh