📜 #داستانک
🌾 #روزی_رسان
🌞آفتاب به درون اتاق پذیرایی قدم گذاشت. مریم با چشمان سیاهش پشتی های قرمز و پتو های سفید زیر آنها را دنبال کرد. 🙎♀ظرف خالی میوه در قاب نگاهش جا گرفت. بر پشت دستش کوبید و به ساعت نگاه کرد. 🕰 نیم ساعت دیگر مهمان ها می آمدند و هنوز محمد ، میوه نیاورده بود.
ده روز به آخر ماه مانده، 💶 پول هایشان تمام شده بود. محمد بدون اینکه حواسش به وسایل پذیرایی و پول تمام شده شان باشد، دائی اش را به همراه خانواده دعوت کرده بود. 👨👩👧👦
مریم به یاد دیشب افتاد، وقتی خبر مهمانی را از زبان محمد شنید، 😳 مثل مجسمه خشکش زد و گفت :«مرد! مگه نمیدونی هیچی تو خونه نداریم؟! مهمونی رو به هم بزن.» محمد ابروهای کوتاه و نازکش را بالا انداخت و گفت:«زشته، زنگ بزنم بگم ببخشید نیاید؟!»
😠 مریم با چشم هایش برای محمد خط ونشان کشید؛ ولی فقط گفت:« از دوستات قرض بگیر... » با دیدن دهان آماده ی باز شدن محمد گفت:«نگو از قرض گرفتن بدم میاد که الان دیگه جاش نیس.»
💁♂ محمد خیره در چشم های مشکی مریم لبخند زد و گفت :«خدا روزی رسونه، نگران نباش خانم.»
🔔 صدای زنگ در او را از اتفاقات شب گذشته جدا کرد و تپش قلبش را تند کرد . به سمت چادرش پرید. همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، ایستاد. 😔 نمی دانست چه کند. به خودش تشر زد: «پشت در موندن مهمونام به بدی نبودن پذیراییه.»
دستگیره را فشرد. در با صدای تیکی باز شد. بسم الله گفت و سعی کرد، لبخند بزند. 😊 دیدن دستان پر از کیسه میوه محمد، تپش قلبش را آرام کرد. به محمد گفت: «خدا از کجا رسوند؟»
_ به یکی قرض داده بودم. قبل اینکه زنگش بزنم، خودش زنگم زد و گفت پولم رو به حسابم واریز کرده.
🧕 لبخند بر روی لب های مریم نشست و گفت:«خدا رو شکر.» صدای زنگ خانه خبر از رسیدن مهمان ها داد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#مقصر
🏫کلاس پر از صدا بود. مهتابی بالای سرش ویز ویز می کرد. چند نفری انتهای کلاس برای خودشان جلسه گرفته بودند. مینا با چشم های درشتش ماجرایی را با آب و تاب تعریف می کرد. 👩👧👧دو سه ردیف اول کلاس سر بچه ها در کتاب و جزوه بود.
👱♀ فرزانه چند دقیقه یک بار سرش را از کتاب بلند می کرد و با صدای نازک و آرامش می گفت:" بچه ها این مهمه صد درصد یکی از سوالات امتحانه." 📖صدای ورق زدن تند تند بچه ها برای پیدا کردن جایی که فرزانه گفته بود، بلند می شد. لیلا چند باری وسوسه شد تا کتابش را باز کند؛ ولی لای کتاب را باز نکرده، آن را می بست. دو روز از صبح تا شب تمام کتاب را واو به واو خوانده بود، 🤯دیگر دست و دلش به خواندن دوباره کتاب نمی رفت.
🧕خانم رضائی بر خلاف همیشه بدون اینکه ضربه ای به در بزند، وارد کلاس شد و پشت میز نشست. لیلا تنها کسی بود که او را دید و از جایش بلند شد. خانم رضائی با صدای بلند گفت:" کتاب های زیستتون را جمع کنین. امتحان شروع شد."
✍لیلا جواب سؤال 5 را نوشت. سرش را بلند کرد تا کمی به انگشتانش استراحت بدهد که تکان خوردن انگشتان مینا پیش چشمش حواسش را پرت کرد. فکر کرد او هم خسته شده و انگشتانش را ورزش می دهد؛ ولی تکان خوردن شدیدتر انگشتانش باعث شد با دقت بیشتری به دستش نگاه کرد. لای دو انگشتش برگه ای بود. 😳 چشم های لیلا گرد شد. سرش را بلند کرد تا ببیند خانم رضائی کجاست که مینا تند سرش را برگرداند و گفت:" جواب این سؤالا را بنویس."
😬چشمان لیلا خیره به فضایی ماند که صورت مینا در آن برگشته و حرف زده بود. تپش قلب گرفت. 🐢سرش را لاک پشت وار چرخاند تا خانم رضایی را پیدا کند. کنار پنجره به دیوار سفید تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد. نفسش را رها کرد. قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.
🙊بدون اینکه به جای دیگری نگاه کند، برگه اش را نگاه کرد با دیدن برگه ی کوچک مینا بر روی برگه امتحانی اش، هاج و واج به مقنعه ی مشکی مینا نگاه کرد:" کی گذاشت که نفهمیدم؟!" 🤔در حال فکر کردن بود که دوباره انگشتان مینا جلوی چشمش شروع به تکان خوردن کرد. اینبار سرش را بلند نکرد، برگه را برداشت و شروع کرد به جواب دادن بقیه سؤالات. اما مینا دست بردار نبود. مدام دستش را پیش چشم لیلا می آورد و با انگشتانش طلب برگه می کرد.
😶لیلا جهت نگاهش را از روی برگه خودش و دست مینا به جهت دیگری تغییر نداد تا استاد به آنها شک نکند. چند بار تصمیم گرفت، دستش را بلند کند و مینا را لو بدهد؛ 😞ولی پشیمان شد. دوست نداشت سابقه مینا را پیش استاد خراب کند. هیچ وقت مینا از او تقلب نخواسته بود و رفتار مینا قبل از امتحان هم گویای این بود که کتاب را خوانده است. فکر کردن به این دو موضوع آخر لیلا را تسلیم کرد. 🕰به ساعت نگاهی انداخت، ده دقیقه به پایان امتحان مانده بود. جواب ها را روی برگه ی مینا مثل فرفره نوشت.
😱 دستش را جلو برد و برگه را لای انگشتان مینا گذاشت که دست خانم رضائی بر روی دستانشان و برگه نشست. دست لیلا در همان حالت خشک شد. سرش را بلند نکرد. صدای تپش های قلبش گوشش را کر کرد. 😡خانم رضایی بدون اینکه حرفی بزند برگه ی لیلا را برداشت و پاره کرد. لیلا در همان چند ثانیه انواع و اقسام تنبیه های ممکن را تصور کرده بود به غیر از اینکه برگه اش پاره شود. از جایش پرید و گفت:" خانم ! ..." حرف دیگری هنوز نزده بود که خانم رضائی یک قدم جلو رفت و برگه ی مینا را هم برداشت و پاره کرد. با صدای بلندی گفت:" هر جفتتون بیرون."
😢اخراج از کلاس برای لیلا که در تمام طول تحصیلش، شاگرد اول بود و اساتید همیشه رویش حساب می کردند، شبیه اخراج از مدرسه بود. 😭اشک هایش ناخودآگاه سرازیر شد و گفت:" ببخشید، من مقصر نیستم." راه افتاد تا از کلاس بیرون برود. صدای خانم رضائی متوقفش کرد:" تو بیشتر از اون مقصری چون راضی شدی تقلب بدی."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🏃♂#تمرین_سخت
هفته بسیج اجرا داشتند. باید تا روز اجرا سخت تمرین می کردند. لباس های گشاد پلنگی شان را پوشیدند. وارد سالن شدند. یکی از دوستانش به سفارش مربی وسط باشگاه روی زمین نشست. حالت سجده گرفت. دو دستش را پشت گردن قلاب کرد. با صدای سوت مربی همه به صف شدند. او گفت: یکی یکی از رو دوست تون بپرید. اون طرف رو زمین پشتک بزنید. فوراً بلند بشید تا نفر بعدی بهتون نخوره.
تند و پشت سر هم بعد از چند قدم دویدن ، پرش ، فرود روی دست ها و پشتک وارو زدن بلند می شدند و کناری می ایستادند. یک نفرِ سجده رفته، به پنج نفر رسید.
سه نفر در صف ایستاده بودند تا به نوبت از روی افراد وسط باشگاه بپرند. دل مهسا ریخت. در پرشِ دفعه قبل ، نزدیک بود روی نفر چهارم بیفتد. جرأت پریدن نداشت. پاهایش می لرزید. مربی با اشاره گفت: بپرید.
مهسا به آخر صف رفت. دو نفر جستی زدند و آنطرف فرود آمدند. نوبت مهسا شد. شتاب گرفت. دوید. تا نزدیک نفر اول رسید. همان جا خشکش زد. مربی سوت زنان جلو آمد: چرا می ترسی دختر؟ بپر. تو میتونی.
- نه خانم، من میترسم بیفتم رو بچه ها.
- یه بسیجی از هیچی نمی ترسه. از دور بِدو و با شتاب بدنت رو بکش و از رو همه بپر. اونطرف می بینمت. به بچه ها فکر نکن. چشماتو ببند و بپر.
مهسا عقب نشینی کرد. بچه ها را از دور دید. زیر لب بسم الله گفت. با سرعت به طرف دوستانش دوید. نزدیک آنها چشمانش را بست. یا علی گفت و پرید. آنطرف روی دستانش فرود آمد. با صدای کف زدن مربی برخاست. دوستش از آخر صفِ سجده رفته ها بلند شد و گفت: خسته نباشی دختر. نیمه جونم کردی. گفتم الانه که روم بیفتی. خدا خدا می کردم که کارتو درست انجام بدی.
مهسا خندید. دستش را روی کتف دوستش گذاشت و گفت: پس به خاطر دعای شماها من اونجا که باید فرود اومدم. انگار بازم باید تمرین کنم.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
💪 #خواستن_توانستن
پله ها باریک و رک بود. پیر زن ها به سختی از آن بالا می رفتند. عشق و علاقه به یادگیری تمام سختی ها را برایشان تحمل پذیر می کرد. کوچک و بزرگ، پیر و جوان یک روز در هفته در پایگاه بسیج دور هم جمع می شدند. به صحبت های سخنران گوش می دادند. از اوضاع مملکت مطلع می گشتند. گاهی برایشان احکام می گفتند. اردو و کلاس های هنری می گذاشتند. پیرزن روخوانی قرآن می دانست. نمی خواست علمش تنها برای خودش باشد. زودتر از همیشه به پایگاه بسیج محل رفت. از فرمانده پایگاه اجازه گرفت. قبل از آمدن سخنران پشت بلندگو اعلام کرد: خانما از این هفته ، بعد از جلسه هر کس خواست بمونه روخونی قرآن یاد میدم.
هفت نفر ماندند؛ چهار پیرزن و سه خانم میانسال. یکی می گفت: خانوم خدا خیرت بده خیلی وقته کسی نیومده اینجا قرآن یاد بده. دیگری گفت: خانوم حالا ما یاد می گیریم؟ سومی گفت: خانوم با این قرآن عربیا اسمش چی بود؟ یکی از خانم های میانسال جواب داد: منظورت عثمان طه ست؟ پیرزن گوشه چادرش را کنار روسریش فرو برد و گفت: آره ننه، همونا. از اونام یاد میدی؟
پیرزن در جواب سؤال آخر گفت: من خودم با قرآن فارسی بلدم. برا اون باید از دخترم بخوام بیاد یادتون بده.
دختر پیرزن یک سالی از طلبگی اش می گذشت. تازه از امتحانات پایان سال تحصیلی فارغ شده بود. یک ماهی اول کلاس، رسم الخط عثمان طه را آموزش می داد. هر جلسه پیرزن ها آموخته هایشان را فراموش می کردند. او مجبور بود دوباره درس قبل را تکرار کند. یک روز یکی از آنها پرسید: دخترم راستشو بگو؛ ما با این سن و سالمون چیزی یاد می گیریم؟
دختر لبخندی زد و گفت: خانوم جون چرا که نه؟! خواستن توانستنه. اگه بخواید حتما می تونید.
پیرزن سرش را پایین انداخت و گفت: خدا خودش شاهده چقد می خوام یاد بگیرم ولی دیگه مغزم نمی کشه.
دختر دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: توکلتون به خدا باشه. از خودش بخواید حتماً میشه.
چند سالی از آن روز گذشت. دختر و مادرش از آن محل رفتند. یک روز دختر برای دیدار دوستان قدیم به پایگاه بسیج محله قبلشان برگشت. بعد از اتمام جلسه، همان پیرزن مشتاق یادگیری رسم الخط عثمان طه را دید. پیرزن لبخند رضایت بر لب داشت. به سمت او رفت. بعد از دیده بوسی گفت: خانوم همش دعاتون می کنم؛ هم شما و هم مامانتونو.
لبخند ملیحی روی لبان دختر نشست. گفت: من که کاری نکردم. همه زحمتای کلاس رو دوش مامانم بود.
پیرزن با اشتیاق گفت: نه خانوم اینطور نگید. نمیدونید شما چه کمک بزرگی بهم کردید.
دختر با چشم های درشت شده اش پرسید: مگه من چه کردم؟
پیرزن جواب داد: یه روز تو محله خودمون رفتم جلسه قرائت قرآن. همه قرآن هاشون عثمان طه بود. نوبت من شد. مسئول جلسه اظهار شرمندگی کرد که قرآناشون عثمان طه است و من نمی تونم بخونم. منم فوراً جواب دادم بلدم بخونم. وقتی خوندم همه دهنشون باز مونده بود.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
👅 #زبان_سرخ_سر_سبز_میدهد_بر_باد
😵 فریاد کشید. آجر را بلند کرد. بالای سرش برد. 😡 آتش خشم از درونش شعله ور شد و دستش را هدایت کرد. ناگهان صدای فریادی به گوشش رسید: «آی عمو، دست نگه دار. یه دقیقه صبر کن.»
✋ دستش ثابت ماند. آجر وزنش را روی دست او انداخت. صدا دوباره بلند شد: «دستت خسته میشه. منو بذار زمین لطفا.» صورتش را به طرف آجر چرخاند. 🙃 آجر لبخندی زد و گفت:«می خوای با من چیکار کنی؟»
😨 جوان آجر را روی زمین پرت کرد. از آن فاصله گرفت. زبانش به تته پته افتاد. 😂 آجر بلندتر از قبل خندید و گفت: «ترسیدی؟ نترس. دو دقیقه قبل منو بلند نکرده بودی بزنی تو سر این بنده خدایی که دو متر اونطرف تر ایستاده؟ حالا از چی می ترسی؟ از اینکه زبون درآوردم؟»
😠 جوان با غرور به دیوار تکیه داد. کف یکی از پاهایش را به دیوار چسباند. دستی به ریش کم پشتش کشید و گفت: کی گفته من ترسیدم؟ من از بزرگتر توام نمی ترسم تو که یه آجرپاره ای.»
😏 تلخندی روی لب کج آجر نشست و گفت: «باشه، قبول. تو ازم نترسیدی. حالا بگو ببینم چرا منو از روی زمین برداشتی؟ واقعا می خواستی بزنیم تو سر اون آقاهه؟ آخه چرا؟»
😤 جوان با حالتی عصبی به سمت آجر خیز برداشت و گفت: «چرا داره؟ نشنیدی چطور با حرفاش منو جلو دوستام خورد کرد؟»
🤓 آجر با لحنی تمسخرآمیز جواب داد: «گیرم با زبونش خوردت کرده باشه. تو باید با آجر خوردش کنی؟»
😡 جوان با صورتی برافروخته گفت: «باید دق دلمو خالی می کردم. زبون من مثل مال اون انقد دراز نیست که عالم و آدمو بهم بزنه. نمی تونستم جواب درخوری بهش بدم. نمی تونستم بی جوابم بذارمش.»
😑 آجر لحظه ای ساکت ماند. جوان کنار او نشست. چهره اش دوباره رنگ طبیعی به خود گرفت. آجر گفت: «به این فکر کردی که اگه خدایی نکرده بلایی سرش می اومد ، تو دادگاه ها و زندانا گرفتار میشدی؟ اگه سرت رو پایین می انداختی و با متانت و کم محلی از کنارش رد میشدی بعد یه مدت خودش حساب کار دستش می اومد.»
😯 جوان آب دهانش را کنار کوچه تف کرد و گفت: « مکعب مستطیلی چی فکر کردی؟ این دفعه اولش نبود که. این یارو پررو تر از این حرفاس.»
😞 آجر آهی کشید و گفت: «حداقل می خواستی دق دلتو خالی کنی بهش می گفتی،👅 زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. اینطوری خیلی بهتر اینه که خودتو به روزگار سیاه بنشونی و چند تا خونواده رو بدبخت کنی.»
😌 جوان آجر را از روی زمین برداشت. بلند شد. آن را روی بقیه آجرها گذاشت. چشم ها و گیجگاهش را قدری مالید. به سمت خانه به راه افتاد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🌹 #رحمت_الهی
دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد. دوست داشت سادات خانم با او هم روبوسی کند. با خودش گفت:چرا با من روبوسی نمی کنه؟ منم می خوام بهش زیارت قبولی بگم. یعنی ما بچه ها آدم نیستیم؟
مادر، زهرا را جلو برد؛ زهرا، جلو مادر و مقابل سادات خانم ایستاد. مادر به صورت گل انداخته زهرا نگاه کرد. رو به سادات خانم گفت:گل دختر منم اومده به شما زیارت قبولی بگه.
سادات خانم با لبخند یک قدم به زهرا نزدیک شد. مقابلش نشست. او را در آغوش فشرد. صورت گل انداخته او را بوسید. زهرا هم با او دیده بوسی کرد و زیارت قبول گفت. سادات خانم بلند شد. سینی روی طاقچه را برداشت. جلو زهرا گرفت: اینم سوغات شما. بفرمایید.
زهرا کتابچه ای از داخل سینی برداشت. وسط کتابچه پارچه سبزی قرار داشت. مادر زهرا به سادات خانم گفت: راضی به زحمت تون نبودیم.
-زحمتی نیست. حضور بچه ها تو اینجور مراسما رحمته. ما هم باید قدر نزول این رحمتای الهی رو بدونیم.
لبخند روی لبان زهرا نشست. کتابچه را به سینه چسباند. دنبال مادر به راه افتاد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
😇 #آمرزش
بعد از یک ماه از سفر برگشت. با دیدن لباس سیاه بر تن راضیه خشکش زد. گفت: زن، من که نمردم سیاه پوشیدی. به پیر به پیغمبر اونجا هیچ راه ارتباطی نداشتن.
راضیه خودش را در آغوش فؤاد پرت کرد. هق هق گریه اش در فضای خانه پیچید. فؤاد آهسته دست روی سرش کشید و گفت: واقعاً فکر کرده بودی مُردم؟ راضیه بین گریه بریده بریده گفت: خدا ... نکنه . فؤاد دستان ظریف او را درون دست های ضمخت خود گرفت و گفت: برام تعریف کن ببینم چی شده؟
راضیه بغضش را فرو خورد. فؤاد او را کنار خود روی مبل نشاند. راضیه اشک هایش را با پشت دست های بلورینش پاک کرد: وقتی رفتی بابام مریض شد. هر چی به گوشی خودت و همکارات زنگ زدم در دسترس نبودید. تو پیام رسانا و شبکه های اجتماعیم پیامت دادم؛ اما هیچکدوم تیک دریافت نخورد.
صدای دلینگ از داخل جیب فؤاد بلند شد. دست برد درون جیب کنار کاپشنش، گوشی را بیرون آورد. پرسید: وای فای روشنه؟ راضیه سرش را تکان داد. فؤاد گوشی را باز کرد. پیام های دریافتی را دید. گفت: پیامات الان رسیدن. راضیه با بغض گفت: پس خودت دیگه بخون. فؤاد گوشی را کنار گذاشت و آرام گفت: نه می خوام دلبرم برام تعریف کنه. یه ماهه ازش دور بودم. دلم براش یه ذره شده.
راضیه سرش را پایین انداخت. بینی اش را بالا کشید: خواستم به دیدن بابام برم، ولی بهم گفته بودی از خونه بیرون نرم. کسی رو هم به خونه راه ندم. فؤاد با صلابت گفت: همه لوازم آسایش رو برات تأمین کردم تا به احدی نیاز نداشته باشی. تو این دوره زمونه آدم به خودشم نمی تونه اعتماد کنه. خب حال بابات چطوره؟
اشک از گوشه چشمان راضیه جاری شد. آب دهانش را به سختی قورت داد : بابام حالش وخیم شد. چند روز پیش مرد. دلم لک زد یه بار دیگه ببینمش. زنگ زدم به حاج آقای محل ازش پرسیدم میتونم برا مراسم دفن بابام برم. اونم گفت اگه شوهرت اجازه نداده حق نداری بری.
فؤاد سرش را پایین انداخت: شرمنده خانومم. کف دستم رو بو نکرده بودم. نمیدونستم تا من برم همچین بلاهایی سر خانومم میاد. اونوقت شمام گوش به حرف حاج آقا دادی و نرفتی؟ راضیه همراه جریان تند گریه گردنش را به سمت زمین خم کرد.
فؤاد سرش را بالا گرفت. دست زیر چانه راضیه برد. چشم در چشمان سرخ شده او انداخت. با دستان زبر و کار کشته اش اشک های او را به آرامی پاک کرد: می دونستی خدا تو و پدرت رو با این کارت آمرزیده.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🎡 #پارچ
پدر زنگ در را فشار داد. سمیرا و سمیه و سعید برای باز کردن در از همدیگر سبقت گرفتند. مادر با خنده گفت: بچه ها صبر کنید منم بیام. همه به استقبال پدر رفتند. سمیرا و سمیه دستان پدر را گرفتند و با او وارد اتاق شدند. پدر نشست. مادر برایش شربت آورد. سمیرا و سمیه روی پاهای او و در آغوشش آرام گرفته بودند. سعید مثل مرد کنار پدر نشست. سمیه گفت: بابایی می بریمون پارچ؟ سمیرا دست زد و گفت: آخ دون چرخ و فلچ.
پدر نگاهی مرموز به مادر انداخت. با اشاره چشم و ابرو با هم پیام رد و بدل کردند. مادر گفت: بچه ها امروز اذیت نکردن گفتم بابا که بیاد با هم میریم پارک. پدر به بچه ها نگاه کرد. صدای زنگ گوشی همراهش همه را از جا پراند. پدر ارتباط را وصل کرد. گفت: آخ آخ شرمنده، اصلا یادم رفته بود به سمانه خانوم بگم. چشم چشم همین الان میاییم. پدر دخترها را بوسید و از روی پایش بلند کرد. رو به مادر شد و گفت: عزیزم شرمنده، مادرم امشب دعوت کرده بود فراموش کردم بهت بگم. بچه ها رو آماده کن زود بریم. إن شاءالله یه شب دیگه میریم پارک. بچه ها اخم هایشان درهم رفت. سمیرا و سمیه دست به سینه نشستند. سرشان را بالا انداختند و گفتند: نوچ ما نمیایم.
مادر به طرفشان رفت از روی زمین بلندشان کرد. صورتشان را بوسید و گفت: میریم خونه مامانی حتما غذای خوشمزه درست کرده باباییم برامون قصه های خوشگل میگه. بلند شید دخترای گلم. بلند شید. بلند شو پسرم. تو هم بیا لباساتونو عوض کنم تیپ بزنیم و بریم خونه مامانی ما رو که خوشگل ببینه کیف می کنه. یه شب دیگه هم میریم پارک.
همه آماده شدند. به خانه مادربزرگ رفتند. موقع رفتن پدر به بچه ها گفت: اگه وقتی خواستیم برگردیم خواب نبودید. پارکم می برمتون. موقع برگشت، همه بچه ها از شدت خستگی خواب شان برد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahele_aramesh
📜 #داستانک
🍖 #سلطانی
- خانومم یه لحظه میای؟ زن ظرف می شست. بشقاب درون دستش را داخل ظرفشویی گذاشت. به طرف اپن رفت. مقابل شوهرش ایستاد. مرد روی مبل نشسته بود. کتاب می خواند. زن پرسید: عزیزم کارم داشتی؟ مرد سرش را بلند کرد و گفت: میشه یه چایی دبش برام بیاری. اون ظرفارم بذار بعدا بشور. بیا کنارم بشین می خوام باهات حرف بزنم.
زن دو تا چایی ریخت. داخل سینی کوچکی گذاشت. سینی را جلو شوهرش گرفت. تعارف کرد. مرد چایی را برداشت. زن کنار او نشست. گفت: خب، عزیزم چیزی شده؟
-بله یه اتفاق خیلی خوب افتاده. یادته چند سال قبل بهت قول دادم ببرمت رستوران پنج ستاره درجه یک سلطانی بخوریم؟
-بله، چطور مگه؟
- امروز رئیس تشویقیم داده می خوام ببرمت رستوران به قولم عمل کنم. برو لباساتو بپوش با هم بریم.
-ولی پس کرونا چی؟
-پروتوکلا رو رعایت می کنیم.
-یه چیزی میدونی عزیزم، رفتن به رستوران درجه یک و خوردن سلطانی دیگه بهم حال نمیده.
-آخه چرا؟ چند ساله منتظر همچین موقعیتی بودم.
-میدونی؟ امروز با زن همسایه حرف میزدم. همون که تازگیا شوهرش کرونا گرفت و مرد. می گفت بچه اش در به در یه گوشی همش خونه این همکلاسی اون همکلاسیه. گناه داره ما بریم برای چند لحظه لذت کلی پول خرج کنیم. بعد همسایه مون برا درس خوندن بچه اش انقدر سختی بکشه.
-یعنی دعوتمو رد می کنی؟
-نه اینکه دلم نخواد. نشستن کنار شوهر عزیزم اونم تو یه رستوران برا خوردن یه غذای لوکس افتخار بزرگیه. اما به دست آوردن دل یه بچه یتیم خیلی برام ارزشش بیشتره.
-خانم حرفا میزنی. آخه قیمت سلطانی کجا قیمت گوشی موبایل کجا؟
-خب یه مقدار ما میذاریم وسط از بقیه همسایه هام کمک می خوایم. إن شاءالله خدا کمک می کنه جور میشه.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
👤 #پدر
با عبور از کنار بوته های خار، پایش خراشید و سوخت. توجهی نکرد. مشک را به دست حمیرا داد تا به سربازان تشنه آب برساند. دستمال سفید و تمیزی برداشت. زخم پای سرباز نالان از درد را پاک کرد. نگاه سریعی به سمت راست و چپش انداخت. بقیه خانم ها هم مثل او در زیر تابش مستقیم خورشید به سربازهای تشنه و زخمی رسیدگی می کردند.
کمر راست کرد. استخوان های بدنش فریاد کشیدند. چند روز کیسه غذا و آب بر دوش کشیدن علاوه بر تاول، درد را مهمان تن نحیفش کرده بود. سوزش پا و کمر نمی توانستند لحظه ای مانع کار و فعالیتش شوند. زیر لب هنگام کار و بستن زخم سربازان ذکر می گفت. دل نگران پدر بود. برای سلامتی پدر مدام دعا می کرد.
صدای فریاد پیامبر(ص) را به شهادت رساندند، قلبش را به درد آورد. اشک از چشمانش جاری شد. همدم روزها و شب های بی مادری اش، همراه سختی های شعب، همه زندگیش را می گفتند که به دست مشرکان به شهادت رسیده است. باید می رفت تا پدر را بیابد. شاید زنده باشد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که قامت پدر را مقابل خود دید. با دیدن آرام جانش نفس راحتی کشید. اشک از چشمانش دوباره جوشید؛ ولی این بار از شوق دیدن پدر، هر چند زخمی و خون آلود. زهرا (س) الحمدلله گویان به سمت پدر رفت. دست پیامبر(ص) را گرفت، گفت:" جانم به قربانت، شنیدن خبر شهادتتون دنیا رو برام تیره وتار کرد. دنیا بدون شما برام هیچ ارزشی نداره."
پیامبر(ص) دستان کوچک زهرا (س) را میان دستان مردانه خود گرفت. گفت:"دنیا با کوثری مثل تو زیباست."
دندان شکسته پدر، اخم به چهره اش آورد. خواست برای شستن زخم های پدر، آب بیاورد که علی (ع) را دید. سپرش را پر از آب کرده بود و به سمت آنها می آمد. دستمال تمیزی برداشت. زخم پدر را با آب درون سپر علی (ع) شست. با دیدن زخم های عمیق بر بازو و بدن پدر، اخم کرد. امّا چهره خندان پدر لبخند روی لبانش نشاند. حصیری سوزاند. خاکسترش را روی زخم پدر ریخت. بعد از سال ها درمان زخم های پدر ، درد او را از چهره اش خوب می فهمید. همیشه در چنین مواقعی برای دل او درد را تحمل می کرد و دم نمی زد. در دل قربان صدقه پدر رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🛌 #خواب_خانم
از خواب بیدار شد. صورتش گر گرفته بود. به طرف سهیل برگشت. دستش را بالای کتف سهیل برد. خواست او را بیدار کند؛ اما دلش نیامد. هاج و واج محو صورت آرام سهیل شد. برق نگاهش سهیل را از خواب پراند. آرام چشم باز کرد. به گونه های شبنم زده سارا دست کشید و گفت: چی شده عزیزم؟
سارا دست بزرگ سهیل را درون دستان ظریفش گرفت. فشرد. با بغض گفت: خواب بدی دیدم. می ترسم تعریفش کنم.
سهیل از زیر پتو بیرون آمد. کنار سارا نشست. صورتش را بوسید. ناگهان با ترس عقب پرید. پشت دستش را روی پیشانی سارا گذاشت. با چشمان گشاد شده گفت: عزیزم تب داری.باید بریم دکتر.
سارا دست سهیل را پایین گرفت و گفت: تب؟! کاش مرده بودم و همچین خوابی نمی دیدم.
- این چه حرفیه. مگه نشنیدی میگن خواب زن چپه. ول کن این حرفا رو. برم برات بنفشه بجوشونم بیارم. اون پارچه نخی سفیده کجاست؟ نمدارش کنم بذارم رو پاها و پیشونیت.
سارا گریه اش شدت گرفت. وسط هق هق گریه گفت: نه، هیچی نمی خوام... می خوام بمیرم.
سهیل چند قدم به طرف آشپزخانه رفت. با حرف سارا برگشت. کنارش نشست. سر سارا را روی شانه اش گذاشت. گفت: اصلا هیچ کاری نمی کنم تا نگی چه خوابی دیدی؟
- چی تعریف کنم؟ چی بگم؟ بگم خواب حضرت زهرا رو دیدم؟
- این که بد نیست. خیلیم خوبه.
- چرا بده. از روی تمام شهر پرواز کردم. به یه مسجد رسیدم. تو صحن اونجا یه خانم با چادر سفید ایستاده بود. صدایی گفت ایشون حضرت زهراست. من جلو رفتم. ایشونم جلو اومد. منو بغل کرد. صورتشو به صورتم نزدیک کرد خواست صورتمو ببوسه ولی ...
صدای هق هق سارا بلند شد. گریه اجازه نداد حرفش را تمام کند. سهیل نگران پرسید: ولی چی؟ تا اینجاش که آرزوی عالم و آدمه همچین خوابی ببینن.
سارا با گریه گفت: خانوم نبوسیدم. گفت از صورتت آتیش میاد بیرون. برا همین نمیتونم ببوسمت. ازش پرسیدم چرا؟ میدونی چی جوابمو داد؟
سهیل به گلهای قالی خیره شد. چند تار از ریش هایش را با دو انگشت کشید: جوابشون چی بود؟
سیلاب اشک به زیر چانه سارا رسید: خانم گفت چون احترام پدر و مادرتو نمی گیری. سارا آب بینی اش را بالا کشید و ادامه داد: میدونی چند وقته نرسیدم حتی زنگشون بزنم و حالشون رو بپرسم. آخرین دفعه هم که رفتم خونه شون سر وسواس مامانم باهاش بحث کردم. حالا من می مردم بهتر نبود؟!
سهیل بلند شد. سرش را بالا انداخت. نوچی گفت. به طرف آشپزخانه رفت. بلند گفت: الان خدا رو شکر کن هنوز زنده ای و میتونی جبران کنی. امروز یا فردا یه آش و کیک می پزیم می بریم خونشون و از دلشون در میاریم. شمام سعی کن حساسیتت رو بیاری پایین تا دیگه با اونا بحثت نشه.
سارا آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: دیشب به خواب ناز ، دیدم تو را بانو/در حالت پرواز ، دیدم تو را بانو ... چادر نماز تو ، دل می برد از من/ با بالهای باز ، دیدم تو را بانو
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
😰 #آبروی_ریخته
نمازم تمام شد. هنوز چادر نماز روی سرم بود. صدای داد و بیداد بیرون آپارتمان توجهم را جلب کرد. پشت پنجره ایستادم. پرده را کنار زدم. مرد جوانی حدود بیست و پنج ساله کنار در باز پراید طوسی رنگی ایستاده بود. زنجیر درشت و نقره ای رنگی دور گردنش برق می زد. دست راستش به سمت آپارتمان ما اشاره می رفت. با صدایی که همه را سر جایشان میخ کوب کرده بود، گفت: تو حق من رو خوردی و رفتی برا خودت ماشین خریدی. من نمیزارم حقم از حلقومت پایین بره. من پسرتم.
با شنیدن جمله«من پسرتم» چشمانم گرد شد. با دقت بیشتری به دستش نگاه کردم. اشتباه ندیده بودم، آپارتمان ما را نشانه رفته بود. فقط یکی از خانوارها تو ساختمان سن شان به حدی می رسید که پسری جوان داشته باشند.
مردی اندکی دورتر از جوان کنار پژوی سفیدش ایستاده بود. بعد از شنیدن حرف های جوان، قدری به او نزدیک شد. با صدایی بلند گفت: هی جوون چند از بابات می خوای که داری آبروشو می ریزی؟ اگه تو واقعا حقی به گردن پدرت داشته باشی میتونی ازش بگیری ولی تو چطور آبروی ریخته اونو پس میدی؟
پسر خجالت زده سوار ماشین شد. با سرعت از جلو آپارتمان رفت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
👶 #ناخواسته
سه تا دختر و سه تا پسر داشت. از زیاد بودن بچه هایش ناراحت نبود. اما نمی توانست حسرت خوردن های خواهرش را تحمل کند. آه های سوزناک او جگرش را به آتش می کشید. دارو و درمانی را وانگذاشته بود. وقتی خواهرش برای نگهداری بچه ها به کمکش می آمد با خودش می گفت: خدایا خواهرم رو ببین چقد بچه دوسته. چقد صبر و حوصله اش از منم زیادتره برای بازی با بچه. خدایا نمی خوای بچه اش بدی؟
روزی خواهرش پرسید:معصومه بازم بچه دار میشی؟
او به طرف مرضیه برگشت و با تندی گفت: مگه مغز خر خوردم. شش تا بچه پشت بند هم اگه تو نبودی نمیدونستم چطور جمع و جورشون کنم. دیگه پشت دستم رو داغ میزنم بخوام از این خطاها بکنم.
ابروهای مرضیه روی چشمهایش فرود آمد. معصومه سریع پرسید: چطور مگه؟
بغض گلوی مرضیه را گرفت و گفت: هیچی. همینجوری پرسیدم.
دو هفته بعد معصومه فهمید بچه هفتم را باردار شده است. کنار شوهرش نشست. با گریه گفت: من دیگه بچه نمی خواستم. دیگه نمی کشم.
رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خب می گی چه کنیم؟ بریم خدا داده رو بکشیم؟ حتما مصلحتی بوده.
گریه های معصومه شدت گرفت. با هق هق گفت: ولی من دیگه نمی تونم.
وسط گریه یاد صورت غمزده خواهرش افتاد. اشک هایش را پاک کرد. آب بینی اش را با دستمالی گرفت. گفت: آقا رضا، بدیمش به مرضیه؟
رضا اخم هایش را درهم برد. گفت: مگه من بیل تو کمرم خورده؟ یا محتاج یه لقمه نونم؟ یا روزی این بچه رو خدا نمیرسونه؟ فوقش مثل الان بازم مرضیه برا نگهداری بچه ها میاد کمکت.
معصومه دست های بزرگ رضا را درون دستان کوچکش گرفت و گفت: آقا رضا چی میشه خونه خواهر منم با حضور یه بچه گرم و کانون خونوادشون شیرین بشه. خودت میدونی وقتی قنج زدن بچه رو آدم می بینه چقد قند تو دلش آب میشه. حالا چیه این بچه رو بدیم به خواهرم؟
-هیچی مایه آبرو ریزی میشه. مردم پشت سرمون حرف درمیارن.
-آقا رضا حرف مردم رو بی خیال شو. مردم بچه نمی خوان میرن سقطش می کنن. یه بچه رو از زندگی محروم می کنن. قتل انجام میدن، کسی براشون حرف نمیزنه حالا ما بریم بچه مونو ببخشیم حرف مفت میزنن. بذار بزنن. به قول مادر خدابیامرزم در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نه.
رضا دانه های تسبیحش را به حرکت درآورد و گفت: چی بگم ما مردا که حریف زبون شما زنها نمیشیم.
معصومه خندید و گفت: هیچی بگو موافقی؟
رضا چشم هایش را برای چند دقیقه بست. نفس عمیقی کشید. لااله الا الله گفت: باید نظر خواهرت و شوهرشم بپرسی، اگه اونام با این کار موافق بودن منم حرفی ندارم.
نه ماه بعد صدای گریه نوزادی از خانه مرضیه به گوش همسایه ها رسید.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🏃 #گریز
نفس زنان از پله ها بالا رفت. در آهنی پشت بام را کشید،باز نشد. صدای پا روی پله ها را قبل از گوشش قلبش شنید و مثل گنجشک لرزید. فرید با تمام قدرت دستگیره در را کشید. قاب آهنی در به صورتش خورد. بدون توجه به درد پخش شده بر روی گونه اش، روی پشت بام رفت. نور خورشید چشمش را زد. خانه شان انتهای بن بست بود تا سر کوچه پشت بام ها به هم پیوسته بودند. دوید و به پشت سرش نگاه نکرد.
از دیوارهای کوچک میان دو پشت بام پرید. باشنیدن صدای تاپ تاپ قدم هایی بر پشت بام، پشت دیواری مخفی شد. صدای پاها به او نزدیک شدند و از او گذر کردند. فرصت را غنیمت شمرد. روی لبه دیوار خانه ی پشتی پرید، پایش سرید؛ اما سقوط نکرد. با دستان باریکش از دیوار آویزان شد؛ با جهشی به درون حیاط کوچک خانه پرید. بدون نگاه کردن به جایی از در خانه بیرون رفت.
چند خیابان و کوچه را دوید. نفسش برید، روی جدول نشست. نفس زنان به مسیری که آمده بود، نگاه کرد. فکرش را نمی کرد که پیدایش کنند. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. گوشی اش را از جیبش در آورد، به شهرام زنگ زد. گوشی اش خاموش بود. با مشت روی پایش کوبید. هزاران فکر در ذهنش شروع به روییدن کرد:" حتما شهرامو گرفتن و اون نامردم منو لو داده. اما همه چی درست بود. داروها بدون دردسر از مرز رد شده بودن."
گوشی اش زنگ خورد، با دیدن نام پدرش جواب نداد. خورشید در حال غروب بود. از جایش بلند شد تا سرپناهی برای خودش پیدا کند. قدم از قدم برنداشته بود که خود را در محاصره پلیس دید. دیگر راه فراری برایش نمانده بود. پلیسی به او نزدیک شد و بر دستانش دستبند زد. کنار ماشین پلیس پدرش با قدی خمیده و صورتی درهم ایستاده بود. نمی توانست باور کند پدرش او را لو داده. تک پسر خانواده بود و تمام کارها و رفتارهایش به همین خاطر توجیه می شد. همیشه هر کاری کرده بود ولو اشتباه، حمایت و پشتیبانی پدر را حتی با سکوت داشت؛اما حالا... .
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🌜 #خشم_ماه
با لبانی خندان به خانه برگشت. همسرش به استقبالش رفت. بعد از سلام و خوش آمدگویی گفت: چیه مرد، امروز کبکت خروس می خونه؟
مرد دستی به ریش هایش کشید و گفت: بالاخره امروز موفق شدم حسابش رو کف دستش بذارم. شام چی داریم. اشتهام باز شده. الان میتونم یه شتر درسته رو بخورم.
زن بالاپوش مرد را از او گرفت. گفت: خیر باشه. تا آبی به دست و روت بزنی شامم آماده اس. همون غذای دلخواهت؛ آبگوشت تنوری.
مرد زبانش را بر لبانش کشید. به سمت حوض وسط حیاط رفت. دستش را درون آب فرو برد. چشمان خشمگین ماه را وسط آب حوض شناور دید. صورتش را برگرداند. آب را به صورت غبارگرفته اش پاشید. لکه خونی روی دستش توجه او را جلب کرد. آب حوض را بهم زد تا چشمانش به چشمان ماه گره نخورد. دستش را محکم مالید. مالید و مالید. لکه خون پاک نمی شد. خسته شد. صدای زنش از داخل اتاق به گوشش رسید: مرد، غذا یخ کرد. بسه. بلند شو بیا.
دستش را پشت سرش پنهان کرد. به طرف اتاق رفت. زن پارچه صورت خشک کن را به او داد. آن را با اکراه گرفت. زن پرسید: اون دستت چیزیش شده؟
- نه، نه، چیزی نیست. فقط یه لکه خونه که هر چی شستم نرفته.
- بیار بالا ببینم.
مرد دستش را بالا آورد. زن با دقت کف دستش را دید: اینکه پاک پاکه.
مرد با چشمانی گشاد شده دستش را بالاتر برد. به سمت آن با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: اینه، لکه همینجاس. من دارم می بینم.
زن بی تفاوت به اصرار مرد به سمت سفره رفت: امشب یه چیزیت شده. خیالاتیم شدی. غلط نکنم همه اش مربوط میشه به همونی که حسابش رو کف دستش گذاشتی. دستات رو خشک کن بیا غذا سرد شد. بعد غذا برام تعریف کن ببینم حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟
مرد با اکراه دستانش را خشک کرد. کنار سفره نشست. دست به سمت غذا برد. خواست لقمه ای بردارد، به جای آبگوشت داخل ظرف فقط خون بود. لقمه را کنار گذاشت. زن با اشتها نان را درون دهانش گذاشت. به چشمان دریده مرد خیره شد. به زحمت لقمه را فرو داد. پرسید: مرد، چرا نمی خوری؟ غذای مورد علاقه ات رو پخته ام.
چشمان مرد پیاله خون شد. برخاست. لگدی نثار کاسه آبگوشت کرد. با عصبانیت گفت: کاسه خون جلوم گذاشتی اونوقت میگی غذای مورد علاقه ام؟
زن اشک از چشمانش فرو ریخت. گفت: بگو بدونم امشب حساب چه کسی رو کف دستش گذاشتی؟
مرد مشتی به دیوار کوبید و گفت: دختر پیامبر.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
📱#گوشی_همراه
میثم گوشی اش را سفت چسبیده بود. دستهای دراز به سمتش را پس می زد. آن را بالا برد. بقیه پشت سرش ایستاده بودند. با سرهای بهم چسبیده، صفحه گوشی را می بلعیدند. یکی دهانش را مثل غار پر از شمش یخ باز کرد و گفت:مجید جون، این همون شاخ اینستاگرامه.
میثم چشمانش را روی صفحه چرخاند. گفت: نه بابا، یه ببره بود هی می گفت من ببرم این همونه.
مسعود صورت میثم را با دستش کنار زد. گفت: مادر من بدون این همه آرا و ویرا با صورت چروکیده اش از این خیلیم خوشگل تره. مجید دستش را بالابرد و مثل پتک توی سر مسعود کوبید. گفت: خاک تو اون سر بی مخت کنم. آدم جلو بقیه از خوشگلی و زشتی مادرش حرف میزنه؟!
علی از دور جلو آمد. مسعود اول از همه او را دید. گفت: بچه ها جوجه شیخمون اومد. میخواید عکس شاخ ببری رو نشونش بدید؟
مجید گفت: ولش کن دوست داری حالمون رو بگیره؟
میثم نیشخندی زد. گفت: چیز بدی نمی بینیم. مردم بدتر این رو می بینن. علی بیا این رو ببین.
میثم صفحه گوشی را به سمت علی گرفت. علی نگاهش را به آسفالت دوخت. جلو رفت. دست گردن دوستانش انداخت گفت: کی میاد کشتی بگیریم؟
مسعود دستش را بالا آورد. علی گفت: پس تا پارک مسابقه دو میذاریم. اونجا هر کی برد اول شروع می کنه. میریم تو چمن تا موقع زمین خوردن بدنامونم آسیب نبینه. قبول؟
هر چهار نفرشان مسابقه دو گذاشتند. علی زودتر از همه به پارک رسید، اما امتیاز زود رسیدنش را به مسعود داد. با مسعود، میثم و مجید به نوبت کشتی گرفت. پشت هر سه را به خاک مالید. پسرها خنده کنان دنبالش دویدند تا او را بگیرند و داخل حوض پارک بیاندازند. علی فرار کرد. برای لحظه ای برگشت تا پیشروی بچه ها را ببیند. پایش داخل گودالی گیر کرد. با صورت روی زمین افتاد.
سرش را بلند کرد. صدای زوزه فشنگ از کنار گوشش گذشت. به صورت خیس مسعود دست کشید. گفت: گریه می کنی مرد؟ الان دیگه بچه نیستیم و مام تو پارک نیستیم. باید قوی باشی.
مسعود گرد و خاک نشسته روی صورت علی را با دست گرفت. به صورت خودش مالید. گفت: علی تو دستم رو گرفتی و به اینجا رسوندیم. تنهام نذار.
علی از حال رفت. چند دقیقه بعد چشمهایش را باز کرد و گفت: مسعود تو هم می بینی؟ دستش را بالا آورد گفت: می بینی؟ دارن میان. چقد نورانین.
مسعود به نقطه ای که علی نشان می داد، خیره شد. اشک بین ریش هایش جا گرفت. گفت: علی جونم، کجا رو می گی؟
علی مقابلش را نشان داد. چشمانش را بست. بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و گفت: از میثم و مجید حلالیت بخواه. اون روز می خواستم حواستون از گوشی پرت بشه. نمیدونستم پام میشکنه و همه تقصیرا میفته گردن اونا. بازم اگه بیهوش نشده بودم نمیذاشتم اونقدر سرکوفت بخورن. بهشون بگو حلالم کنن.
پای علی مثل برگ های درخت بید می لرزید. خون، خاک زیر پایش را گل کرده بود. علی شهادتین گفت و چشمانش را برای همیشه بست.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahele_aramesh
📜 #داستانک
#آوار_خستگی
وحید کش و قوسی به بدنش داد. نگاهش به ساعت افتاد. از پشت میزش بلند شد. نقشه روی میز را لوله کرد. با همکارانش تند تند خداحافظی کرد. مجید در حین پوشیدن کتش گفت:" تو هم به زودی یکی میشی مثل ما." حرف مجید مانع شد تا وحید از اتاق خارج شود، پرسید:" منظورت چیه؟" مجید پشت کمر وحید زد و گفت:" یعنی اول ازدواج و زندگیته که اینقدر عجله داری زود بری خونه؛ بعد چند وقت یا دیگه دلت نمی خواد بری خونه یا دیگه عجله نداری."
وحید دوزاریش افتاد که ممکن است از این به بعد بچه ها برایش دست بگیرند و مسخره اش کنند، برای جمع کردن ماجرا گفت:" برای بازار رفتن عجله داشتم تا به ته بار میوه ها نخورم."
تمام بازار را زیر پا گذاشت تا بهترین میوه و اجناس را بخرد. به در خانه که رسید، کف پاهایش جلز و ولز می کردند و کتفش در حال جدا شدن از بدنش بود. زنگ در خانه را زد و بعد با کلید بازش کرد. هین فریبا را قبل دیدنش شنید. جلوی اپن آشپزخانه ایستاده و دستش را روی قلبش گذاشته بود. با دیدن وحید اخم کرد و گفت:" چرا اینجوری اومدی؟"
وحید گفت:" زنگ زدم اولش که نترسی. حالا بیا خریدها را بگیر که از کت و کول افتادم، تموم بازار گشتم تا بهترینا رو بخرم." فریبا اول مکث کرد بعد مثل کسی که به زور هلش می دهند به سمت وحید رفت. یکی از پلاستیک میوه ها را از میان انگشتان وحید کشید، گفت:" بقیه رو خودت بیار، کار های سنگین و خرید وظیفه مرده." باد وحید خالی شد، انتظار داشت فریبا از او تشکر کند؛ اما با شنیدن اینکه وظیفته، میوه ها مثل آهن سنگین شدند. مسافت در خانه تا آشپزخانه تمام انرژی اش را گرفت. میوه ها را روی اپن گذاشت. خستگی به تنش ماند. به سمت اتاق رفت تا جسم و روح خسته اش را آرام کند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
❤️ #مادر
راحله محکم به دیوار کاهگلی چسبیده بود. با صدای بلند اشک می ریخت. تمام اطرافیانش از کوچک و بزرگ با او گریه می کردند. هیچ کس نمی خواست دیگری را آرام کند. سرش را قدری بالا آورد. به زحمت نفسش بالا می آمد. گفت: "دیدید، دیدید آخر بدون ما رفت. امروز تولدشه؛ ولی ما کنارش نیستیم؛ یعنی بدون ما تولد بهش خوش میگذره؟"
همه یکصدا با زاری جواب دادند:" نه، مادر اونقدر مهربونه که بدون ما بهش خوش نمیگذره."
هق هق راحله بلند شد. بریده بریده گفت: "اینجا همه اذیتش کردن. اصلا همون بهتر که ما رو تنها گذاشت و رفت."
صدای گریه ها شدت گرفت. گرمای دست نوازشگری قدری آرام شان کرد. صورت دخترکی کنار آنها به دیوار بوسه زد. اشک از چشمانش جاری شد.
راحله دست روی سر دخترک کشید و گفت:" بشکنه دست اون کسی که مادر ما یتیمارو ازمون گرفت و تنها قدری از خونشو روی دیوار برایمان باقی گذاشت."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
👨 #پدر_زهرا
سارا کنار زهرا ایستاد. دستش را دور گردنش انداخت. آهسته کنار گوشش گفت: فردا خونه ما دعوتید. میای دیگه؟ زهرا کمی خودش را عقب کشید. چشم در چشم سارا شد. گفت: به چه مناسبت؟
سارا لبخندی زد. گفت: فردا تولد آبجی کوچیکه اس. مامانمم کشته مرده شه. برا همین قول یه جشن حسابی بهش داده. به منم گفته به دوستات بگو بیان. خونه شلوغ تر باشه بچه ام بیشتر ذوق می کنه.
زهرا روی جدول کنار باغچه حیاط مدرسه نشست. گفت: کی تا حالا دیدی بچه با دیدن چارتا غریبه ذوق کنه؟
سارا مانتوش را بالا زد و روی زمین ولو شد. دستان زهرا را درون دستانش گرفت. گفت: اولا که سمانه دیگه بچه نیست. هفت سالشه. دوما چند دفعه دیدیش اونم ازت خوشش اومده. خودشم می گفت ازت دعوت کنم.
-باشه باید از بابام اجازه بگیرم. اگه اجازه دادن میام.
-إن شاءالله که اجازه میدن.
روز بعد همه را مجبور به شرکت در کلاس جبرانی ریاضی کردند. التماس های سارا برای زودتر برگشتن به خانه فایده نداشت. بعد از کلاس، زهرا و فاطمه همراه سارا به سمت خانه شان حرکت کردند. فاطمه روبه سارا کرد و گفت: جشن تولدتون خودمونیه دیگه؟
-آره بابا. فقط یه چندتا زنای همسایه رو هم مامانم دعوت کرده.
زهرا چادرش را جمع کرد. سرش را پایین انداخت و تغییر مسیر داد. فاطمه و سارا به سمتش برگشتند: سارا داد زد: کجا میری؟ خونه ما اون وری نیست که.
زهرا سرش را برگرداند و گفت: آخه نگفته بودی همسایه هاتونم هستن. سارا به سمت او دوید. دستش را گرفت و گفت: مرد که دعوت نکردیم. همه زن هستن. بیا بریم تو که خجالتی نبودی؟!
-آره خجالتی نبودم. ولی ...
- ولی نداره. بیا بریم.
هر سه به خانه رسیدند. سارا کلید انداخت. در را باز کرد. هر سه وارد شدند. صدای ساز و آواز از داخل اتاق به بیرون درز کرده بود. زهرا، گوشه چادر فاطمه را کشید. گفت: من از دلینگ و دولونگ بدم میاد. بیا بریم.
سارا دست هر دو را گرفت و به داخل کشاند. وقتی پایشان به داخل اتاق رسید، هر سه خشکشان زد. عده ای زن و مرد غریبه وسط اتاق درهم می لولیدند. زهرا به سرعت خودش را از در بیرون انداخت. خواست از در حیاط بیرون برود، اما در قفل بود. مادر سارا از پشت سر گفت: عزیزم کجا؟ مگه من بذارم مهمونم غذا و شربت نخورده از خونه بیرون بره؟
زهرا با حال زاری گفت: تو رو خدا، من غذا نمی خوام. روی پله های سرسرا نشست. چادرش را توی صورتش کشید. موبایلش را آرام از کیفش درآورد. زیر چادر به پدرش پیام داد: بابایی من تو خونه سارا گیرافتادم. اینجا مجلس مختلطه بیا نجاتم بده.
مادر سارا آنها را به اتاقی برد و گفت: دخترا اینجا می تونید لباساتون رو عوض کنید. زهرا زیر لب ذکر گفت و از خدا کمک خواست. روی صندلی گوشه اتاق نشست. اشک روی گونه هایش جریان داشت. ناگهان با صدای زنگ در از جا پرید. پلیس از سر و کول خانه بالا می رفت. خانه محاصره شد. همه دستگیر شدند. پدر زهرا بین شلوغی ها دنبال او می گشت. زهرا با دیدن صورت پر از استرس پدرش قند توی دلش آب شد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#مدافع_حقوق_زنان
مهسا سلام نماز را داد. تسبیح را برداشت. خواست ذکر بگوید که با صدای زنگ شتری تلفن از جا پرید. زیر لب گفت: لا اله الا الله. باز رفتیم دو دقیقه با خدا خلوت کنیم. مگه میذارن؟!
چند قدم مانده تا تلفن، صدای زنگ قطع شد. شماره برادرش افتاده بود. گوشی را برداشت. صدای بوق ممتد درون مغزش سوت کشید. منتظر ایستاد. با ناراحتی گفت: هرچی به این خان داداش بگم قطع نکن تا من بردارم بازم کار خودش رو می کنه.
دوباره صدای زنگ در فضای کوچک اتاق پیچید. این دفعه با صدایی آهنگین می نواخت. مهسا گوشی را کنار گوشش گذاشت. خان داداش، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آبجی، در رو برام باز نمی کنی؟
مهسا چشمانش گرد شد. با تعجب پرسید: مگه پشت دری؟!
میثم با خنده گفت: آره آبجی جونم. نترس. تنهام. مسافر داشتم، گفتم حالا که اومدم تا اینجا یه سرم به شما بزنم. راستی نمی خواید گوشیتون رو عوض کنید؟
مهسا چادر سفیدش را روی سر جا به جا کرد. با ناز گفت: نوچ. گوشیمون چیزیش نیست. فقط منشی تلفنیش وقتی تلفن رو برمیداره، نمیتونه حرف بزنه. (صدای خنده مهسا بلند شد.)حالا اگه نخوام در رو باز کنم چه می کنی؟ میدونی که برا مهمون ناخونده چی میگن؟1
-اگه نخوای، مستقیم میرم خونمون. گفتم سلامی کرده باشم و یادی از آبجی کوچیکه. ببینمش که دلم براش یه ذره شده.
پشیمانی درون قلب مهسا نشست. با خود گفت: اینطوری احترا م برادر بزرگت رو می گیری. دست مریزاد.2 با صدایی آهسته جواب داد: فدای محبتت. الان در رو باز می کنم.
مهسا کلید آیفون را فشرد. در ورودی ساختمان باز شد. میثم، سه طبقه باید بالا می رفت تا به خانه مهسا برسد. مهسا تند تند لباسها و وسایل افتاده روی زمین را بغل زد. همه را درون اتاق خواب روی تختخواب ریخت. زنگ در به صدا درآمد. مهسا در را گشود. کنار ایستاد و گفت: بفرمایید. صفا آوردین.
میثم و مهسا از هر دری سخن گفتند. میثم، پرتقال پوست می کند. گوشی همراهش زنگ خورد. ابروهای میثم درهم رفت. گفت: شستن نداره. همشون تمییزن. بدون اینکه حرفی بزند، تماس را قطع کرد. پرتقال را برداشت. مشغول پوست کندن شد. مهسا با کنجکاوی پرسید: چی شستن نداره؟ میثم با تمسخر گفت: زنم می خواد فرش بشوره. می خواد برم کمکش.
مهسا برای لحظه ای به میثم خیره شد. مثل برق از جا پرید. به طرف آشپزخانه رفت. نایلونی آورد. میوه های میثم را داخل آن ریخت: سلام منم به خانمت برسون. همین حالا زنگش بزن، بگو داری میری کمکش.
میثم با چشمان گشاد شده گفت: شما که زیاد از خانمم خوشت نمی اومد. چی شده مدافع حقوق زنان شدی؟!
مهسا پشت ابرو نازک کرد. شانه بالا انداخت. گفت: بله، حق با شماس. چون یه لحظه خودم رو گذاشتم جا خانمت.3
1-خداوند متعال در آیه 28 سوره نور می فرماید : « فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فیها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّی یُؤْذَنَ لَکُمْ وَ إِنْ قیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْکی لَکُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلیمٌ»ترجمه : پس اگر کسی را در آنجا نیافتید، وارد نشوید تا زمانی که به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شد که باز گردید، بازگشته و وارد نشوید، که این برای شما پاکیزه تر است و خداوند به آنچه انجام می دهید داناست .
2- رسول خدا فرمودهاند:حق برادر بزرگتر بر برادران و خواهران كوچكتر مانند حـق پدر بر فرزند است، چنانكه حق خواهر بزرگتر بر خواهران و برادران كوچكتر مانند حق مادر بر فرزند ميباشد.
ملا محمدمهدي نراقي ، علم اخلاق اسلامى (ترجمه جامع السعادات)، ترجمه سيدجلال الدين مجتبوي، ج2، ص275
3- "يَا بُنَيَّ اجْعَلْ نَفْسَكَ مِيزَاناً فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ غَيْرِكَ فَأَحْبِبْ لِغَيْرِكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ مَا تَكْرَهُ لَهَا"
'اى فرزند عزيز، نفس خويش را ميزانى بين خود و بين ديگران قرار ده، پس از براى ديگران دوست بدار آنچه را كه براى خودت دوست ميدارى، و خوش ندار براى ديگران آنچه را براى خودت خوش ندارى'.
نهج البلاغه، نامه31
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
فدای یه تار موهات
پروانه، خانه را جمع و جور کرد. بوی غذا دهانش را آب انداخت. در قابلمه سوپ را برداشت. هم زد. با دست بوی آن را به سمت بینی اش هدایت کرد. بوی مطبوع غذا را بلعید. به به و چه چه راه انداخت. در قابلمه را گذاشت. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با خواندن جمله «تو را من چشم در راهمِ» روی ساعت، قلبش مثل قلب گنجشک تپیدن گرفت. ده دقیقه تا آمدن حامد فرصت داشت. سریع سفره ناهار را چید. لباسش را بو کرد. لباسش تمام بوی غذا را بلعیده بود. به طرف کمد لباس رفت. از بین لباس ها پیراهن مورد علاقه حامد را بیرون آورد. آن را پوشید. به صورتش عطر گل محمدی مالید. قدری آرایش بر آن نشاند. صدای زنگ بلند شد. درون آیینه خودش را برانداز کرد. حامد پسند شده بود. سریع به طرف در رفت. از درون چشمی بیرون آمدن حامد از آسانسور را دید. دستش را روی دستگیره گذاشت. به محض رسیدن حامد، دستگیره را به سمت پایین فشرد. در باز شد. پروانه همراه در عقب نشینی کرد. انگشتانش را به سمت حامد نشانه رفت. به محض ورود حامد ماشه را چکاند:«بنگ بنگ بنگ ... »
حامد دهانش را باز کرد و در یک حرکت تمام تیرها را بلعید. با خنده گفت:« همه تیرات رو خوردم.»
پروانه مثل بچه ها پا کوبید:«چرا تیرام رو خوردی؟ می خواستم بکشمت.»
حامد در را بست. جلو رفت. دست دور گردن پروانه انداخت. صورتش را بوسید. گفت:«عزیزم من کشته عشق توام. چه بوی خوبی میاد، پروانه ام رفته روی گل محمدی نشسته، بوش رو گرفته؟»
پروانه خندید و گفت:«بله، یه سر به باغ گل زدم. فعلا بیا بریم که غذا سرد شد.»
پروانه و حامد کنار سفره نشستند. حامد نگاهی به سفره انداخت. از سلیقه پروانه تعریف کرد و گفت:« دوسِت دارم. بهترین همسر دنیایی برام.»
پروانه با لبخند جواب داد:«قابل عزیز دلم رو نداره.»
حامد با گذاشتن اولین قاشق درون دهان، دلش ترشی خواست. گفت:« کاش ... هیچی هیچی... شما خیلی زحمت کشیدی، خودم میارم.»
سراغ کابینت رفت. خواست پیاله بردارد، دستش به یکی از بشقاب های بلور خورد. بشقاب افتاد. پودر شد. تا نزدیک اپن تکه هایش پرید. پروانه از ناقص شدن سرویس بشقاب ها ناراحت شد. حامد دستپاچه گفت:«ببخشید. یهویی شد.»
پروانه خواست بگوید:«شما مردا هیچ کدومتون حواس ندارید. نمی خوردی این ترشی رو. می گفتی خودم بیارم.»
زبانش را نگه داشت. با خودش گفت:«یعنی ارزش یه بشقاب بیش از عشقته که میخوای چیزیش بگی؟ دوست دارمای چند دقیقه قبلت رو حالا ثابت کن.»
حامد خواست جا به جا شود. پروانه بلند شد. گفت:« از جات تکون نخور. خدایی نکرده شیشه نره تو پات. صبر کن جارو بکشم.»
جارو برقی را روشن کرد. تمام کف آشپزخانه را جارو کشید. حامد با صدایی غمزده گفت:«ببخشید. ن ...» پروانه نگذاشت حامد عذرخواهیش را ادامه دهد. با لبخند و از ته دل گفت:«فدای یه تار موهات.»
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌺 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان گرامی🌺
⌚ مدتی است در نظر گرفته ایم #داستانک ها و #داستان های کانال را در کانال هایی جداگانه در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
📝 نویسندگان کانال هر کدام جداگانه کانالی زده اند و داستان های خودشان را که در این کانال است و داستان های بعدشان را در کانال خودشان نشر خواهند داد.
📣 کانال مشکات با قلم مشکات
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/4188602425Ca4751298d5
در بله:
https://ble.ir/meshkaat135
📣 کانال حکمت صبح با قلم صبح طلوع
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1762459764C91f5a36c04
📣 کانال خطوط متقاطع با قلم صدف
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/126287987C8dc724b50f
🌹 کانال های ما را دنبال کنید و آنها را به دوستانتان پیشنهاد دهید.🌹
📚کانال تنها ساحل آرامش همچنان همراه #شهدا به راه خویش ادامه خواهد داد.
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
🌺 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان گرامی🌺
⌚ مدتی است در نظر گرفته ایم #داستانک ها و #داستان های کانال را در کانال هایی جداگانه در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
📝 نویسندگان کانال هر کدام جداگانه کانالی زده اند و داستان های خودشان را که در این کانال است و داستان های بعدشان را در کانال خودشان نشر خواهند داد.
📣 کانال مشکات با قلم مشکات
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/4188602425Ca4751298d5
در بله:
https://ble.ir/meshkaat135
📣 کانال حکمت صبح با قلم صبح طلوع
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1762459764C91f5a36c04
📣 کانال خطوط متقاطع با قلم صدف
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/126287987C8dc724b50f
🌹 کانال های ما را دنبال کنید و آنها را به دوستانتان پیشنهاد دهید.🌹
📚کانال تنها ساحل آرامش همچنان همراه #شهدا به راه خویش ادامه خواهد داد.
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
🌺 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان گرامی🌺
⌚ مدتی است در نظر گرفته ایم #داستانک ها و #داستان های کانال را در کانال هایی جداگانه در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
📝 نویسندگان کانال هر کدام جداگانه کانالی زده اند و داستان های خودشان را که در این کانال است و داستان های بعدشان را در کانال خودشان نشر خواهند داد.
📣 کانال مشکات با قلم مشکات
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/4188602425Ca4751298d5
در بله:
https://ble.ir/meshkaat135
📣 کانال حکمت صبح با قلم صبح طلوع
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1762459764C91f5a36c04
📣 کانال خطوط متقاطع با قلم صدف
در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/126287987C8dc724b50f
🌹 کانال های ما را دنبال کنید و آنها را به دوستانتان پیشنهاد دهید.🌹
📚کانال تنها ساحل آرامش همچنان همراه #شهدا به راه خویش ادامه خواهد داد.
✍دود
🍃از سرش داشت دود بلند میشد. کارهای زمین مانده اش را برای بارهزارم مرور کرد:« وای خدایا چطور ممکنه، این همه کار را تا رسیدن مهمانها انجام بدم. »
☘وسط هرکاری از سالاد درست کردن تا صاف کردن برنج، بچهها از راه میرسیدند و نمی گذاشتند با خیال راحت کارش را بکند. تنها دوساعت تا رسیدن مهمانها وقت داشت.
یاد اکرم دوست قرآنی اش افتاد. هروقت فرصت برای درس خواندن کم بود، سوره قریش می خواند و چهارده یاوهاب، آن وقت هرطور بود میرسید تا آمدن استاد، درسها را مرور کند.
🌸چهارده یا وهاب و سورهی قریش را خواند. بعد ساعت را نگاه کرد. فاطمهی یک ساله اش را با حوصله شیر داد و سراغ صاف کردن برنج رفت.
🌺فاطمه شیرش را که خورد، بالاخره دست از سرش برداشت وچهار دست و پا کنان، سراغ بازی رفت. باورش نمیشد اما وقتی سعید بااینکه زودتر از همیشه آمده بود، وارد خانه شد، کارهایش تمام شده بود.
☘سعید دستش را پشت کتف ملیحه زد و گفت: «خسته نباشی بانوی خانه! مثلا آمدم کمک. چهطور وقت کردی؟ »
🍃ملیحه لبخند ملیحی زد و گفت:«با امدادهای غیبی.»
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte