📜 #داستانک
🏃 #گریز
نفس زنان از پله ها بالا رفت. در آهنی پشت بام را کشید،باز نشد. صدای پا روی پله ها را قبل از گوشش قلبش شنید و مثل گنجشک لرزید. فرید با تمام قدرت دستگیره در را کشید. قاب آهنی در به صورتش خورد. بدون توجه به درد پخش شده بر روی گونه اش، روی پشت بام رفت. نور خورشید چشمش را زد. خانه شان انتهای بن بست بود تا سر کوچه پشت بام ها به هم پیوسته بودند. دوید و به پشت سرش نگاه نکرد.
از دیوارهای کوچک میان دو پشت بام پرید. باشنیدن صدای تاپ تاپ قدم هایی بر پشت بام، پشت دیواری مخفی شد. صدای پاها به او نزدیک شدند و از او گذر کردند. فرصت را غنیمت شمرد. روی لبه دیوار خانه ی پشتی پرید، پایش سرید؛ اما سقوط نکرد. با دستان باریکش از دیوار آویزان شد؛ با جهشی به درون حیاط کوچک خانه پرید. بدون نگاه کردن به جایی از در خانه بیرون رفت.
چند خیابان و کوچه را دوید. نفسش برید، روی جدول نشست. نفس زنان به مسیری که آمده بود، نگاه کرد. فکرش را نمی کرد که پیدایش کنند. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. گوشی اش را از جیبش در آورد، به شهرام زنگ زد. گوشی اش خاموش بود. با مشت روی پایش کوبید. هزاران فکر در ذهنش شروع به روییدن کرد:" حتما شهرامو گرفتن و اون نامردم منو لو داده. اما همه چی درست بود. داروها بدون دردسر از مرز رد شده بودن."
گوشی اش زنگ خورد، با دیدن نام پدرش جواب نداد. خورشید در حال غروب بود. از جایش بلند شد تا سرپناهی برای خودش پیدا کند. قدم از قدم برنداشته بود که خود را در محاصره پلیس دید. دیگر راه فراری برایش نمانده بود. پلیسی به او نزدیک شد و بر دستانش دستبند زد. کنار ماشین پلیس پدرش با قدی خمیده و صورتی درهم ایستاده بود. نمی توانست باور کند پدرش او را لو داده. تک پسر خانواده بود و تمام کارها و رفتارهایش به همین خاطر توجیه می شد. همیشه هر کاری کرده بود ولو اشتباه، حمایت و پشتیبانی پدر را حتی با سکوت داشت؛اما حالا... .
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🎯 #دارت
نشانه گرفت، چشم چپش را بست تا دقیق تر ببیند. دستش را عقب برد و با تمام قدرت آن را پرتاپ کرد. تیر وسط سیبل خورد؛ جستی زد و گفت:" من بردم، من بردم. "
صدایی از اطرافش نشنید. به کنار خود نگاه کرد. سعید دست به سینه با اخم به سیبل خیره بود. سحر لبخند زنان به او نگاه می کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و گفت:" ما بردیم، ما بردیم." سعید صدایش را کلفت کرد و گفت:" نخیر، قبول نیست. دو نفر به یِ نفر بود."
سحر چشم غره ای به سعید رفت. پایش را روی زمین کوبید:" خودت گفتی." دست مادرش را گرفت:" مامان ببین جر زنی می کنه." مادر روی موهای طلایی سحر دست کشید. دستش را دراز کرد، شانه سعید را گرفت و او را کنار سحر کشاند. خود را همقدشان کرد. چشم های قهوه ای اخم آلود سعید و سحر را طواف کرد و گفت:" داداشت راست میگه ما دو نفر بودیم برای اینکه بازی منصفانه بشه وقتی بابا اومد یِ دور دیگه هم بازی می کنیم، باشه؟"
چشم های سحر و سعید همراه لبانشان خندید. آخ جون گویان به اتاق هایشان رفتند. مادر قد راست کرد. نگاهش دور سالن چرخ زد با دیدن اسباب بازی بچه ها با صدای بلند گفت:" بچه ها اسباب بازی ها میگند مهمونی تموم شده ما رو ببرین خونه ."
بچه ها مشغول جمع کردن اسباب بازی ها شدند. مادر به ساعت نگاه کرد. زمان آمدن مرد خانه بود. به اتاق رفت. موهایش را شانه کرد و به خود عطر زد. با شنیدن صدای تیک در خانه، بچه ها را صدا زد:" بچه ها بابا اومد." صدای دویدن بچه ها لبخند بر لبش آورد. پدر سلامش را میان هیاهوی بچه ها جواب داد.
سعید دست راست پدر را گرفت :" بابا بیا دارت بازی کنیم، باهم شکستشون میدیم. " سحر دست چپ پدر را گرفت:" نخیر من و بابا ."
پدر هاج و واج به سعید و سحر نگاه کرد. 8 ساعت کار تمام بدنش را کوفته بود. ابروهایش را درهم کرد با صدای بلند گفت:" چیه از راه نرسیده، بازی بازی درآوردین."
دست هایش را از میان دستان بچه ها بیرون کشید. سعید و سحر ساکت ایستادند. پدر کتش را درآورد و خودش را روی مبل پرت کرد. چشم هایش را بست. بچه ها با لب های آویزان به مادر خیره شدند. مادر با سر به بچه ها اشاره کرد تا بروند. آنها آرام و بی صدا به سمت اتاق هایشان رفتند.
مادر سینی چایی را روی میز گذاشت،گفت:" خدا قوت، چایی بخور تا خستگیت رفع شه." پدر در حال چایی خوردن سنگینی نگاه مادر را احساس کرد. رویش را به سمت او برگرداند. صورت خندان مادر مثل مسکن از خستگی اش کم کرد. گردنش تیر کشید با آخ گفت:" گردنم گرفت." مادر فورا به پشت مبل رفت، گردن پدر را ماساژ داد. عضلات سفت شده گردنش با گرمای دستان مادر نرم شدند. مادر گفت:" بچه ها کلی ذوق داشتن که باهات بازی کنن."
مادر به آشپزخانه رفت. بچه ها را صدا زد تا سفره را بچینند. سعید و سحر بدون حرف زدن سفره را چیدند. دور سفره همگی نشستند و شام خوردند. پدر به صورت سحر و سعید نگاه کرد مثل کشتی شکسته ها شده بودند. سعید زودتر غذایش را تمام کرد. بشقابش را برداشت تا به اشپزخانه ببرد. پدر گفت:" دارتو بیار." سعید ایستاد. به چیزی که شنیده بود، شک کرد. به چهره خواب آلود پدر نگاه کرد و گفت:" چی؟" سحر مثل فنر از جایش پرید و به سمت اتاق رفت. صدایش از اتاق آمد که فریاد می زد:" بابا ما دو تا باهم."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👴 #ریش_سفید
چراغ سقف ماشین را روشن کرد. پول های تا خورده را روی هم صاف گذاشت و آنها را شمرد. « مصبتو شکر، این همه دنده جا زدم، همش سی تومن!» گاز داد، صدای اگزوز سه لول ماشین، لبخند روی لبهایش آورد و سکوت محله را شکست. ماشین را طبق معمول جلوی خانه ی دو طبقه همسایه پارک کرد. از شیشه ماشین به پنجره خانه مظفری نگاه کرد: « دوباره میاد غُر می زنه، چرا ماشینتو اینجا پارک کردی؟ » چرخش کلید قفل ماشین با صدای مظفری یکی شد:« چند دفعه بگم جلوی خونه ما ماشینتو پارک نکن.» صورت نیمه تاریک همسایه را با سبیل های آویزانش دید:« منم صد دفعه گفتم ، جا پارک تو محله نیست غیر اینجا.»
مظفری_ به من ربطی نداره، ببر یِ جا دیگه پارک کن.»
فرید صدایش را بلند کرد:«دلم نمیخواد جای دیگه پارکش کنم. »
مظفری_ بیخود می کنی.
با اینکه از نظر هیکل و قد کوچکتر از فرید بود؛ اما بی مهابا مشتش را به چانه فرید کوبید.
فرید یک لحظه سرش گیج رفت؛ دستش را روی چانه اش گذاشت و با فریاد گفت:« مرتیکه ریق ماسی منو می زنی ، حالیت می کنم.» با مشت ولگد به جان صورت و بدن مظفری افتاد. مظفری هم مشت و لگدش را بی جواب نمی گذاشت هرچند قدرت ضرباتش کمتر بود. از سر و صدای آنها یکی، یکی همسایه ها بیرون آمدند. دو سه نفر از مرد های محل به سمت آنها دویدند. دو نفر فرید را به عقب کشیدند و به سمت خانه اش در سمت دیگر کوچه بردند. فرید از میان دست و بازوی آنها عربده کشان گفت:« حالیت می کنم، حالا می بینی.»
درخانه اش باز بود و مریم میان در با چشمان لرزان و صورت رنگ پریده ایستاده بود. فرید دست هایش را آزاد کرد و گفت:« ولم کنین، کاریش ندارم.» با چشم وابرو به مریم اشاره کرد که به درون خانه برود. فرید در را پشت سرش بست و به سمت حوض رفت:« واسه چی، بیرون اومدی؟»
مریم چادر را از سرش برداشت و گفت:« داد نزن، بچه خوابه. از بحث کردن آخرش رسوندید به زد وخورد.»
فرید سرش را از زیر آب بیرون کشید:« تو کاری به این کارها نداشته باش.»
مریم_ باشه، خودت میدونی.
صدای جیک جیک صبحگاهی گنجشک ها در میان صدای گریه ماهک گم شد. فرید دست هایش را روی گوشش گذاشت و سرش را زیر بالش برد. صدای گریه ماهک در گوشش سوت کشید. پتویش را کنار زد. لباس بیرون پوشید. ماهک را بغل کرد. از پنجره به حیاط کوچک خانه نگاه کرد. مریم در حال پهن کردن لباس های بچه روی بند بود. فرید بچه را در بغل مریم گذاشت:« خودشو هلاک کرد. صبحونه نمی خورم، خداحافظ»
مریم قبل از اینکه فرید، پایش را بیرون از خانه بگذارد، گفت:« یِ جا دیگه برای پارک کردن ماشینت پیدا کن، دنبال شر نباش.»
فرید در را پشت سرش بست و نگاهی به نمای آجری خانه مظفری کرد.
پنجره شان باز بود. سوار ماشین شد و گاز داد. صدای اگزوز ماشینش بلند شد. ماشین را عقب و جلو می کرد تا از پارک خارج شود که مظفری را جلوی ماشینش دید:« لعنت بر شیطون، باز پیداش شد.»
آرام از ماشین پیاده شد:« چی میگی تو؟»
مظفری_ حالیت نمیشه میگم ، ماشینتو اینجا نذار.
فرید_ نه
در حیاط خانه مظفری صدا داد. پسر لاغر و درازش بیرون آمد و کنار مظفری ایستاد.
فرید با خودش گفت:« آخه تو که می ترسی، چرا قُلدری می کنی؟نگاه رفته جوجه فکلی برام آورده.»
ادامه حرفش را بلند گفت:« همه شهرم جمع کنی،من بازم ماشینو همین جا پارک می کنم. حالا هم برید کنار، بذارین باد بیاد.»
صدای خراشیده و ضعیفی گفت_ چی شده؟
فرید و مظفری به صاحب صدا نگاه کردند. شانه هایش افتاده بود ولی شق و رق ایستاده بود. فرید به او توجهی نکرد. درحین سلام و توضیح مظفری، سوار ماشینش شد. تقه ای به شیشه ماشینش خورد. کت سورمه ای پیرمرد را شناخت. ولی هیچ حرکتی نکرد. پیرمرد کمی دولا شد و با چشم های گرد و فرورفته در گودی به او نگاه کرد. فرید، شیشه را پایین کشید. پیرمرد گفت: « من ماشین ندارم.»
فرید دستش را بر فرمان کوبید:« به من... »
پیرمرد با لبخند گفت:« شب ها ماشینت را تو حیاط ما بذار، خونه ام دو تا خونه پایین تر از شماست.»
فرید به ابروهای سفید و بلندش نگاه کرد:« جدی میگی یا گذاشتی سرکار؟»
پیرمرد_ شوخی نکردم. نگران نباش تا دیروقت بیدارم. یادت نره امشب منتظرم.
فرید از شیشه جلوی ماشین، رفتن پیرمرد را نگاه کرد. استارت زد. پسر مظفری جلوی ماشین ایستاد. فرید سرش را بیرون برد و گفت:« برو کنار، امشب ماشینو اینجا نمیذارم.» پسر نگاهی به او کرد. گویی دنبال اثار شوخی در صورت فرید می گشت. آرام از جلو ماشین عبور کرد و فرید رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👮♂ #سرباز
با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد.
مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت:" برو کنار." مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت:" کارتتون لطفا."
مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: "احمدیم برو کنار کار دارم."
مهران گلویش را صاف کرد و گفت:" تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم." صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت:" میدونی من کیم، رئیس این مجموعه."
مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت:" هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم."
احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت:" باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو."
پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید:" رئیس چرا برگشت؟" سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت:" پس واقعا رئیس بود."
قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید:" چی میگی واسه خودت؟" مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت:" کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره."
قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:" بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند." ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت:" من وظیفمو انجام دادم."
قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید:" من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره."
صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت:" چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست." هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت:"سلام آقای احمدی، بفرمایید."
احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند:" سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده." کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت:" بفرمایید."
احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:" سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم."
قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین."
قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #خواستگاری
صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید:" چرا اینقد توفکری؟"
سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت:" دوباره مخالفت کرد؟"
سحر خیره به چشمان لیلا گفت:" نه، خودم دو دلم."
لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد:" تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟"
سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت:" اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. "
لیلا به فکر فرو رفت:" دکتر... " سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد:" چیزی شده؟ " لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت:" نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟" سحر گفت:" آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی..."
لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم."
بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت:" ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟" سحر گفت:" پنج شنبه."
لیلا کنار سحر رفت و گفت:" دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی."
سحر ابروهاش آویزان شد و گفت:" آخه..."
لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید:" تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام." سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت:" ساعته پنج."
روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند.
پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام شکست. مادر اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد.
لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت:" نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین."
مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت:" دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن." و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید.
مادر داماد گفت:" اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. "
لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت:" بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند." تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت:" نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟" به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#آوار_خستگی
وحید کش و قوسی به بدنش داد. نگاهش به ساعت افتاد. از پشت میزش بلند شد. نقشه روی میز را لوله کرد. با همکارانش تند تند خداحافظی کرد. مجید در حین پوشیدن کتش گفت:" تو هم به زودی یکی میشی مثل ما." حرف مجید مانع شد تا وحید از اتاق خارج شود، پرسید:" منظورت چیه؟" مجید پشت کمر وحید زد و گفت:" یعنی اول ازدواج و زندگیته که اینقدر عجله داری زود بری خونه؛ بعد چند وقت یا دیگه دلت نمی خواد بری خونه یا دیگه عجله نداری."
وحید دوزاریش افتاد که ممکن است از این به بعد بچه ها برایش دست بگیرند و مسخره اش کنند، برای جمع کردن ماجرا گفت:" برای بازار رفتن عجله داشتم تا به ته بار میوه ها نخورم."
تمام بازار را زیر پا گذاشت تا بهترین میوه و اجناس را بخرد. به در خانه که رسید، کف پاهایش جلز و ولز می کردند و کتفش در حال جدا شدن از بدنش بود. زنگ در خانه را زد و بعد با کلید بازش کرد. هین فریبا را قبل دیدنش شنید. جلوی اپن آشپزخانه ایستاده و دستش را روی قلبش گذاشته بود. با دیدن وحید اخم کرد و گفت:" چرا اینجوری اومدی؟"
وحید گفت:" زنگ زدم اولش که نترسی. حالا بیا خریدها را بگیر که از کت و کول افتادم، تموم بازار گشتم تا بهترینا رو بخرم." فریبا اول مکث کرد بعد مثل کسی که به زور هلش می دهند به سمت وحید رفت. یکی از پلاستیک میوه ها را از میان انگشتان وحید کشید، گفت:" بقیه رو خودت بیار، کار های سنگین و خرید وظیفه مرده." باد وحید خالی شد، انتظار داشت فریبا از او تشکر کند؛ اما با شنیدن اینکه وظیفته، میوه ها مثل آهن سنگین شدند. مسافت در خانه تا آشپزخانه تمام انرژی اش را گرفت. میوه ها را روی اپن گذاشت. خستگی به تنش ماند. به سمت اتاق رفت تا جسم و روح خسته اش را آرام کند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
❤️ #مادر
راحله محکم به دیوار کاهگلی چسبیده بود. با صدای بلند اشک می ریخت. تمام اطرافیانش از کوچک و بزرگ با او گریه می کردند. هیچ کس نمی خواست دیگری را آرام کند. سرش را قدری بالا آورد. به زحمت نفسش بالا می آمد. گفت: "دیدید، دیدید آخر بدون ما رفت. امروز تولدشه؛ ولی ما کنارش نیستیم؛ یعنی بدون ما تولد بهش خوش میگذره؟"
همه یکصدا با زاری جواب دادند:" نه، مادر اونقدر مهربونه که بدون ما بهش خوش نمیگذره."
هق هق راحله بلند شد. بریده بریده گفت: "اینجا همه اذیتش کردن. اصلا همون بهتر که ما رو تنها گذاشت و رفت."
صدای گریه ها شدت گرفت. گرمای دست نوازشگری قدری آرام شان کرد. صورت دخترکی کنار آنها به دیوار بوسه زد. اشک از چشمانش جاری شد.
راحله دست روی سر دخترک کشید و گفت:" بشکنه دست اون کسی که مادر ما یتیمارو ازمون گرفت و تنها قدری از خونشو روی دیوار برایمان باقی گذاشت."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
❤️ #فرخنده
صورتش خیس عرق شده بود. لبانش را برهم فشرد تا فریاد نزند. با انگشتان ظریفش به حصیر چنگ زد. رد دندان روی لب هایش سوخت. دلش نمی خواست کسی صدای آه و ناله اش را بشنود.
قطرات اشک از چشمانش جاری شد. یاد آوری حرف های مستخدم خانه اشک هایش را سیل آسا سرازیر کرد. مستخدم سر به زیر با دستان در هم گره کرده گفته بود:" در هر خانه ای را که بگویید زدم. همینکه خواسته شما را گفتم یا در را به رویم بستند یا گفتند که ... چون شما به حرفاشون گوش نکردین و با یتیم بی مال و منالی ازدواج کردین، بهتون کمک نمی کنند."
درد امانش را بریده بود. چشم هایش را بر هم فشرد. صدای باز شدن در اتاق را شنید. به گمان اینکه همسرش آمده چشمانش را باز کرد. اما به جای همسرش چهار زن گندمگون را دید. دردش را فراموش کرد. چشم هایش از دیدن آنها گرد شد. ضربان قلبش اوج گرفت. آنها را نمی شناخت. زنان شهر دست رد به سینه اش زده بودند اما حالا چهار زن بلند قامت درون اتاقش بودند. دستانش را سپر فرزند درون شکمش کرد تا مبادا به او آسیبی برسانند. خدا را زیر لب صدا کرد. تنها بود و جز خدا یار و یاوری نداشت.
یکی از آن چهار زن گفت:" خدیجه(س) نترس، خدا ما را فرستاده و ما خواهران تو هستیم. من ساره همسر ابراهیم خلیلم و این آسیه همسر فرعونه که همدم تو در بهشت خواهد بود. مریم دختر عمران و کلثوم دختر موسی بن عمران و ما در کنارت هستیم. خدای تعالی ما را فرستاد تا در وضع حمل به تو کمک کنیم."
لبهای خدیجه به لبخند گشوده شد. نگرانی از وجودش پر کشید. آنها به سمت خدیجه (س) رفتند و در چهار طرف او نشستند. یکدفعه خدیجه(س) درد شدیدی احساس کرد و دختری پاکیزه و نورانی به دنیا آورد. نور نوزاد از اتاق خارج شد و به آسمان تابید. تمام خانه های مغرب و مشرق زمین از نورش روشن شدند.
در اتاق دوباره باز شد. این بار ده حوری وارد شدند که در دستشان تشت و کوزه بهشتی پر شده از آب کوثر بود.
یکی از زن ها فاطمه (س) را با آب کوثر شست. دو جامه سفید به دستش دادند که از شیر سفیدتر و از مشک خوشبوتر بود. سر و بدن فاطمه(س) را با آنها پوشاند.
فاطمه (س) در میان قنداق لب به سخن گشود و به یگانگی خدا، رسالت پدرش، امامت شوهر و فرزندانش شهادت داد. فاطمه (س) به یکایک زنان نگاه کرد. نام آنها را به زبان آورد و سلام کرد.
زنان به رویش لبخند زدند. حوری های زمین و آسمان خندان تولد فاطمه (س) را به یکدیگر تبریک گفتند. خدیجه چشم انتظار در آغوش کشیدن فرزندش بود. زنان فاطمه (س) را در بغل خدیجه گذاشتند و گفتند:" ای خدیجه! این مولود پاک و پاکیزه را بگیر. او فرخنده است. خدا به او و نسلش برکت داده است." خدیجه به چهره نورانی فرزندش خیره شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
😡 #سقوط
یقه فرهاد میان مشت نادر پیچ می خورد. حسین میانشان ایستاده بود. نادر صورت فرهاد را نمی دید. حسین مدام می گفت:" بسه بابا، مردای گنده دست بردارید، اول کارمون تا قلق کار دستمون بیاد از این ضررا می کنیم." نادر ابروهای کوتاهش را در هم پیچید. جای دست فرهاد روی صورتش زوق زوق می کرد. دندان بر هم فشرد. روی سرپنجه اش ایستاد و از بالای سر حسین صورت کشیده فرهاد را نشانه رفت. صدای سیلی در فضای اتاق پیچید. کف دستش مثل کباب برشته شد. فرهاد فحش داد و مثل خروس جنگی بالا و پایین پرید تا نادر را بزند. مشت و لگد مثل نقل و نبات بین هم رد و بدل می کردند. حسین بین آنها مثل گوشت قربانی از هر دو طرف کتک می خورد.
صورت لاغر حسین مثل انار سرخ شد. تحملش تمام شد. تمام نیرویش را در دستانش جمع کرد. فرهاد و نادر را هل داد،فریاد زد:" بسه دیگه، شورشو درآوردین. دم و دقیقه به جون هم می پرین، خستم کردین." نادر و فرهاد نفس زنان به هم خیره بودند. آتش از چشمانشان می بارید. منتظر بودند نیروی از دست رفته به بازوانشان برگردد تا دوباره درگیر شوند.
حسین هر دو را نگاه کرد. فهمید که داستان سر دراز دارد، به سمت گاوصندوق رفت و گفت:" شراکتمون تموم شد، دیگه می خوام برای خودم کار کنم. شما هم تا می تونین تو سروکله هم بزنین."
نادر و فرهاد با شنیدن حرف حسین وا رفتند. تمام سرمایه کارشان از حسین بود. آنها فقط شراکتی پول اجاره مغازه را می دادند. قبل از اینکه نادر و فرهاد از شوک حرف حسین خارج شوند. حسین کیف و کت به دست گفت:" تا عصر فرشا رو می برم، پول اجاره این دو ماهم خودم می دم. دیگه حوصله دعوا و درگیری ندارم." حسین از راه پله های مارپیچ طبقه دوم مغازه پایین رفت.
فرهاد با اخم به نادر نگاه کرد، گفت:" همینو می خواستی بی عرضه!" بعد به دنبال حسین از پله ها سرازیر شد. بارها سر القابی که فرهاد به او می داد، بحث و دعوا کرده بودند؛ قرار شده بود به هم توهین نکنند اما اشتباه فرهاد و از دست دادن یک معامله ی خوب، دوباره زبان فرهاد را برای توهین باز کرد. نادر مثل زودپز جوش آورد. پشت سر فرهاد راه افتاد. میان راه پله ها حرف فرهاد به حسین را شنید:" از دستش خسته شدم یِ بی عرضه به تمام معناست؛ با اون کارا پیش نمیره خودمون دو تا می تونیم کلی پیشرفت کنیم."
گوش نادر سوت کشید، در مغزش حرف فرهاد می پیچید و تکرار می شد. پرده ای سرخ رنگ جلوی چشمانش را گرفت. فاصله اش با فرهاد را مثل شیر زخمی با پریدن جبران کرد. دستش را روی کمر فرهاد گذاشت، با شدت هلش داد. فرهاد که جایی را نگرفته بود مثل پر کاهی از زمین کنده شد. دو سه پله پایین تر سرش به سنگ پله خورد. روی پله ها غلتید و روی زمین افتاد. حسین و نادر هر دو خشکشان زد. خون از پیشانی فرهاد مثل جوی آب روان شد. حسین با چشم ها باز و گرد به نادر نگاه کرد. با فریاد گفت:" چی کار کردی؟" پله ها را با سرعت پایین رفت.
نادر با فریاد حسین به خودش آمد. قرمزی خون، ضربان قلبش را کند کرد. دو سه پله بالا رفت، برگشت و با سرعت از پله ها پایین رفت. حسین نبض فرهاد را گرفت. چشم های بسته فرهاد نفس های نادر را به شماره انداخت. دو سه قدم عقب عقب به سمت در مغازه رفت. برگشت و نگاهی به بیرون مغازه انداخت. مغازه بزرگ بود و رهگذاری مچاله از خستگی کار روزانه از خشم خورشید سوزان فرار می کردند. نادر تصمیم گرفت از مغازه بیرون برود. در شیشه ای کشویی مغازه را باز کرد. حسین فریاد زد:" ترسوی بزدل نمرده زنگ بزن اورژانس قبل از اینکه دیر بشه. " شنیدن این القاب از زبان حسین او را خرد کرد. گوشی اش را بیرون آورد و شماره گرفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#بوی_قورمه_سبزی
اولین قورمه سبزی بود که بدون نظارت مادرش می پخت. هر چند دقیقه یک بار بالای سر قابلمه می رفت، آن را هم می زد و مزه می کرد. مقداری نمک داخل قورمه سبزی ریخت. برای آخرین بار مزه کرد. خندان از مزه اش، کاسه ای از قورمه سبزی پر کرد. جلوی آینه رفت؛ موهای بورش را شانه زد. وقتی از تمیزی ظاهر و مرتبی موهایش مطمئن شد. سینی به دست از پله های خانه دوطبقه پدری شوهرش پایین رفت.
زنگ خانه را زد. به محض باز شدن در سلام کرد. صورت سبزه مادر شوهرش با دیدن او تغییری نکرد، جوابش را به آرامی داد. مینا منتظر بود تا در خانه برای ورودش بازتر شود؛ اما مادر شوهرش میان در مثل کوه ایستاده بود. ذوقش کور شد. سینی را به سمت مادر شوهرش گرفت، گفت:« بفرمایید، برای شما آوردم.»
مادر شوهرش به چشمان سیاه مینا خیره شد، یاد چشمان شهلایی دختر خواهرش افتاد. دلش می خواست مسعود با او ازدواج کند؛ ولی مسعود عاشق مینا شده بود. دندان های مصنوعی اش را بر هم فشرد، گفت:« ناهار درست کردم.»
مینا انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. ابروهایش بالا پرید، بلافاصله گفت:« بوش تو ساختمون پیچید، گفتم شاید دلتون بخواد برای همین آوردم.» مادر شوهرش به سبزی های شناور درون کاسه نگاه کرد، گفت:« مگه ویار دارم که دلم بخواد هرچند بو و شکلشم چنگی به دل نمی زنه. » مینا مثل یخ وا رفت. دلش مثل نگین های آویز جلوی در خانه مچاله شد. اخم هایش را درهم کرد. صدای سلام مسعود لب های آماده حرف زدنش را بست.
مادر شوهرش لبخند به لب جواب مسعود را داد. در با وِرد حضور مسعود کامل باز شد. مادر شوهرش گفت:« خوش اومدی، بیا تو پسرم، غذایی که دوست داری درست کردم.» مسعود کفش هایش را درآورد، گفت:« پس چرا دم در وایساده بودین، مینا بیا تو.» به دنبال مادرش وارد خانه شد.
گدازه های خشم و عصبانیت در حال فوران کردن از درون مینا بودند. می خواست داد بزند. فحش بدهد. ظرف غذا و محتویاتش را جلوی خانه مادر شوهرش بریزد. دو، سه پله بالا رفت. لبش را جوید. پله های رفته را برگشت. انگشتانش را به دور سینی فشرد. از مسعود تمام ماجرای دختر خاله اش را شنیده بود. به گمانش بعد ازدواجشان همه چیز تمام شده؛ اما با این رفتار مادرشوهرش فهمید که ماجرا تمام نشده است. مسعود با صدای بلند مینا را صدا زد. مینا با اخم وارد خانه شد. مسعود در حال ناخنک زدن به کتلت ها بود. مینا گره ابروهایش را باز کرد، مسعود و زندگی اش را دوست داشت. فقط باید کمی تحمل می کرد تا مادرشوهرش او را بپذیرد. سینی را وسط سفره کنار کتلت ها گذاشت، گفت:« قورمه سبزی برات درست کردم، برای مادرم آوردم.» نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
😭 #اشک_بهار
بهار میان خواب و بیداری روی تخت دست کشید. سردی تخت، چشمان خواب گرفته اش را گشود. سیاهی شب جای سپند را پر کرده بود. بهار موهای ژولیده اش را چنگ زد. نیامدن سپند به اتاق اعصابش را خط خطی کرد. سپند از دیر آمدن به خانه به جای خواب جدا کردن رسیده بود. کورمال کورمال خودش را به در رساند. نور سالن از دالان اتاق ها توجه اش را جلب کرد. وارد سالن شد.
سپند روی مبل یک وری افتاده بود. بهار خواست برگردد. اما رنگ سفید صورت او پایش را متوقف کرد. قدم به قدم به سپند نزدیک شد. دستش را روی شانه لاغر سپند گذاشت. سپند روی مبل افتاد. جیغ کشید و عقب رفت. قلب بهار محکم به دیوار سینه اش کوبید. بدنش به لرزه افتاد. دور و اطرافش را نگاه کرد، گوشی را پیدا نکرد. دوباره به اطرافش نگاه کرد. گوشه سالن تلفن را دید. به سمتش پرواز کرد. شماره اورژانس از ذهنش پریده بود. یک چشمش به سپند و رنگ پریده اش بود. چشم دیگرش به شماره های تلفن بود. به محض آزاد شدن بوق تند تند آدرس را به مأمورین اورژانس داد.
چشم هایش سپند را تار می دید. با هق هق به سمت سپند رفت، مدام صدایی در ذهنش می گفت:" نکنه، نکنه... " دستش را روی نبض گردن سپند گذاشت، آرام و کند می زد. شبنم اشک هایش به باران بهاری تبدیل شد. میان گریه و هق هق رو به سپند گفت:" سپند تو رو خدا بلند شو، دیگه توجهتو نمی خوام فقط بلند شو. "
بهار یاد اوایل زندگیشان افتاد. سپند مثل پروانه دورش می چرخید. گل و هدیه می خرید. مدام به بهار می گفت:" دوستت دارم. " اما بهار چشم های سیاه سپند را منتظر می گذاشت. هربار سپند می گفت:" چرا نمی گی دوستت دارم؟" بهار می گفت:" من از این لوس بازیا خوشم نمیاد. چیه دم به دقیقه بهم میگی دوست دارم و ازم می خوای بگم. " یواش یواش سپند با نشنیدن احساس بهار از گفتن احساسش دست برداشت. هدیه و گل نخرید. صبحها زود رفت و شب ها دیرتر به خانه برگشت. اوایل بهار برایش مهم نبود. اما روز به روز با کم شدن توجه سپند حس کرد یک چیزی در زندگی اش کم شده، به خرید و تفریح با دوستانش مشغول شد؛اما ته دلش احساس شادی و خوشحالی نمی کرد. روزی یکی از دوستانش گفت:" اینقدر از شنیدن دوست دارم شوهرم لذت می برم از هیچی لذت نمی برم تا چند روز انرژی دارم." از آن موقع برای شنیدن دوباره دوستت دارم از سپند به دنبال راه حل گشت.
صدای زنگ در بهار را از گذشته جدا کرد. مأموران اورژانس وارد شدند. با دیدن چهره و نبض سپند،رو به بهار گفتند:" چی خورده؟"
چشم های کشیده بهار گرد شد. دنیا روی سرش خراب شد. کف دستش عرق کرد. با تته، پته گفت:" فق..ط کوکو... سبزی...خورده ." مأمور اورژانس در حال وصل سرم گفت:" ولی شوهرتون علائم مسمومیت داره و اگر ندونیم چی خورده ممکنه دیر بشه."
بهار با شنیدن این جمله مثل باد از جایش بلند شد، به آشپزخانه رفت. پلاستیکی آورد و با دستان لرزان آن را به دست مأمور اورژانس داد، سر به زیر گفت:" اینو تو غذاش ریختم."
ابروهای کلفت مأمور اورژانس درهم شد،گفت:" خانم به جای این کارها حرف زدن و رفتارتونو درست کنین. " سپند را روی برانکارد گذاشتند. بهار مات و خیره به حرکات آنها نگاه می کرد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#کارنامه
برگه ای همراه دستان بزرگی روی میز قرار گرفت. فرشاد سرش را بلند نکرد. آقای فرهمند با برداشتن دستش مثل حلزون ردی از خود بجا گذاشت. روی برگه خیس، نمره های ناپلئونی رژه می رفتند. 8، 10، ... نمره 8 فرشاد را یاد چشم و ابروی درهم گره خورده پدر انداخت. گوشت و استخوان های مدادی اش با یاد فریاد پدر لرزید:" پسره بی عرضه از پسرعمت، احمد یاد بگیر. قدش نصف تو ولی عرضه اش ده برابر تو. " فرشاد دستش را مشت کرد و چشم هایش را بست.
همسن بودن احمد با او کار دستش داده بود. در همه چیز با او مقایسه می شد. همیشه نمره هایش بیست بود. در کارهای خانه و بیرون از خانه به پدر ومادرش کمک می کرد. فرشاد وقتی کاری را انجام نمی داد یا نمره ای کم می آورد،پدر با آوردن اسم احمد و کارهایش او را چه در جمع چه در تنهایی خرد می کرد.
جواد با دیدن حرکات و چشم های بسته فرشاد، سقلمه ای به او زد و گفت:" چته پسر؟ "
فرشاد دستش را روی کارنامه گذاشت و آن را مچاله کرد. جواد چشمانش گرد شد و سرش را به سمت آقای فرهمند چرخاند. صدای مچاله شدن کاغذ دستش را روی هوا متوقف کرده بود. آقای فرهمند بدون اینکه رویش را برگرداند، گفت:" کارنامه هاتونو بدین پدراتون امضاء کنن و بیارید."
در راه برگشت از مدرسه جواد به فرشاد گفت:" کارنامتو چی کار می کنی؟ " فرشاد دسته کیفش را فشرد :" خودم امضاء می کنم." جواد خیره به نیمرخ پر اخم فرشاد گفت:" می فهمن اونوقت خر بیارو باقالی بارکن. جواب آقا معلم و باباتو باید با هم بدی. بده بابات امضاء کنه فوقش دو تا پس گردنیم می خوری."
فرشاد از جواد فاصله گرفت، گفت:" اگه پس گردنی و کتک مفصلم می زد بهتر از این بود که دم به دقیقه احمد رو بکوبه تو سرم."
هنوز حرف فرشاد تمام نشده بود که احمد را دید. فرشاد زیر لب گفت:" اَکِهی این اینجا چی کار می کنه. " احمد خندان به سمت فرشاد رفت، گفت:" سلام، چندم شدی؟"
فرشاد و جواد به همدیگر نگاه کردند، فرشاد پرسید:" منظورت چیه؟ " احمد گفت:" شاگرد چندم شدی؟ من اول شدم. قراره دائی برام یِ دوچرخه 24 دنده ای بیاره."
جواد زیر گوش فرشاد گفت:" کارت تمومه بابات در جریانه اومدن کارنامست." جواد خداحافظی گفت و رفت. احمد منتظر به فرشاد چشم دوخت. فرشاد بدون توجه به او راهش را کج کرد. احمد با صدای بلند گفت:" داری فرار می کنی؟"
فرشاد کارنامه اش را درون جیب میان مشتش فشرد. برگشت، گفت:" برای چی فرار کنم. جایی می خواستم برم که به لطف شما پشیمون شدم." از موقعی که به خانه رسیده بودند، مدام به ساعت نگاه می کرد. لبش را می جوید. منتظر بود پدر برسد. مادر سراغ کارنامه اش را نگرفته بود. احمد مثل آینه دق روبرویش نشسته و به تلویزیون خیره بود. تحمل حرف شنیدن از پدر در مقابل احمد را نداشت.
صدای به هم خوردن در حیاط، احمد را مثل جت به حیاط کشاند. صدای زنگ دوچرخه، زنگ خطر را برای فرشاد به صدا درآورد. فرشاد هم به حیاط رفت تا لااقل مادر خار شدنش جلوی احمد را نبیند. سلام کرد و قبل از اینکه پدر سؤالی کند، کارنامه مچاله شده را جلوی او گرفت، گفت:" دو،سه تا درس افتادم مثل احمدم نه زرنگم نه درسخون؛ ولی نقاشی بیست شدم." احمد و پدر هاج و واج به فرشاد نگاه کردند. بغض گلویش را می فشرد؛ نمی خواست اشکش را ببینند. شق و رق بدون اینکه اجازه بدهد قطره ای اشک از چشمانش جاری شود از در خانه بیرون رفت. به محض بستن در سد اشک هایش شکست و چشمانش بارانی شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#ننه_غرغرو
جیغ و خنده بچه ها، صدای کلفت مردان، موسیقی محفل مادرها در سالن خانه شده بود. میترا با صدای بلند گفت:" امسال عید می خواهیم بریم شیراز. محمود هم قرار شده به خواهر، مادر و بقیه فک و فامیلش حالی کنه که عید امسال خونه یکی دیگه رو مسافرخونه کنند و رو سرشون خراب شن."
فرشته سینی به دست روبروی دختر خاله اش، میترا ایستاد، گفت:" زشته میترا. ناسلامتی فک وفامیلشند، به شوهرت برمیخوره؟" میترا پشت چشم برای فرشته نازک کرد، با نیشخند گفت:" فکر کردی همه مثل تو بی عرضن. چقدر بهت گفتم بیا پیشم شوهرداری یادت بدم. "
فریده چایی اش را سر کشید، دستش را مثل بچه دبستانی ها بالا گرفت، گفت:" دختر دائی! فرشته رو ولش کن. اونو هر کاریش کنی آخرش شوهر ذلیله. محمد آقا، محمد آقا از دهنش نمی افته. من اول زندگیمه بهم یاد بده تا مجیدم مثل شوهر تو بشه." فرشته به صورت دختر خاله ها و دختر دایی هایش نگاه کرد. همه مثل حسرت زده ها به دهان میترا نگاه می کردند.
میترا مثل ملکه ها که بر تخت تکیه می زنند، روی مبل کمر راست کرد و به آن تکیه زد. لبان باریکش را با خنده باز کرد تا حرفی بزند، یکدفعه پسر 6 ساله اش نفس زنان روبرویش ایستاد و گفت:" ننه غر غرو، گوشیتو بده."
مهین و سحر ریز خندیدند. میترا شانه پسرش را با اخم جلو کشید، در گوشش آرام چیزی گفت. پسر ابروهای بور و کم پشتش را به هم گره زد، با صدای بلند گفت:" گوشیتو بده تا نگم. " میترا به چشمان پسرش، با اخم خیره شد. محکم گفت:"فرشید! یِ بار بهت گفتم نمیدم؛ یعنی نمیدم. برو از بابات گوشیشو بگیر."
فرشید جیغ زد، با مشت به سینه و شکم میترا کوبید. جیغ زنان گفت:" ننه غرغرو! ننه غرغرو! بده. حالا بده. محمود گفت برو از ننه غرغروت بگیر."
میترا سیلی به صورت سفید فرشید زد، دستش را گرفت و از جایش بلند شد. داد زد:" محمود!" بدون اینکه به جمع خانم ها نگاهی کند، سمت در رفت.
خانم ها چادر و روسری هایشان را با چشمان گرد تند تند درست کردند. مردان یاالله گویان وارد سالن شدند.
محمود به صورت برافروخته میترا و فرشید گریان خیره شد. میترا از میان دندان های برهم فشرده اش گفت:" بریم خونه."
محمود میان موهای سیاه کوتاهش دست کشید، گفت:" باز چی شده؟ یِ دقیقه اومدیم خوش باشیما." میترا در خانه را باز کرد، گفت:" کسی جلوتو نگرفته. هر کاری دلت می خواد بکن. ما هم میریم. همگی خداحافظ."
محمود صورتش سرخ شد. سرش را زیر انداخت،گفت:" ببخشید. خداحافظ." به دنبال میترا و فرشید از خانه خارج شد. صدایش از راهرو به گوش رسید:" تکلیفمو با این زندگی روشن می کنم. خستم کردی با این اخلاق و حرف زدنت. هیچ جا آبرو برام نگذاشتی."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💰 #شش_درهم
🌸صدای آه و ناله عبدالله دلش را فشرد . مثل مار به خود می پیچید. دانه های عرق صورتش را خیس کرده بود. حلیمه با دستمال مدام عرق پیشانی فرزندش را پاک می کرد. قلبش مثل تبل بر دیوار سینه اش می کوبید. صدای در چوبی خانه ابروهای درهمش را باز کرد. چشمان نمدارش را پاک کرد.
🍃طبیب عبدالله را معاینه کرد و گفت:« دارویی برایش می نویسم حتما از عطاری تهیه اش کن و گرنه حالش بدتر از این می شه. » طبیب از جایش بلند شد. حلیمه دو سکه ی باقی مانده درون کیسه پول را به طبیب داد.
🌸 مریضی و خانه نشینی عبدالله آنها را در مضیقه قرار داده بود. حلیمه هر ماه مقداری پول پس انداز کرده بود که در ایام بیماری عبدالله تمام آن را خرج کرد. دیگ مسی را هم فروخته بود تا هزینه طبیب را بدهد.
🍃نسخه پزشک را مقابل چشمان ریز و گود رفته اش گرفت. صدای آه و ناله عبدالله روحش را می خراشید. دور تا دور اتاق را نگاه کرد. حصیر پاره زیر پایشان قابل فروش نبود. کاسه و بشقاب لب پرشان را هم کسی نمی خرید. چشم هایش با شبنم اشک تر شد. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. چشمانش به قفل در گره خورد. قفل پولادی سیاه شده مثل طلا درخشید. با دستان لرزانش قفل را باز کرد و به سمت بازار رفت.
🌸بوی داروهای گیاهی مشامش را پر کرد. عطار در حال زیر و رو کردن گل برگ های گل محمدی بود. حلیمه نسخه طبیب را نشان عطار داد،گفت:« هزینه اش چقدر میشه؟» عطار گفت:« هفت درهم.»
🍃حلیمه راهی مغازه قفل فروش در گوشه دیگر بازار شد. صدای قیژ قیژ سوهان بر بدن کلید با صدای حلیمه قطع شد:« این قفل رو چند می خری؟» قفل فروش دست به سبیل هایش کشید. نگاهی به قفل انداخت:« شش درهم بیشتر نمی ارزه.» حلیمه نسخه را میان انگشتان باریک و لرزانش فشرد، گفت:« یِ درهم بیشتر نمی خری؟» قفل فروش به سوهان کشیدن مشغول شد، گفت:« نه.»
حلیمه بغض کرد؛ اما نگذاشت بغضش بترکد. سراغ مغازه ی دیگری رفت و مغازه ی دیگر. هیچکدام بیشتر از شش درهم قفل را نمی خریدند.
🌸در گوشه ی دیگر شهر، حسین سر سجاده نشسته بود و برای دیدن امام زمان( عج) دعا می کرد. چندین سال کار شب و روزش نماز و دعا برای دیدار امام شده بود. مرواریدهای اشک از چشمانش جاری شد، دست به دعا بلند کرد و گفت:« خدایا! کجا به دنبال امامم بگردم؟» یکدفعه حسی در قلبش او را وادار کرد تا برخیزد. درنگ نکرد. تپش های قلبش او را از کوچه ای به کوچه ای دیگر راهنمایی می کرد.
🍃صدای برخورد پتک بر سر آهن، حسین را به سمت مغازه آهنگری کشید. تپش های قلبش به اوج رسید. مرد بلند قامتی روی سکوی آهنگری نشسته بود. چشمان سیاه و درشت، سیمای سفید و پر نور، سینه ستبر و شانه های قوی اش حسین را مطمئن کرد. او امام زمان (عج) بود. دلش به سوی امام پر کشید. گام هایش را آرام به سمت امام برداشت. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید:« آهای مردم! امام زمان (عج) اینجاست. » اما لحظه ای بعد پشیمان شد. اگر می گفت خودش هم از دیدن امام محروم می شد. به اطراف نگاه کرد. هیچکس حواسش نبود و هر کس به کار خود مشغول بود؛ آهنگر پتک را بالا می برد و بر سر آهن فرود می آورد. نزدیکتر رفت. گوشه دیوار قصابی تکیه داد تا از نزدیک امام را ببیند. صدای مداوم پتک، نگاهش را به صورت خیس از عرق آهنگر کشید، در دل گفت:« روحشم خبر نداره چه کسی در مغازه اش نشسته. حیف،حیف.»
🌸صدای پیرزنی رشته افکارش را در هم پیچید:« آقا این قفل رو ازم هفت درهم می خری؟ می دونم شش درهم بیشتر نمی خرند؛ ولی... ولی به خاطر خدا هفت درهم ازم بخرش. پسرم بیماره و پول دوایش هفت درهم می شه.»
🍃آهنگر پیشانی خیس از عرقش را پاک کرد. دستان سرخ و پینه بسته اش را پیش برد و قفل را گرفت. نگاهی به پشت و رویش انداخت، گفت:« اینکه ده درهم می ارزه. اگر کلیدش درست بشه هم دوازده درهم می ارزه. من ده درهم بهت بدم؟» لب های چروکیده حمیده لرزید. سرش را به نشانه تأیید تکان داد. آهنگر ده درهم را به او داد. جان به بدن خسته حلیمه برگشت و به سمت عطاری رفت.
🌸حسین خیره به صورت آهنگر شد. آهنگر گفت:« یابن رسول الله! اینجا گرمه، اجازه بدید برایتان آب خنک بیارم.» چشمان حسین گرد شد. نگاهی به امام (عج) انداخت. امام (عج) رو به سوی حسین کرد،گفت:« اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما می آییم.»
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄#داستان
#چشم_انتظار
صدای جیر جیرک ها در میان هوهوی باد می چرخیدند. نسیم خنکی صورت سنگریزه کوچک را نوازش کرد. به نور مهتاب رسیده تا کنار پایش خیره شد. زیر لب گفت:« چرا هنوز نیومده، نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟»
سنگریزه کناری تن تیزش را به سنگریزه کوچک زد:« چی میگی؟» سنگریزه لبش را جوید، به ورودی غار نگاه کرد:« هر شب، این موقعه ها مگه اینجا نبود، دلم براش تنگ شده ، پس کِی... » حرفش تمام نشده بود که گوی مهتابی آسمان، سایه مردی را تا انتهای غار کشید. مرد از روشنایی مهتاب به سیاهی مطلق غار وارد شد. صدای خش خش پاهایش روی سنگریزه ها قلب سنگریزه کوچک را آرام کرد.
مرد روی زمین کنار سنگریزه نشست. چشم هایش را بست و دستانش را به آسمان بلند کرد. سنگریزه کوچک به صورت خیس از اشک او نگاه کرد. شانه اش را به سنگریزه کناری زد:« هِی! اومد. کاش زمزمه هایش را شروع کند. قلبم با شنیدنشان به آسمان پرواز می کند... .»
مرد لب هایش را گشود:« پروردگارا! بندگانت را بیامرز... .» سنگریزه کوچک چشمانش را بست با بقیه دوستانش کلمه به کلمه با او تکرار کردند. یکدفعه نور شدیدی پشت چشمانش احساس کرد. چشمانش را باز کرد. نور تمام اطرافشان را گرفته بود. چشمان مرد گرد شده بود. تپش قلبش مثل قلب گنجشک اوج گرفت. سنگریزه لرزید. نور به مرد نزدیک شد و به درونش قدم گذاشت.
صدایی از میان نور گفت:« بخوان.»
مرد به اطرافش نگاه کرد. جز سنگ های کوچک و بزرگ در هم تنیده و بر هم فشرده چیزی ندید. با صدای آرامی گفت:« تو کیستی؟»
صدا گفت:« جبرئیل. ای محمد! »
حضرت محمد(ص) به پشت سرش نگاه کرد. کسی را ندید. از غار بیرون رفت. به راست و چپش نگاه کرد. کسی را ندید. به درون غار برگشت. سنگریزه کوچک گفت:« جبرئیل اینجا چه کار داره؟»
نور به سمت حضرت محمد(ص) نزدیک شد. دو دست نورانی با لوح سفیدی جلوی دیدگان محمد (ص) ظاهر شد،گفت:« بخوان.»
حضرت محمد (ص) گفت:« من بلد نیستم بخوانم.»
نور دور بدن محمد(ص) پیچید و گفت:« با من بخوان.»
محمد (ص) به لوح خیره شد و همصدا با جبرئیل خواند:« اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ،خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ، الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، الَّذِي عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ. بخوان به نام پروردگارت كه آفريد،انسان را از علق آفريد، بخوان و پروردگار تو كريمترين [كريمان] است،همان كس كه به وسيله قلم آموخت،آنچه را كه انسان نمى دانست [بتدريج به او] آموخت.»
سکوت حکمفرما شد. یکدفعه نور ناپدید شد. همه جا در تاریکی فرو رفت. بدن محمد (ص) در گرما می سوخت. تمام بدنش عرق کرده بود. محمد(ص) جملات را با خود زمزمه کرد. با تکرار کلمات بدنش می لرزید. دانه های اشک از چشمانش جاری شد. سر بر زمین گذاشت و به پرودگار عالم سجده کرد. کلمات را دوباره و دوباره تکرار کرد. سنگ ها و سنگریزه ها هر بار با او تکرار می کردند.
محمد سر از روی زمین بلند کرد به ورودی غار نگاه کرد. نور را در آسمان دید. زمزمه ای شنید:« ای محمد! پروردگار جهان تو را رسول و فرستاده ی خود در میان مردم قرار داده و من جبرئیل مأمور این بشارت به تو هستم.»
سنگریزه کوچک میان خنده و گریه گفت:« الحمدلله امین شهر، رسول خدا روی زمین شد.»
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#آش_همان_آش_و_کاسه_همان_کاسه
🌸جواد کلید را داخل قفل در گذاشت، نفس عمیقی کشید. به در خیره شد. دلش نمی خواست وارد خانه شود. پاهایش در کفش مثل تخم مرغ در حال آب پز شدن بود. کلید را در قفل آرام چرخاند. نور قبل از او به درون خانه قدم گذاشت.
🍃به آشپزخانه سرد و تاریک سرک کشید. روبروی تلویزیون نشست. کنترل را برداشت، صدای تلویزیون همزمان با صدای بسته شدن در خانه بلند شد. نگاه جواد به سمت در کشیده شد. دیدن کیسه خرید لوازم آرایشی، پوزخند بر لبان جواد نشاند. لیلا در خانه به ندرت از لوازم آرایشی استفاده می کرد. جواد سلام آرام او را بی جواب نگذاشت. لیلا بدون اینکه حرف دیگری بزند به اتاق رفت.
🌺آرم شروع اخبار ، تمام حواس جواد را به خودش جلب کرد. صدای ناله روده اش باعث شد نگاهش از یخبندان تبریز به درون آشپزخانه خاموش اسکیت بازی کند. با صدای بلند رو به اتاق گفت:« شام درست نمی کنی؟» لیلا بلندتر گفت:« نه، مگه من کلفتتم هر چی میخوای خودت بلند شو درست کن.»
🍃جواد با کف دست روی ران هایش زد و گفت:« باز شروع شد، مگه من کلفتم! آخه این زندگی که ما داریم، هر چی ازت میخوام این جمله را مثل چماق بردار و بکوب تو سرم. اگه به این حرف باشه که منم نباید کار کنم.»
🌸لیلا دست به کمر از اتاق خارج شد و گفت:« وظیفته کارکنی و خرجی بدی .» جواد تخم مرغ ها را درون ماهی تابه شکست، گفت:« این حرفا را هزار بار زدیم، دیگه بسه. فکر می کردم بعد اون همه مشاور رفتن و بحث دیشب شاید،شاید نظرت درباره زندگی مشترک چیزی غیر از خرید و تفریح با دوستان بشه ؛ ولی انگار آش همون آشه و کاسه همون کاسه.»
🍃لیلا ابروهای کلفت تتو شده اش را گره زد. وسط سالن ایستاد، گفت:« منظور؟» جواد ماهی تابه را روی اپن آشپزخانه گذاشت،خیره به چشمان عسلی لیلا گفت:« زن زندگی می خواستم تا با حضورش خونم روشن و گرم باشه.»
🌺لیلا چشمانش را مثل شمشیر به سمت جواد کشید. جواد قبل از اینکه داد و بیداد لیلا شروع شود تا او هم جوش بیاورد، پیش دستی کرد و گفت:« داد و بیداد دردی رو دوا نمی کنه . من می خوام اوضاع رو تغییر بدم، تلاشم کردم ؛ولی مثل اینکه تو نمی خوای.» جواد به سمت در خانه رفت و از خانه خارج شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#صدای_او
فرهاد در سکوت شب به سقف کوتاه تختش چشم دوخت. صدای کل و سوت از گذشته به سمتش هجوم آوردند. رقص نور فشفشه ها میان دستان بچه ها، لبخند بر لبان پدر ومادرش با صدای بله مریم شهد شادی را در تمام ذره های وجودش جاری کرد.
اولین مهمانی بعد ازدواجشان خانه خاله اش دعوت شده بودند. صدای جرینگ جرینگ النگوهای سیما،دختر خاله اش، برق طلایی جواهراتش چشم های تازه واردی مثل مریم را بیش از دیگران دعوت به تماشا می کرد. سیما پا رو پا انداخت. دست بزرگ همسرش را میان دستان سفید و ظریفش گرفت:« آقا حمید می خواد امسال ببرتم تور اروپا. بهش گفتم که پدر ومادرمو هم دعوت کنه . از بس که آقاست خودش دعوتشون کرد.»
مریم با شنیدن حرف های سیما به فرهاد خیره شد. در طول مهمانی چشم هایش روی اثاث خانه و زیورآلات بقیه مهمان ها می چرخید. در راه برگشت به خانه گفت:« حمید آقا چه کارند که می تونن تور اروپا تمام خانواده همسرشون رو ببرن؟»
فرهاد از گوشه چشم به مریم نگاه کرد. نگاهی به آینه ماشین انداخت، گفت:« کارخونه داره.» مریم لبش را جوید:« خدا شانس بده، مردم چه شوهرهایی گیرشون میاد.»
فرهاد ابرو در هم کشید و مثل شیر زخمی برگشت و به او نگاه کرد:« ناراحتی که با من ازدواج کردی ؟» مریم به بیرون نگاه کرد:« نه؛ اما شغلتو بهتره عوض کنی. با این کار تا صد سال دیگه هم اوضاعمون تغییر نمی کنه«.
پا به خانه هفتاد متری شان گذاشتند. مریم نگاهی به در و دیوار خانه انداخت. کاغذ دیواری های طلایی رنگ خانه خاله پیش چشمانش جان گرفت. به دیوارهای سفید خانه اشاره کرد:« فرهاد! بعد ده سال کار باید وضع خونه و زندگیت این باشه؟! »
فرهاد به خانه نقلی شان نگاه کرد، پول کمد دیواری ها و کابینت های قهوه ای خانه را با هزار زحمت جور کرده بود. هر وقت به آنها نگاه می کرد، لبخند می زد؛ اما بعد از حرف های مریم دیگر به چشمش نمی آمدند.
هر روز کار مریم تعریف از زندگی دیگران و پیشرفتشان شده بود:« شوهر فریبا زده تو کار بورس داره پول پارو می کنه، مردم جُربزه دارن، ریسک می کنن... سعید پسر عمم یِ ماشین شاسی بند برای زنش خریده... » فرهاد به روی خودش نمی آورد؛ ولی می دانست منظور مریم چیست.
حرف های مریم شب و روز برایش نگذاشته بود. موقع نوشتن اعداد و حساب ها حرف های مریم بیشتر در ذهنش می چرخیدند و خودنمایی می کردند. حساب های آخر ماه شرکت جلویش روی میز بود. حرف های مریم دوباره در سرش اکو شدند. شروع به حساب و کتاب کرد. یکی از عدد ها را کم کرد. قلبش به تپش افتاد. عدد صحیح را جایگزین کرد. عرق پیشانی اش را پاک کرد. به دور و اطرافش نگاه کرد. همه مشغول کار خودشان بودند. دوباره عدد را کم کرد. کف دست هایش عرق کرد؛ پول را از حساب شرکت به حساب خودش واریز کرد. سند مالی برای پول های برداشته شده، درست کرد. سرش را بلند کرد. چشم ها و مسیر نگاهشان را پایید. نفس عمیقی کشید. کسی حواسش به او و کارهایش نبود. دفعه بعد دیگر قلبش در دهانش نمی زد. کف دست هایش عرق نکرد. چند ماه اول کم کم پول بر می داشت؛ وقتی دید کسی متوجه نمی شود رقم ها را کمی بالاتر برد. حسابش پر از پول شده بود.
مریم را به بازار برد و اولین نقشه اش برای خرج کردن پول ها، کاغذ دیواری کردن دیوارهای خانه را اجرا کرد. لبخند از روی لب هایشان نمی رفت. دومین نقشه اش خرید مبلمان بود. مبل ها را با سلیقه مریم سفارش دادند. منتظر رسیدن مبل ها بودند که زنگ خانه را زدند. فرهاد در را باز کرد. با دیدن آنها در جایش میخکوب شد. دستش از دستگیره در رها شد.
فرهاد مثل شمع در حال آب شدن بود. پشاپیش سرباز به سمت در حرکت کرد تا از زندان نگاه ها بگریزد.
صدای پتک تمام بدنش را لرزاند:« فرهاد صیف به ده سال حبس محکوم شد. ختم جلسه را اعلام می کنم.» همهمه و هیاهو دادگاه گنجشک ها را از پشت پنجره پراند. صدای غرش آسمان همه را در جایشان خشک کرد. تلیک تلیک زنجیر دستان فرهاد چشم ها را به سمت آن چرخاند.
فرهاد با شانه های افتاده و سر به زیر از میان آدم ها عبور کرد. مادرش با گریه و فریاد گفت:« مادر! این چه کاری بود که با خودتو ما کردی؟ » سرش را بلند نکرد. میان صداها دنبال شنیدن صدای مریم بود؛ اما صدای او تنها صدایی بود که نشنید.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄#داستان
#سفر
مرضیه برای آخرین بار به سفره هفت سین گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید. بوی شب بوهای دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید.
مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید. جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد.
مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟» مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند.
صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد.
مادر گفت:« چه بی خبر از روستا اومدند؟ »
مرضیه با اخم گفت:« بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.»
پدر قبل از اینکه به سمت پدر ومادرش حرکت کند، گفت:« بعد از چند وقت اومدن پیشمون به جا خوشحالیته.»
مرضیه فقط سلام و احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت. صفحات کتابش را ورق زد. صفحه ای می خواند و چند صفحه را رها می کرد. مادر وارد اتاقش شد و گفت:« دختر پاشو الان ناراحت میشند.»
مرضیه با صدای بغض دار گفت:« منم ناراحت شدم.» مادر کنار مرضیه نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد :« اونا که نمی دونستند ما می خواهیم سفر بریم. بلند شو دختر خوب. بازم وقت داریم سفر بریم. » مرضیه همراه مادر پیش بقیه رفت.
مادربزرگ با دیدن مرضیه گفت:« مرضیه جون چرا اینقدر پکری، خوشحال نیستی ما اومدیم؟» مادر به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با انگشتانش بازی کرد و گفت: «چرا خوشحالم؛ ولی... » پدر با صدای محکمی گفت: «مرضیه!»
پدر بزرگ ابروهای سفید و بلندش را بالا انداخت و گفت: «بابا جان بذار حرفش را بزنه.» مرضیه نگاهی به چهره اخمو پدر ومادرش انداخت. اشک در چشمانش جمع شد، گفت: «هیچی.»
مادربزرگ دست کوچک مرضیه را میان دستان لرزانش گرفت:« بگو قربونت برم.»
حمید بدون مقدمه گفت:« می خواستیم سفر بریم.» همه سرها به سمت حمید برگشت. مرضیه بلند شد تا به اتاقش برود.
پدربزرگ با لبخند گفت:« خوب اگه جاتون تنگ نمیشه ما هم میاییم. مگه نه خانم؟» مرضیه برگشت و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت:« اگه بقیه موافق باشند، چرا که نه.» مرضیه به پدر و مادرش خیره شد. با دیدن لبخند روی لب های آنها، حمید و مرضیه هورا کشیدند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#قرعه
🌸همه پشت میلههای کارخانه جمع شده بودند. فرشید میلههای آبی را گرفت، گفت: «چرا عین ماست همدیگه رو نگاه می کنین؟ یِ کاری بکنین. » کارگرها به دور و اطرافشان نگاه کردند. میان سنگ و خاکها چند میله دیدند. میله های زنگ زده را به میلههای در کارخانه کوبیدند. صدای جرینگ جرینگ برخورد آهن و فریاد باز کنید، در فضای نیمه بیابانی شهرک صنعتی پیچید.
🍃نگهبان از در فاصله گرفت و به چهار دیواری نگهبانیاش پناه برد. کارگرها یکی یکی از نردهها بالا رفتند و در محوطه کارخانه کنار هم جمع شدند. نگهبان با دستان لرزان شماره رییس کارخانه را گرفت: «آقا، آقا ریختن تو... نتونستم جلوشون را بگیرم... آخه خیلیند... گفتم اول با شما تماس بگیرم... گناه دارن آقا... چشم زنگ میزنم. »
🌸فرشید و سایر کارگرها با صورت برافروخته به سمت سالن ماشین آلات کارخانه حرکت کردند. کارگرهای مشغول کار با شنیدن سر و صداها بیرون آمدند. فرشید گفت:« برین کنار .» اسد، سرکارگر سالن ساخت قطعات قدمی جلو آمد و گفت:« چی کار میخواین بکنین؟» فرشید مثل شیر خشمگین گفت: «میخوایم همه چیزو خراب کنیم.»
🍃اسد گفت: « ما هم از نون خوردن میافتیم. شما راضی میشین که بقیه هم از کار بیکار بشند؟» فرشید میله را در هوا چرخاند و گفت: « آره راضی میشیم. چرا فقط ما باید از نون خوردن بیفتیم. فکر کنین شما هم تعدیل نیرو شدین.» صدای فریاد گونهای همه سرها را به سمت راست چرخاند:« فکر میکنین میتونستم نگهتون دارمو و نکردم. برای بسته نشدن کارخونه مجبور شدم تعدیل نیرو کنم.»
🌸فرشید از کوره در رفت: « رو چه حسابی ما تعدیل شدیم؟ » مدیر کارخانه گفت: « قرعه انداختم.» فرشید روبرویش ایستاد :« حالا ما هم قرعه انداختیم تا اینجا رو خرابش کنیم.» فرشید برگشت و گفت:« راه بیفتین.» جز فرهاد و سلمان کسی تکان نخورد. فرشید دستش را مشت کرد و با فریاد گفت: «چی شد، همتون جا زدین؟» فرشید و دوستانش به سمت بشکههای پلیمری چسبیده به دیوار سالن رفت. قبل اینکه کسی بتواند عکس العملی نشان بدهد. بنزین روی بشکهها ریختند. فرشید فندکی از جیبش بیرون آورد. کارگرها به سمتشان دویدند، فرشید با دیدن حرکت آنها فندک را به بشکه ها نزدیک کرد. اسد با صدای محکمی گفت: «میفهمی داری چی کار میکنی؟ کل کارخونه میره رو هوا.»
🍃فرشید دستش لرزید؛ چشمان خیس لیلا جلو چشمانش جان گرفت:« مرد دیگه بیمه بیکاری هم نداریم. صاحبخونه امروز اومد آبرو ریزی راه انداخت. گفت که جول و پلاسمونو میندازه بیرون.»
🌸فرشید فندک را روشن کرد. صدای جواد، پیرترین کارگر کارخانه را شنید: « هممون بدبخت و آواره میشیم، نکن. اصلا به جای من تو بیا سرکار.» فرشید می دانست جواد بیشتر از همه به کار نیاز دارد، با دو تا بچه معلول. سرش را پایین انداخت. فندک را خاموش کرد و از بشکه ها دور شد، فریاد زد:« دِ لامروتا زن و بچم الان بی خونه و آوارند.» صدای آژیر ماشین پلیس نزدیک شد.
🍃پلیس جلو پای فرشید متوقف شد. مأموران به سمت فرشید با اسلحه نشانه گرفتند. مدیر کارخانه گفت: « چیزی نشده جناب سروان، سوءتفاهم بود که حل شد.»
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
#حریم
🌸لثه اش را به هم مالید،با صدای بلند گفت:« بلند شو، چقد می خوابی؟ » پرویز از خواب پرید، پتو را دور خودش پیچید و گفت:« بیدارم،بیدار.» گره اخم های فرورفته در چشمان مادرزن باز نشد. پرویز زیر لب استغفرالله گفت:« مادر! برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.»
🍃ملیحه آرام برگشت و از اتاق خارج شد. پرویز خیره به قامت استخوانی او در دل گفت:« بچتو اگه میسپردی مهد، حال و روزت این نبود.» صبحانه نخورده و بدون دیدن پریسا از خانه بیرون رفت.
🌸نور خورشید از قاب پنجره خود را روی دیوار کارگاه انداخت. کارگرها یکی یکی از کارگاه بیرون رفتند. پرویز همیشه ظهرها به خانه می رفت؛ اما چند روز بعد از آمدن مادرزن به خانه شان دیگر ظهرها به خانه نرفت. مادر زن با دیدن او می گفت:« ساعت ده رسیدی دم مغازه و یک ونیم راه افتادی سمت خونه، بیچاره دخترم ساعت۶ صبح میره و با تو بر میگرده.» مینا در جواب حرف های مادرش چیزی نمی گفت؛ اما بعد از نیامدن پرویز برای ناهار، یکی دوبار پرسید: «چرا ناهار خونه نمیایی؟ » جواب مادرش قبل از شنیدن حرف پرویز قانعش کرد :« این همه بیاد و بره برای یِ ناهار. سرکار با رفقاش حتما یِ چی می خوره تا حداقل چند ساعت محض رضای خدا کار کنن.»
🍃کارگاه ساخت طلا خلوت شد. دانیال موقع بیرون رفتن از کارگاه گفت:« بیا ناهار خونه من شریک کسی نیست،خودمو خودتی، راحت میتونی استراحت کنی. اینجا بمونی خسته میشی.» پرویز گفت:« نه مزاحم نمیشم.»
🌸دانیال راه رفته را برگشت و پرویز را از پشت میز بلند کرد:« چرا تعارف میکنی؟ یِ روز بد بگذرون.» پرویز با او همراه شد و بعد از آن روز رفتن به خانه دانیال برنامه ثابتش شد. شب ها قبل از اینکه به خانه برود، دوساعتی در خانه پرویز می رفت. اوایل در بساطشان قلیان بود؛ اما بعد از مدتی تریاک وارد. بساطشان شد.
🍃مینا اوایل برایش دیرآمدن پرویز مهم نبود؛ اما با دیدن پلاستیک مواد در جیب پرویز ترسید. روی صندلی پشت به آینه میزش نشست، خیره به پرویز آماده خواب گفت:« شبها زود بیا خونه.» پرویز ابروهای کشیده اش را بالا انداخت :« شب اولی نیست که دیر میام.» مینا دست هایش را درهم گره کرد:« میدونم؛ اما دیگه زود بیا.»
پرویز گفت:« تو خونه خودم احترام و حریم ندارم به نظرت باز باید زود بیام.»
🌸مینا با چشم های گرد به او نگاه کرد:« منظورت چیه؟» پرویز به تاج تخت تکیه داد وگفت:« می خوای بگی متوجه حرفها و رفتارای مادرت نمیشی. گفتی که کارتو دوست داری و با مادرت حرف زدی بیاد پیشمون تا بچه مهد نره، بدون مشورت با من بریدین و دوختین و تنم کردین. منم هیچی نگفتم. حضورشو تو خونم و یکدفعه ای اومدناش تو اتاق خواب و... تحمل کردم، بازم هیچی نگفتم؛ فقط حضور خودمو کم کردم، باز ناراضی هستی؟»
🍃مینا مثل خوابزده ها به چهره پرویز نگاه کرد. پرویز دراز کشید و پتو را روی خودش کشید. مینا بسته سیاه را دید که بزرگ و بزرگتر می شد.
🌸صبح پرویز با صدای گنچشک ها بیدار شد. با دیدن جای خالی مینا از جایش بلند شد تا زودتر از خانه بیرون برود ؛ قبل از اینکه مادرزنش از راه برسد. بدون نگاه کردن به آشپزخانه سمت در رفت، صدای مینا متوقفش کرد:« سلام، بیا صبحونه بخور.» پرویز به سمت آشپزخانه رفت. میز صبحانه آماده چشمانش را گرد کرد. به اطراف نگاه کرد. مینا با لبخند گفت:« رفت خونه خودش، منم دیگه کار نمیرم. ناهار چی دوست داری درست کنم.» پرویز هاج و واج به او نگاه کرد:« ناهار؟!»
🖊#به_قلم_صبح_طلوع
📝@sahel_aramesh
📄#داستان
🏊♂#آب_تنی
نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند.
سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید، بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... »
سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند.
سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش میدادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟» سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: « بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: « این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می چسبه.»
وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت.
عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می پاشید، جلو چشم هایش نقش بست.
لحظه ای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا می کرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود.
در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده را برگرداند.
پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: « ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝@sahel_aramesh
📄#داستان
🏠#خانه_سالمندان
خورشید با گذر از زیر درختان به چشمانش چشمک میزد. صدای بوق و هیاهوی خیابان مثل پیچش باد در گوشش میپیچید و میگذشت. قدم به قدم پشت سر پدرش راه می رفت. خیره به موهای خاکستری پدر، خاکستر خاطراتش را زیرورو کرد.
هر روز با صدای آخ و سوزش گردن خود از خواب می پرید. فریاد پدر او را می لرزاند: «مگه نگفتم صبح زود باید بری در مغازه، پاشو تنبل!» یاد آن روزها دوباره به ذهنش هجوم آورد و تمام وجودش را مثل شب، سیاه کرد. خیره به دست پدر شد و دندان هایش را برهم فشرد. ضرب دست پدر بارها و بارها برق چشمان امیر را پرانده بود.
نفس عمیقی کشید: «چرا تمومش نمیکنی پسر؟ راهتو جدا کن، از همین حالا.» چرخید. صدای غرولند پدر را می شنید: «مردک پول منو بالا میکشه، حال... » صدای جیغ ترمز ماشینی و فریاد پدرش او را در جایش میخکوب کرد. ضربان قلبش اوج گرفت. لحظهای نگذشته، جمعیت دور پدرش جمع شدند. جمعیت را شکافت و بالای سر پدر رفت. دستش را پیش برد، دست استخوانی پدر را گرفت. تمام خاطرات بچگی اش را دور ریخت و فریاد زد: «آمبولانس خبر کنین.» اشک از چشمانش جاری شد.
در تصادف نخاع پدر آسیب دید و دیگر نتوانست از تخت بلند شود. چند ماه خواهر و برادرها مثل پروانه دور پدر چرخیدند؛ اما آرام آرام همه خسته شدند. صابر، برادر بزرگترش از اتاق پدر خارج شد و رو به امیر گفت: «یِ جلسه باید بگیریم، اینطوری نمیشه.» صابر به فرید و فریبا هم زنگ زد تا بیایند. همه دور تا دور اتاق نشستند و به همدیگر نگاه میکردند. صابر سرش را خاراند و گفت: «همتون که میدونین برای چی اینجایین؟ خوب میخواین چی کار کنین؟»
فریبا دست هایش را به هم مالید و با اخم گفت: «شوهرم نمیگذاره دیگه بیام. میگه وسایلتم ببر دیگه کلا همونجا بمون.» فرید دست فریبا را گرفت و گفت: «غصه نخور، همه مردا مثل همن. سلمانم به من همینو میگه.» صابر گفت: «منم از کار و زندگی افتادم، بابا رو پس ببریم سالمندان؟» امیر به چهره تک تک خواهر ها و برادرش نگاه کرد و گفت: «نظر منو نپرسیدین.»
صابر یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: «مگه مخالفی؟ با اون بلاهایی که بابا تو دوران کودکی سرت و سرم آورد، گفتم اولین موافق تویی.»
امیر خیره به چشم های صابر گفت: «اون خطا کرد، منم باید خطا کنم؟ با زهرا حرف زدم، می برمش خونه خودم. کاراشو خودمو زهرا انجام میدیم. شماها هم به زندگیتون برسین.»
🖊#به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
هدایت شده از مسار
💠 مأمن آرامش
✅زندگی پر مشغله امروزی روی شانههای مردان خانواده سنگینی میکند. آنها مثل کوه میایستند؛ ولی از جنس سنگ نیستند. دلشان میخواهد بعد ساعتها کار، بحث و استرس در مکانی آرام بروند تا برای دوباره کوه شدن و جنگیدن نیرو بگیرند.
🔘 خانمها هم در خانه و بیرون خانه ساعتها کار و تلاش میکنند و دلشان میخواهد ساعتی یا ساعاتی آرامش داشته باشند. جایی که همه بالاخره بعد از ساعتها کار به آنجا برمیگردیم برای یافتن آرامش، خانه است.
🔘 همه دوست دارند در پناهگاه خود آرامش بیابند و آماده روز جدید و نبردی دیگر شوند؛ اما هر خانهای مأمن آرامش نیست بلکه خانهای سرای آرامش است که با ورود به آن غرولند نشنونیم. لبخند ببینیم. خداقوت بشنویم. کنار هم بنشینیم و از لحظات خوب حرف بزنیم. در آخر بعد آرامش یافتن از دردها و گرفتاریها سخن بگوییم.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_صبح_طلوع
#عکس_نوشته_کوثر
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
💠 بوم رنگ
✅ بوم رنگ وقتی پرتاب میشود دوباره به سمت پرتاب کننده برمیگردد. رفتار و سخنان انسانها هم شبیه بوم رنگ هستند با یک تفاوت خاص؛ بارها شنیدهاید که میگویند خدا پدر و مادرش را بیامرزد یا... تفاوت در همین جاست؛ با سخنان و اعمال ناشایست، علاوه بر خود شخص، والدین او هم از نتایج آنها بینصیب نمیمانند.
🌺به همین خاطر در روایتی امام کاظم علیه السلام فرمود:« مردی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم سؤال کرد: حق پدر بر فرزند چیست؟ حضرت فرمود: ۱- او را با نام صدا نکند ۲- در راه رفتن از او جلو نیفتند. ۳- قبل از او ننشیند. ۴- کاری انجام ندهد که مردم پدرش را فحش بدهند.»
📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۴۵
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
#عکسنوشته_حسنا
@tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
🌱ماه صفر رسید، آیا پاسخگوی یاری طلبی امام بودیم؟
📢فریاد «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی» امام حسین علیهالسلام، فریادی است که هر ثانیه در درونمان بلند است، ولی نادیدهاش میگیریم.
🔊این فریاد هر سال در ماه محرم از هزار توی تاریخ، خودش را بیرون میکشد و با صدای بلندتری بانگ برمیآورد:«مردم، هر لحظه صدایتان میکنم؛ آیا یاوری هست، مرا یاری کند؟»
🏴محرم تمام شد. آیا ندای امام حسین علیهالسلام را لبیک گفتیم؟
#صبح_طلوع
#ماه_صفر
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte