eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📄 😡 یقه فرهاد میان مشت نادر پیچ می خورد. حسین میانشان ایستاده بود. نادر صورت فرهاد را نمی دید. حسین مدام می گفت:" بسه بابا، مردای گنده دست بردارید، اول کارمون تا قلق کار دستمون بیاد از این ضررا می کنیم." نادر ابروهای کوتاهش را در هم پیچید. جای دست فرهاد روی صورتش زوق زوق می کرد. دندان بر هم فشرد. روی سرپنجه اش ایستاد و از بالای سر حسین صورت کشیده فرهاد را نشانه رفت. صدای سیلی در فضای اتاق پیچید. کف دستش مثل کباب برشته شد. فرهاد فحش داد و مثل خروس جنگی بالا و پایین پرید تا نادر را بزند. مشت و لگد مثل نقل و نبات بین هم رد و بدل می کردند. حسین بین آنها مثل گوشت قربانی از هر دو طرف کتک می خورد. صورت لاغر حسین مثل انار سرخ شد. تحملش تمام شد. تمام نیرویش را در دستانش جمع کرد. فرهاد و نادر را هل داد،فریاد زد:" بسه دیگه، شورشو درآوردین. دم و دقیقه به جون هم می پرین، خستم کردین." نادر و فرهاد نفس زنان به هم خیره بودند. آتش از چشمانشان می بارید. منتظر بودند نیروی از دست رفته به بازوانشان برگردد تا دوباره درگیر شوند. حسین هر دو را نگاه کرد. فهمید که داستان سر دراز دارد، به سمت گاوصندوق رفت و گفت:" شراکتمون تموم شد، دیگه می خوام برای خودم کار کنم. شما هم تا می تونین تو سروکله هم بزنین." نادر و فرهاد با شنیدن حرف حسین وا رفتند. تمام سرمایه کارشان از حسین بود. آنها فقط شراکتی پول اجاره مغازه را می دادند. قبل از اینکه نادر و فرهاد از شوک حرف حسین خارج شوند. حسین کیف و کت به دست گفت:" تا عصر فرشا رو می برم، پول اجاره این دو ماهم خودم می دم. دیگه حوصله دعوا و درگیری ندارم." حسین از راه پله های مارپیچ طبقه دوم مغازه پایین رفت. فرهاد با اخم به نادر نگاه کرد، گفت:" همینو می خواستی بی عرضه!" بعد به دنبال حسین از پله ها سرازیر شد. بارها سر القابی که فرهاد به او می داد، بحث و دعوا کرده بودند؛ قرار شده بود به هم توهین نکنند اما اشتباه فرهاد و از دست دادن یک معامله ی خوب، دوباره زبان فرهاد را برای توهین باز کرد. نادر مثل زودپز جوش آورد. پشت سر فرهاد راه افتاد. میان راه پله ها حرف فرهاد به حسین را شنید:" از دستش خسته شدم یِ بی عرضه به تمام معناست؛ با اون کارا پیش نمیره خودمون دو تا می تونیم کلی پیشرفت کنیم." گوش نادر سوت کشید، در مغزش حرف فرهاد می پیچید و تکرار می شد. پرده ای سرخ رنگ جلوی چشمانش را گرفت. فاصله اش با فرهاد را مثل شیر زخمی با پریدن جبران کرد. دستش را روی کمر فرهاد گذاشت، با شدت هلش داد. فرهاد که جایی را نگرفته بود مثل پر کاهی از زمین کنده شد. دو سه پله پایین تر سرش به سنگ پله خورد. روی پله ها غلتید و روی زمین افتاد. حسین و نادر هر دو خشکشان زد. خون از پیشانی فرهاد مثل جوی آب روان شد. حسین با چشم ها باز و گرد به نادر نگاه کرد. با فریاد گفت:" چی کار کردی؟" پله ها را با سرعت پایین رفت. نادر با فریاد حسین به خودش آمد. قرمزی خون، ضربان قلبش را کند کرد. دو سه پله بالا رفت، برگشت و با سرعت از پله ها پایین رفت. حسین نبض فرهاد را گرفت. چشم های بسته فرهاد نفس های نادر را به شماره انداخت. دو سه قدم عقب عقب به سمت در مغازه رفت. برگشت و نگاهی به بیرون مغازه انداخت. مغازه بزرگ بود و رهگذاری مچاله از خستگی کار روزانه از خشم خورشید سوزان فرار می کردند. نادر تصمیم گرفت از مغازه بیرون برود. در شیشه ای کشویی مغازه را باز کرد. حسین فریاد زد:" ترسوی بزدل نمرده زنگ بزن اورژانس قبل از اینکه دیر بشه. " شنیدن این القاب از زبان حسین او را خرد کرد. گوشی اش را بیرون آورد و شماره گرفت. 🖊 📝 @sahel_aramesh