eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 وحید کش و قوسی به بدنش داد. نگاهش به ساعت افتاد. از پشت میزش بلند شد. نقشه روی میز را لوله کرد. با همکارانش تند تند خداحافظی کرد. مجید در حین پوشیدن کتش گفت:" تو هم به زودی یکی میشی مثل ما." حرف مجید مانع شد تا وحید از اتاق خارج شود، پرسید:" منظورت چیه؟" مجید پشت کمر وحید زد و گفت:" یعنی اول ازدواج و زندگیته که اینقدر عجله داری زود بری خونه؛ بعد چند وقت یا دیگه دلت نمی خواد بری خونه یا دیگه عجله نداری." وحید دوزاریش افتاد که ممکن است از این به بعد بچه ها برایش دست بگیرند و مسخره اش کنند، برای جمع کردن ماجرا گفت:" برای بازار رفتن عجله داشتم تا به ته بار میوه ها نخورم." تمام بازار را زیر پا گذاشت تا بهترین میوه و اجناس را بخرد. به در خانه که رسید، کف پاهایش جلز و ولز می کردند و کتفش در حال جدا شدن از بدنش بود. زنگ در خانه را زد و بعد با کلید بازش کرد. هین فریبا را قبل دیدنش شنید. جلوی اپن آشپزخانه ایستاده و دستش را روی قلبش گذاشته بود. با دیدن وحید اخم کرد و گفت:" چرا اینجوری اومدی؟" وحید گفت:" زنگ زدم اولش که نترسی. حالا بیا خریدها را بگیر که از کت و کول افتادم، تموم بازار گشتم تا بهترینا رو بخرم." فریبا اول مکث کرد بعد مثل کسی که به زور هلش می دهند به سمت وحید رفت. یکی از پلاستیک میوه ها را از میان انگشتان وحید کشید، گفت:" بقیه رو خودت بیار، کار های سنگین و خرید وظیفه مرده." باد وحید خالی شد، انتظار داشت فریبا از او تشکر کند؛ اما با شنیدن اینکه وظیفته، میوه ها مثل آهن سنگین شدند. مسافت در خانه تا آشپزخانه تمام انرژی اش را گرفت. میوه ها را روی اپن گذاشت. خستگی به تنش ماند. به سمت اتاق رفت تا جسم و روح خسته اش را آرام کند. 🖊 📝 @sahel_aramesh