📄#داستان
#چشم_انتظار
صدای جیر جیرک ها در میان هوهوی باد می چرخیدند. نسیم خنکی صورت سنگریزه کوچک را نوازش کرد. به نور مهتاب رسیده تا کنار پایش خیره شد. زیر لب گفت:« چرا هنوز نیومده، نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟»
سنگریزه کناری تن تیزش را به سنگریزه کوچک زد:« چی میگی؟» سنگریزه لبش را جوید، به ورودی غار نگاه کرد:« هر شب، این موقعه ها مگه اینجا نبود، دلم براش تنگ شده ، پس کِی... » حرفش تمام نشده بود که گوی مهتابی آسمان، سایه مردی را تا انتهای غار کشید. مرد از روشنایی مهتاب به سیاهی مطلق غار وارد شد. صدای خش خش پاهایش روی سنگریزه ها قلب سنگریزه کوچک را آرام کرد.
مرد روی زمین کنار سنگریزه نشست. چشم هایش را بست و دستانش را به آسمان بلند کرد. سنگریزه کوچک به صورت خیس از اشک او نگاه کرد. شانه اش را به سنگریزه کناری زد:« هِی! اومد. کاش زمزمه هایش را شروع کند. قلبم با شنیدنشان به آسمان پرواز می کند... .»
مرد لب هایش را گشود:« پروردگارا! بندگانت را بیامرز... .» سنگریزه کوچک چشمانش را بست با بقیه دوستانش کلمه به کلمه با او تکرار کردند. یکدفعه نور شدیدی پشت چشمانش احساس کرد. چشمانش را باز کرد. نور تمام اطرافشان را گرفته بود. چشمان مرد گرد شده بود. تپش قلبش مثل قلب گنجشک اوج گرفت. سنگریزه لرزید. نور به مرد نزدیک شد و به درونش قدم گذاشت.
صدایی از میان نور گفت:« بخوان.»
مرد به اطرافش نگاه کرد. جز سنگ های کوچک و بزرگ در هم تنیده و بر هم فشرده چیزی ندید. با صدای آرامی گفت:« تو کیستی؟»
صدا گفت:« جبرئیل. ای محمد! »
حضرت محمد(ص) به پشت سرش نگاه کرد. کسی را ندید. از غار بیرون رفت. به راست و چپش نگاه کرد. کسی را ندید. به درون غار برگشت. سنگریزه کوچک گفت:« جبرئیل اینجا چه کار داره؟»
نور به سمت حضرت محمد(ص) نزدیک شد. دو دست نورانی با لوح سفیدی جلوی دیدگان محمد (ص) ظاهر شد،گفت:« بخوان.»
حضرت محمد (ص) گفت:« من بلد نیستم بخوانم.»
نور دور بدن محمد(ص) پیچید و گفت:« با من بخوان.»
محمد (ص) به لوح خیره شد و همصدا با جبرئیل خواند:« اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ،خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ، الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، الَّذِي عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ. بخوان به نام پروردگارت كه آفريد،انسان را از علق آفريد، بخوان و پروردگار تو كريمترين [كريمان] است،همان كس كه به وسيله قلم آموخت،آنچه را كه انسان نمى دانست [بتدريج به او] آموخت.»
سکوت حکمفرما شد. یکدفعه نور ناپدید شد. همه جا در تاریکی فرو رفت. بدن محمد (ص) در گرما می سوخت. تمام بدنش عرق کرده بود. محمد(ص) جملات را با خود زمزمه کرد. با تکرار کلمات بدنش می لرزید. دانه های اشک از چشمانش جاری شد. سر بر زمین گذاشت و به پرودگار عالم سجده کرد. کلمات را دوباره و دوباره تکرار کرد. سنگ ها و سنگریزه ها هر بار با او تکرار می کردند.
محمد سر از روی زمین بلند کرد به ورودی غار نگاه کرد. نور را در آسمان دید. زمزمه ای شنید:« ای محمد! پروردگار جهان تو را رسول و فرستاده ی خود در میان مردم قرار داده و من جبرئیل مأمور این بشارت به تو هستم.»
سنگریزه کوچک میان خنده و گریه گفت:« الحمدلله امین شهر، رسول خدا روی زمین شد.»
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh