📄 #داستان
🏆 #کاپ
😌 #قسمت_اول
"پسر خیلی کارت درسته. چطوری درستش کردی؟" صدای حسام بود. ولی محسن جوابش را نداد. رباطِ فوتبالیست قرمز رنگش را برداشت. کاپ و جعبه جایزه را در دست دیگرش گرفت. از کنار سن و همکلاسی هایش به سمت احمد گوشه سالن راه افتاد. احمد دولاشده بود. وسایل رباطش را داخل جعبه گذاشت. زیر چشمی به سن نگاه کرد تا برای آخرین بار کاپ نقره ای رنگ را ببیند. کاپ در دست محسن بود که قدم به قدم به او نزدیک می شد. وسایلش را برخلاف همیشه بدون نظم بر روی هم انداخت. قبل از اینکه محسن به او برسد، جعبه اش را میان دستان کوچکش گرفت. پشت به سن سالن آمفی تئاتر کرد. محسن ایستاد و با صدای بلند گفت:" تحمل باخت نداری، مسابقه نده."
احمد لحظه ای نایستاد. رفت. محسن منتظر به قامت کوتاه و لاغر او نگاه کرد تا موقعی که بین اشعه های خورشید راهرو محو شد. کاپ و رباط هر دو از گنجینه های جا گرفته در بغلش به آویزی در دستانش تغییر جا دادند. فرید و حسام کنارش ایستادند:" پسر نگفتی چه کار کردی؟ "
دیدن چشم های متعجب احمد موقعی که رباطش توپ ها را بدون خطا وارد دروازه می کرد، لبخند بر لب هایش آورده بود. نگاه خیره احمد به کاپ هم قند در دلش آب کرده بود. ولی دلش می خواست چشم در چشم بهتر بودن خودش را به رخ او بکشد. رفتن احمد، تمام خوشی های قبلش را از بین برد. سماجت بچه ها را نتوانست تحمل کند. به آنها با کلماتش حمله کرد:" ول کنین دیگه، یِ مسابقه بود که تموم شد. رفت پی کارش."
فرید روی شانه ی کوچک محسن دست گذاشت:" نه، تموم نشده. " محسن شانه خالی کرد. به چشم های سبز فرید خیره شد:" چی میگی؟ نفرات برتر که انتخاب شدن. جایزه هام داده شد. چیزی نمونده ."
فرید از حرکت محسن خوشش نیامد. کاپ را از دستش کشید. در هوا چرخاند:" قراره شما جلو بقیه بگی رباط تو چه تغییری دادی که اینقد دقیق ضربه می زد." فرید ایستاد. کاپ را به سمت حسام پرتاب کرد:" آقا معلم با مسئولای مسابقه هماهنگیاش رو داره میکنه تا 5 دقیقه دیگه باید ابتکارت رو توضیح بدی."
محسن تمام اجزاء صورتش آویزان شد. قلبش مثل ساعت به تیک و تاک افتاد. زمان و مکان برایش منجمد شد. تغییر رنگ محسن از زردی به سفیدی، فرید و حسام را متوقف کرد. فرید کاپ را به سینه محسن چسباند:" نمیخواد سکته کنی، کاپتم مال خودت. نمیخوام بلایی سرش بیارم."
محسن کاپ را زیر بغل زد. به سمت خروجی سالن رفت. آقای محمودی صدایش زد. شنید. ولی به راهش با همان سرعت ادامه داد تا خیال کنند صدا را نشنیده است. دلش می خواست هر چه زودتر به راهرو برسد و از در شیشه ای بیرون برود. وارد راهرو شد. نفس راحتی کشید. به سمت در خروجی رفت. بازوی لاغرش گرفتار دست مردانه ای شد:" مگه صدامو نمی شنوی؟باید بریم سالن کناری همه منتظرند."
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🏆 #کاپ
😌 #قسمت_دوم
محسن آب دهانش را قورت داد. آب در گلویش پرید. سرفه افتاد. آقای محمودی به پشتش زد :" چته پسر، از حالا هل کردی؟ نترس من کنارتم، تو فقط باید توضیح بدی چه کار کردی."
محسن دستانش عرق کرد. کاپ از دستش لیز خورد و روی موزاییک های سیاه راهرو افتاد؛ مثل حلبی های تو خالی صدا کرد. با لکنت گفت:" آقا اجازه! من الان نمی تونم." آقای محمودی روی شانه های باریک محسن دست گذاشت. روبرویش ایستاد. به محسن خیره شد:" وحیدی نگام کن." محسن سرش را آرام بالا برد. جرئت نگاه کردن به چشمان کشیده و سیاه معلمش را نداشت. با تکرار نگاهم کن او به چشمانش نگاه کرد. به دنبال پیدا کردن چیزی چشم هایش را کاوید و گفت:" باورم نمیشه پسری با سر و زبون داری تو از جمع ترسیده باشه. چند دقیقه پیشم همینو ثابت کردی. معلما، مدیرا، داورا و مسئولای آموزش پرورش همه منتظرند؛ پس هر چیزی که باعث این ترست شده رو بذار کنار. نگران هیچیم نباش من کنارتم. فقط درباره ابتکارت بگو." شانه محسن را فشرد. بازوی محسن را گرفت و به سمت سالن دیگر هدایتش کرد.
هیچ راه فراری برای محسن باقی نمانده بود. دیدن جمعیت از دور، قلبش را به درد آورد. لحظه ی جلوی جمع قرار گرفتنش را تصور کرد. همه به او نگاه می کردند. انگشتان اشاره شان را به سمتش گرفته بودند. بلند بلند به او می خندیدند. لرزش گرفت. دستش را تکان داد تا از دست آقای محمودی جدا شود. ولی آقای محمودی مثل پلیس هایی که مجرم گرفته اند به او چسبیده بود. فهمید هیچ راه فراری ندارد. ایستاد. آقای محمودی هم ایستاد. ابروهایش را درهم کرد. سرش را به چپ و راست تکان داد. قبل از اینکه حرفی بزند، محسن گفت:" من درستش نکردم."
محسن شل شدن دست آقای محمودی را حس کرد. فرصت را غنیمت شمرد تا فرار کند؛ اما آقای محمودی با یک فشار، مانع گریختنش شد. سرش را پایین آورد تا هم قد محسن کلاس پنجمی شود. از چشم هایش شراره های آتش می بارید :" تو الان چی گفتی؟"
محسن سرش را پایین انداخت تا چشمان معلم را نبیند. با صدای آرامی گفت:" یِ مهندس برام درستش کرده." آقای محمودی تمام وجودش در آتش سوخت. صورتش سرخ شد. سرش روی گردنش سنگینی کرد. با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، گفت:" با این کلک و دروغت به چی می خواستی برسی؟ وای وای آبرومون رفت. می فهمی ابروی مدرسه رفت." دست محسن را رها کرد:" از جلوی چشمام دور شو تا یِ جوری جلسه را لغوش کنم و بعد قضیه را به مسئولا بگم."
محسن در این یکسال عصبانیت آقای محمودی را ندیده بود. نبض رگ های شقیقه آقای محمودی تند تند شروع به زدن کرد. محسن خواست حرفی بزند؛ اما نگاه آقای محمودی که شبیه شیر زخمی بود، باعث شد سرش را زیر بیاندازد. دو قدم دور شد. صدای خش دار آقای محمودی را شنید:" کاپ و جایزه رو بده باید تحویل بدم." محسن سر به زیر آنها را به معلم تحویل داد. برگشت. روبرویش احمد ایستاده بود. کسی که برای برنده نشدنش دست به این کار زده بود.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🔥 #رستم_سبیل
آب روی ظرف سرید. در میان صورت چرب ظرف، خودش را کنار جوی آب دید. سوز سرما خون به صورتش دواند. ظرف ها را درون آب سرد فرو برد. دستانش قندیل بست. سوخت. اما چاره ای نداشت. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روی گونه اش غلتید و درون آب جوی افتاد. صورتش را درون آب زلال بالای دست تماشا کرد. چقدر شبیه مادر شده بود؛ همان صورت ریز نقش و زیبای مادر. تنها تفاوتش ترک های روی لب هایش بود. صورت مادر هرگز اینقدر از سرما سرخ نمی شد. زن ارباب، کم کسی نبود. روستایی در خدمتش بودند. نیاز نداشت به سیاه و سفید دست بزند. او هم تک دختر و دردانه ارباب بود. هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. بشقاب دیگری درون آب فرو برد.
خوشی های او زیاد دوام نداشت. با زیر خاک رفتن پدر و مادرش دنیا برایش تیره و تار شد. برادرش میثم فقط دو سال از او بزرگتر بود. پشت لب هایش تازه سبز شده بود. دوستان زیادی داشت. با مرگ پدر، هر روز بر تعدادشان افزوده می شد.
اسماء از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. دوباره امشب هم شب نشینی دارند. اشک از چشمانش مثل نم باران روی صورت صاف و لطیفش غلتید. صدای خنده و قهقه میثم میان صدای خنده کلفت و مردانه رفقای همسن پدرش گم شد. به پرچین خانه خیره شد. آرزو داشت پدر و مادرش زنده بودند. لااقل پدرش زنده می ماند تا میثم آتش به زندگیشان نزند.
رستم سبیل پرچین را کنار زد. دو، سه مرد قد بلند و چهار شانه مثل خودش را همراه آورد. قلبش مثل گنجشک شروع به زدن کرد. وارد حیاط شدند. مشهدی قاسم آخرین خدمتکارشان قبل از اینکه برای همیشه از خانه شان برود، به او گفت:« خانم جون، حواستون نیست، میثم داره...» با فریاد میثم، اشک در چشم هایش لانه کرد. پدرش هیچ وقت سر او داد نزده بود. قبل رفتنش زیر لب گفت:« حواستون به رستم سبیل باشه.»
حالا رستم سبیل آمده بود. دلش نمی خواست از اتاق خارج شود. دل ماندن هم نداشت. گوشش را به در چسباند. صدای رستم سبیل را شنید:« رفقا خیلی خوش اومدید، امشب برید. فردا خودم همینجا در خدمتتون هستم.» ابروهای باریک و طلایی رنگ اسماء بالا پرید:« چی میگی؟» میثم، همنوا با او از رستم همین سؤال را پرسید.
اسماء با شنیدن حرف رستم سبیل به خود لرزید:« اینجا دیگه مال منه، تو و خواهرتم باید از اینجا برید.» قهقه شبیه زوزه گرگش، بدن اسماء را بیشتر لرزاند. میثم غرید:« چی میگی مردک ناحسابی، تو رو وکیلت کردم که برام بفروشیش . این حرفا چیه می زنی؟»
شکستن ظرف ها قرار را از اسماء گرفت. بیرون رفت. میثم روی ظرف دیس و بشقاب میوه ها افتاده بود. رستم سبیل روی سینه اش نشست:« حرف دهنتو بفهم جوجه. فروختمش حالام می خوام تا اومدن صاحب اصلیش توش کیف کنم و مهمونی بگیرم.»
میثم با چشمان سیاه از حدقه بیرون زده اش به سبیل های مثل شمشیر رستم خیره ماند. رستم یقه اش را گرفت. بلندش کرد و به سمت در سالن برد. اسماء زبانش به کام چسبید. می خواست جیغ بزند؛ اما چشم های خیره اهال محل، لبانش را به هم دوخت. اگر مروت داشتند به جای نگاه کردن، قدمی بر می داشتند. نرم و لرزان به دنبال رستم و میثم به سمت در رفت. رستم میثم را به بیرون پرت کرد. می خواست دست اسماء را هم بگیرد و بیرونش بیندازد. اسماءخودش را عقب کشید:«مرتیکه دستتو بکش. خدا آتیش تو جونت بندازه که آوارمون کردی.»
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🎉 #جشن_تولد
از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... "
مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..."
مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید.
مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت.
دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم."
مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو."
مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت.
از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟"
مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم."
مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🤒 #تب
دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ."
شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد.
به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد.
قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد.
احسان: سلام، کجایین؟
شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان."
احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ "
قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند .
شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟"
شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟"
شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ."
شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... "
شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🕌 #امامزاده
کنار ماشین شاسی بلند حاج فیروزیان ایستاد. نیمرخ چاق و پف کرده او را مثل تابلویی هنری کاوید تا تصمیمش را کشف کند. صورتش خبر از هیچ چیز نمی داد. حاجی به سبیل هایش دست کشید و از گوشه چشم بادامیش به احمد نگاه کرد:" دویست میلیونش رو من بدم، بقیشو از کجا جور می کنی؟ پونصد میلیونه! چه کاریه که می خوای جا و مکان درست کنی برای اینکه خانما تبلیغ دین یاد بگیرن. همون آقایون برن منبر و تبلیغ بسه."
ابروهای صاف احمد آویزان شد:" حاجی تا کی روحانی مرد بفرستم دبیرستان دخترونه. این کار، کار خانماست."
حاجی دست روی دنده ماشینش گذاشت:" باشه بقیشو جور کن. من دویست میلیون میدم. بیشتر از اینم نمی تونم کمک کنم. یا علی."
عبایش از شانه اش افتاد. به رد تایرهای ماشین حاجی خیره شد:" بقیشو از کجا جور کنم به صد نفر رو انداختم که رسیدم به تو."
صدای جوانی را شنید:" حاج آقا! خدا بد نده."احمد به لب های تابناگوش بازش نگاه کرد و هیچ نگفت. عبایش را صاف کرد و راه افتاد. چشم هایش سوخت. قطره اشکی بدون اجازه اش غلتید و میان ریش هایش گم شد. تند تند بینی اش را بالا کشید و به گوشه چشم هایش دست کشید. مناره های آبی امامزاده پیش چشمش به او چشمک زدند. مسیرش را به سمت امامزاده کج کرد. کاشی های پر نقش و نگار امامزاده و آینه کاری های سقفش لحظه ای همه چیز را از یادش برد. وارد حرم شد و به پنجره مشبکی ضریح چنگ انداخت. چشمانش را بست:" خار شدن ناراحتم نمی کنه خدا؛ نذار کسایی که چشم امیدشون به منه ناامید بشن."
زنگ گوشی احمد را از تصوراتش بیرون کشید. صدای خانم فرهادی در گوشش پیچید:" حاج آقا مستخدم مدرسه میگه هماهنگ نشده باهاش. در رو رومون بست. هر چی در زدیم، محل نذاشت. بعضی خانما رفتن، چند نفری که موندن رو آوردم خونه خودم ولی جلسه بعد با این جمعیت کجا بریم؟ خونه هم مکان آموزش نیس. "
احمد انگشتانش را میان پنجره نقره ای محکم تر کرد:"خودتون فعلا مدیریت کنین. چند دسته بشین و برید خونه خانم هایی که خونوادشون مشکلی با حضور خانم ها ندارن تا ببینم چی کار می تونم بکنم. به خانما بگو اگه خیّر میشناسن، معرفی کنن."
گوشی راقطع کرد. سرش را به ضریح چسباند:" میدونی که خسته نمیشم. ایرادی نداره به خاطر دخترای مملکتم بازم میرم و خواهش و تمنای پول می کنم." به کاشی های زرد و آبی پر نقش و نگار امامزاده تکیه داد. به چراغ سبز داخل ضریح خیره شد. آقایی صدایش کرد:" حاج آقا سلام. خداقوت."
حوصله هیچ بنی بشری را نداشت؛ اما سلامش را بی پاسخ نگذاشت. بلند شد تا برود. مرد دوباره صدایش کرد:" کجا حاجی، کارت دارم."
احمد سرش را پایین انداخت و کمی خمیده ایستاد. گفت:" بفرمایید." منتظر ماند تا مرد سؤالش را بپرسد. صدایی از مرد نشنید. سرش را بلند کرد. مرد پاکتی به دستش داد و گفت:" هر جا خواستی خرجش کن، نذر سلامتی پسرمه. خداحافظ." مرد لنگ لنگان از احمد دور شد. احمد پاکت را در جیبش گذاشت. به سمت خانه راه افتاد. دست در جیبش کرد تا کلید را در بیاورد، دستش به پاکت خورد. تصمیم گرفت پاکت را خالی کند و از شر بزرگی اش راحت شود. تنها برگه ای درون پاکت بود. روی برگه را نگاه کرد. اشک هایش جاری شد. صفرها را شمرد، باورش نمی شد. دو، سه بار شمرد. سیصد میلیون بود، درست همان مقداری که لازم داشت. اشک و لبخندش با هم همراه شدند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
😌 #آرامش
مهین به دیوار تکیه داد، نور سالن نیمی از بدنش را روشن کرد، خیره به وحید گفت:" از موقعی که اومدی، حالت سرجاش نیس. چی شده؟"
وحید به نیمه سیاه بدن مهین خیره شد. روز پیش موقعی که از بیکاری داشت مگس می پراند. فرشادی برگه بار کامیون را جلویش گذاشت. با چشم اشاره به کامیون جلوی انبار کارخانه کرد :" سلمانی جان، امضاء کن که باید برم. وحید به برگه نگاهی انداخت. از پشت صندلی بلند شد و گفت:" باید چک کنم. بعد امضاء می کنم."
فرشادی مچ دستش را گرفت :" یک ماهه اومدی انبار در جریان امور نیستی به میرلوحی بگو بیاد."
وحید مچش را کشید و برگشت پشت میز نشست،برگه را روی میز انداخت:" میرلوحی دیگه نمیاد. منم تا بارو بررسی نکنم، چیزی امضاء نمی کنم."
فرشادی نیشخندی زد. دستان سیاه و کلفتش را روی میز گذاشت، گفت:" آهان، خوب این رو از اول می گفتی مثل میرلوحی باهات حساب می کنم. نصف، نصف. حالا امضاء کن. "
وحید تمام صورت فرشادی را وجب به وجب چرخ زد تا شاید نشانی از شوخی در او ببیند، جز جدیت چیزی پیدا نکرد. پرسید:" ینی چقد؟"
فرشادی پشت میز، کنار وحید رفت. آرام و با لحنی خندان کنار گوش وحید گفت:" هر باری ده میلیون توش سوده که در ماه سهمت میشه، چیزی حدود پنجاه میلیون. فقط شتر دیدی، ندیدی. "
وحید سعی کرد تا تعجبش را پنهان کند. فقط خودش را همراه نشان داده بود تا مقدارش را بفهمد و گزارش کند. معینی مدیر انبار های کارخانه روی او حساب کرده بود. موقع اخراج میرلوحی به او گفته بود:" بهت اطمینان داشتم که آوردمت انبار، حواست رو جمع کن."
وحید حساب کرد 50 میلیون در ماه یعنی ده برابر حقوق یک ماهش. می توانست سر سال خانه بخرد و از در به دری راحت شود؛ خانه ای وسط شهر و نزدیک به خانه پدر و مادرش.
برگه را فرشادی جلویش گذاشت:" شماره حسابت رو بده تا برات بریزم." وحید خودکار را برداشت و بدون لحظه ای درنگ آن را امضاء کرد. از موقعی که پول به حسابش واریز شد تا قبل خواب مدام به پیام واریزی نگاه کرد. لحظه ای خوشحال و لحظه ای ناراحت بود.
صدای مهین تکانش داد:" دو ساعته به من زل زدی ولی نیستی. میگم تو خوابت چی دیدی که فریاد کشیدی؟" وحید سرش را روی بالش گذاشت:" چیزی نبود، بیا بخواب." مهین شانه بالا انداخت. قبل بیرون رفتن از اتاق گفت:" نمازت رو بخون بعد بخواب، اذان رو گفتن."
وحید به پنجره اتاق خیره شد. هوا داشت روشن می شد. ابروهایش در هم رفت. دست هایش را اهرم کرد تا بلند شود. خنکی هوای اتاق تنش را لرزاند، دوباره به زیر پتوی گرم و نرمش رفت. نچی کرد و دوباره خواست بلند شود. مثل اینکه چیزی او را به زمین چسبانده بود و نمی گذاشت بلند شود. فشار به دستانش آورد، با کرختی برخاست.
چیزهایی را تجربه می کرد که هیچگاه تجربه نکرده بود. نمازش را خواند. ولی کلمه ای از آن را نفهمید. خواب، اتفاقات روز قبل، حس و حالش از لحظه امضاء تا خواندن نماز را در ذهنش حین نماز بالا و پایین کرد. سلام نماز را داد. سرش را به نشانه تأسف برای خودش تکان داد. دستانش را برای دعا بالا برد. ولی به محض بالا بردن، دستش را پایین آورد.
مغزش مورد هجوم افکار مختلف قرار گرفت. نبرد درون ذهنش را در رفتار خودش لحظه به لحظه می دید . به صدای ذهنش گوش داد:" خیلی نفهمی، آره نفهمم و می خوام نفهم بمونم. بیچاره، می بینی چه بلایی داره سرت میاد، باز می خوای خودت رو به نفهمی بزنی؟ چیزی نشده که امروز فقط حالم خوب نیست برا همین حال نماز خوندن نداشتم. باشه تو راست میگی."خسته از نبرد درون ذهنش بلند شد و لباس پوشید.
مهین نظاره گر کارهای وحید بود. می دانست در چنین مواقعی باید وحید را به حال خودش بگذارد؛ امّا دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. وحید برخلاف هر روز سراغی از صبحانه نگرفت. به سمت در رفت.
مهین دل به دریا زد، گفت:" اگه اتفاقی افتاده بگو تا با هم حلش کنیم."
وحید صورت بی حالش را به لبخندی مهمان کرد :" چیز خاصی نیس فقط اگه خدا بخواد به زودی میتونیم خونه دار بشیم."
مهین با شنیدن حرف وحید ترسید. در لحظه ای هزاران فکر به ذهنش هجوم آورد. همه آنها را پس زد، قبل بیرون رفتن وحید گفت :" اگه خدا بخواد، به زودی؟! مطمئنی وحید؟"
وحید مکثی کرد، از لحظه امضاء برگه، آرامش از وجودش رفته بود. تصمیمش را گرفت. آرامش می خواست نه خانه ای که لحظه ای در آن آرام و قرار نداشته باشد. بدون معطلی، گوشی اش را از جیب در آورد. با گفتن سلام آقای معینی از خانه بیرون رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
👤 #پدر
با عبور از کنار بوته های خار، پایش خراشید و سوخت. توجهی نکرد. مشک را به دست حمیرا داد تا به سربازان تشنه آب برساند. دستمال سفید و تمیزی برداشت. زخم پای سرباز نالان از درد را پاک کرد. نگاه سریعی به سمت راست و چپش انداخت. بقیه خانم ها هم مثل او در زیر تابش مستقیم خورشید به سربازهای تشنه و زخمی رسیدگی می کردند.
کمر راست کرد. استخوان های بدنش فریاد کشیدند. چند روز کیسه غذا و آب بر دوش کشیدن علاوه بر تاول، درد را مهمان تن نحیفش کرده بود. سوزش پا و کمر نمی توانستند لحظه ای مانع کار و فعالیتش شوند. زیر لب هنگام کار و بستن زخم سربازان ذکر می گفت. دل نگران پدر بود. برای سلامتی پدر مدام دعا می کرد.
صدای فریاد پیامبر(ص) را به شهادت رساندند، قلبش را به درد آورد. اشک از چشمانش جاری شد. همدم روزها و شب های بی مادری اش، همراه سختی های شعب، همه زندگیش را می گفتند که به دست مشرکان به شهادت رسیده است. باید می رفت تا پدر را بیابد. شاید زنده باشد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که قامت پدر را مقابل خود دید. با دیدن آرام جانش نفس راحتی کشید. اشک از چشمانش دوباره جوشید؛ ولی این بار از شوق دیدن پدر، هر چند زخمی و خون آلود. زهرا (س) الحمدلله گویان به سمت پدر رفت. دست پیامبر(ص) را گرفت، گفت:" جانم به قربانت، شنیدن خبر شهادتتون دنیا رو برام تیره وتار کرد. دنیا بدون شما برام هیچ ارزشی نداره."
پیامبر(ص) دستان کوچک زهرا (س) را میان دستان مردانه خود گرفت. گفت:"دنیا با کوثری مثل تو زیباست."
دندان شکسته پدر، اخم به چهره اش آورد. خواست برای شستن زخم های پدر، آب بیاورد که علی (ع) را دید. سپرش را پر از آب کرده بود و به سمت آنها می آمد. دستمال تمیزی برداشت. زخم پدر را با آب درون سپر علی (ع) شست. با دیدن زخم های عمیق بر بازو و بدن پدر، اخم کرد. امّا چهره خندان پدر لبخند روی لبانش نشاند. حصیری سوزاند. خاکسترش را روی زخم پدر ریخت. بعد از سال ها درمان زخم های پدر ، درد او را از چهره اش خوب می فهمید. همیشه در چنین مواقعی برای دل او درد را تحمل می کرد و دم نمی زد. در دل قربان صدقه پدر رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
#همیشه_غافلگیر
صدای تیر و خمپاره از هر سو به گوش می رسید.
با دیدن سفیدی نشسته بر چهره و سر محمد ،خنده بر لبش شکوفه زد. دستش را جلو برد:" سلام، چطوری اخوی سفید بخت؟"
محمد او را به سمت خود کشید و در بغل گرفت:" خوبم برادر خوشبخت، منتظرت بودیم."
صدای جنگ به آنها نزدیک تر شد. محمد دست قاسم را گرفت. او را به پشت دیوار بی سر خانه ای برد، تا از آنجا نگاهی به اطراف بیاندازند. محمد گفت:" نامردا خیلی به حرم حضرت زینب(س) نزدیک شدن. محاصره را تنگ تر کردند، بچه ها داخل و بیرون حرم گرفتار شدن."
قاسم از پشت دیوار بیرون آمد. محمد دستش را کشید:" جان من یِ ذره احتیاط کن. ممکنه روی یکی از این آپارتمان های آش و لاش کمین کرده باشن."
قاسم حین گوش دادن به حرف محمد، آپارتمان ها و خیابان های منتهی به آن را مثل دوربین مادون قرمز بررسی و ضبط کرد. بی سیم را از دست محمد گرفت، گفت:" بی بی (س) از غلاف شمشیر، سیلی، میخ در و آتش برای دفاع از حریم ولایت نترسید. به نظرت نباید مثل بی بی زهرا (س) باشم."
محمد خیره به چشمان کشیده و مشکی قاسم گفت:" به خدا منتظر همین حرفت بودم مرد. " قاسم بدون معطلی از پشت بی سیم شروع به گرا دادن کرد. صدای خمپاره ها و سوتشان تمام فضا را پر کرد. قاسم ایستاد و محل فرود آمدن خمپاره ها را نگاه کرد.
محمد لحظه ای به دود و خاک های برخاسته بر هوا نگاه می کرد و لحظه ای دیگر به قاسم خیره می شد. همیشه کارهای قاسم او را غافلگیر می کرد. با اینکه بارها شاهد هوش و درایت او بود ولی هر دفعه متحیر و انگشت به دهان می شد. میان صداها، صدای شلیک گلوله ای را از نزدیک شنید ناخوداگاه دست قاسم را گرفت و به سمت خود کشید. صدای گلوله ها و فرو رفتنشان در تن و بدن دیوار ، خبر از کمین می داد. محمد با عجله بی سیم را برداشت تا اطلاع بدهد. قاسم دستش را روی دست او گذاشت، با لبخند ملیحی گفت:" لازم نیس، منتظر لو دادن خودشون بودم تا بچه ها بزنن."
صدای خمپاره در نزدیک ترین مکان به آنها لحظه ای شنوایی شان را مختل کرد. سکوت و سکوت تنها صدای بعد از حمله خمپاره ها بود. محمد دو دستش را روی شانه قاسم گذاشت:" همیشه غافلگیرم می کنی."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
#کاشکی_خاله_مامانم_بود
از مبل قهوه ای دو نفره روی مبل یک نفره پرید. جیغ کشید. با مجری تلویزیون با صدای بلند شروع به شعر خواندن کرد. روی مبل بالا و پایین پرید. صدای فنرهای مبل بلند شد. مادر اخم هایش را درهم کرد:"بپر پایین بچه."
مینا بالا و پایین پرید. صدای مادر را نشنید. مادر بازوی لاغر مینا را گرفت. او را از مبل پایین آورد. با صدای بلند گفت:" می شینی سرجات و کارتون می بینی."
مینا بغض کرد. با گریه گفت:" حوصلم سل میله، من تنهام."
مادر بدون اینکه به حرف های مینا گوش کند به آشپزخانه رفت. مینا با چشم های غرق در اشک به دامن مادرش نگاه کرد که با هم زدن خورشت تکان می خورد. دست هایش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را روی آنها قرار داد. به تلویزیون خیره شد. خاله بهار با ببعی حرف می زد و می خندید. مادر پشت سرش روی مبل نشست. مینا گفت:" کاشکی خاله بهار مامانم بود. "
مادر از حرف مینا یکه خورد. فکر کرد اشتباه شنیده، از مینا پرسید :" چی گفتی؟" مینا سرش را به سمت مادر چرخاند و گفت:" چلا باهام بازی نمی کنی ، خاله با ببعی بازی می کنه ولی تو همش میگی،حوصله ندالم. من می خوام بلم پیش خاله."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
#قایم_موشک
صدای گریه حمید را شنید. کشوی کمد را بیرون کشید . روی آن ایستاد. با دستان کوچکش عروسک ها را از داخل کمد برداشت و به اطراف اتاقش پرتاب کرد. خودش را روی تخت خواب انداخت. صورتش را در بالش فرو کرد و گریه سر داد. صدای گریه برادرش بلندتر شد. صدای بابا و مامان را شنید که می گفتند:" نه، نه. پسر خوشگلمون که نباید گریه کنه." مامان گفت:" قربونت برم، چیه عزیزم. احمد خیلی بدجور گریه می کنه، بیا ببریمش دکتر."
دانه های اشک صورت سفید سارا را خیس کردند. اما کسی سراغ او نیامد. با چشم های اشکی به شکاف در اتاق نگاه کرد. منتظر بابا بود. هر وقت قهر می کرد و از اتاقش بیرون نمی رفت، بابا به سراغش می رفت و می گفت:" دختر بابا قهر کرده؟"
سارا هم سرش را داخل تشک قایم می کرد. بابا قلقکش می داد و سارا هم غش غش می خندید. بابا سارا را بغل می کرد و صورتش را می بوسید. سارا در بغل بابا خودش را قایم می کرد تا بیشتر او را ببوسد. اما حالا بابا به خاطر فشردن دست حمید دعوایش کرده بود. سارا قهر کرد؛ ولی بابا سراغش نیامد.
دیگر دلش همبازی نمی خواست. از موقعی که بابا گفت:" برادرت که به دنیا آمد، می تونی باهاش بازی کنی." سارا خوشحال بود. اما وقتی حمید را به خانه آوردند جز گریه و خواب چیز دیگری از او ندید. هر وقت به سمتش رفت تا به او دست بزند یا بازی کند. صدای فریاد بلند مامان و بابا که می گفتند:" به او دست نزن." قلب کوچکش را لرزاند. حمید را دوست نداشت دیگر نمی خواست همبازی اش شود. بالش کوچکش از اشک هایش خیس شد. دیگر منتظر هیچ کس نبود.
صدای تیک در توجهش را جلب نکرد. دستان بزرگ بابا دورش پیچید. سارا میله تخت را گرفت، با او قهر بود. اما بابا قوی تر بود، سارا را بغل کرد. سارا چشم های سبزش را به هم فشرد. بابا گفت:" مامانش ، سارا خانم خوشگل ما مثل اینکه نمی خواد آشتی کنه." چشمانش را آرام باز کرد. مامان، حمید به بغل جلویش ایستاده بود. سارا با دیدن حمید اخم کرد. خودش را به سینه بابا چسباند و دست به سینه شد.
بابا و مامان لبخند زدند. بابا صورت سارا را بوسید و گفت:" دختر خوشگل من که نباید دست داداشش رو فشار بده،اون هنوز خیلی کوچیکه."
سارا چشم هایش اشکی شد:" می خواستم باهاش بازی کنم. شماها که دیگه باهام بازی نمی کنین." بابا و مامان به هم نگاه کردند و لبخند از روی لبانشان پر کشید. سارا از بغل بابا بیرون آمد. بابا دوباره او را بغل کرد و بوسید:" تا داداشت بزرگ بشه و باهات بتونه بازی کنه، قول می دم خودم هر روز باهات بازی کنم مثل قبل."
سارا به صورت بابا نگاه کرد و لبخند زد:" قول؟" بابا سرش را تکان داد و گفت:" قول ِ قول. حالا برو اسباب بازیاتو بیار تا بازی کنیم." سارا از تخت پایین پرید و گفت :" آخ جون، قایم موشک بازی کنیم."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
📑 #حساب
انگشتانش روی دکمه های ماشین حساب ،تندتند بالا و پایین رفت. عدد در آمده از ضرب و تقسیم دود از سرش بلند کرد. بزرگ آن را پایین صفحه نوشت. عدد قبلی را نگاه کرد. دندان هایش را به هم فشرد. خطی بزرگ بر روی حساب و کتابش کشید . برگه ها را پخش کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. برگه های حساب و کتابش مثل لشگر شکست خورده هر کدام به گوشه ای از میزش فرار کردند. 4 ساعت تمام سرش را مثل کبک داخل ماشین حساب فرو برده بود؛ اما هیچ کدام از حساب و کتاب هایش درست در نیامده بود.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد. دکمه قطع ارتباط را زد. دوباره آهنگ گوشی در فضای مغازه پیچید. مسعود با دیدن شماره ی خانه، اخم کرد. دکمه اتصال را زد:" بله، چه کار داری؟"
صدایی از پشت گوشی نشنید به صفحه نگاه کرد و دوباره آن را روی گوشش گذاشت، خواست حرفی بزند که صدای فاطمه را شنید:" سلام، خوبی؟"
مسعود موهایش را چنگ زد و گفت:" نه خوب نیستم. کارت رو بگو."
فاطمه گوشی را میان دستانش فشرد. فراموش کرد برای چه زنگ زده بود. اخم هایش درهم رفت. بدون اینکه جواب مسعود را بدهد، گوشی را پایین آورد تا قطع کند. یاد حرف مادرش افتاد:" مرد که عصبانی باشه، حرف نمی زنه. ازش سؤال نپرس و پاپیچش نشو؛ وقتی آروم شد، خودش میگه." فاطمه گوشی را به دهانش نزدیک کرد، آرام گفت:" کار خاصی نداشتم، اگه می تونی زودتر بیا خونه. موقع رانندگی هم به هیچی فکر نکن."
مسعود به ساعتش نگاه کرد، از 10 گذشته بود. نچ کنان گفت:" حساب و کتابا باهم نمی خونه. اعصابم به هم ریخته." فاطمه آرام گفت:" پیش میاد."
مسعود مثل کتری جوش آورد و با صدای بلند گفت:" پیش میاد. نزدیک صد میلیون پول این وسط غیب شده. یِ قرون، دو زار نیست که ."
صدای بلند مسعود، رشته افکار فاطمه را پاره کرد. نمی دانست چه بگوید. چند بار خواست زبانش را به تندی باز کند؛ اما لبش را گاز گرفت تا چیزی نگوید. نفس عمیقی کشید. گفت:" الان هر چی حساب و کتاب کنی چون ذهنت درگیره فایده نداره، بیا خونه تا فردا دوباره حساب کنی."
مسعود به ارقام روی برگه ها خیره بود. اعداد مدام در ذهنش می چرخیدند. گوشی را با گفتن خداحافظ روی میز گذاشت. فاطمه با اخم به گوشی نگاه کرد،گفت:" آروم باش، اون الان عصبانیه و ناراحت، تو اضافه نشو." گوشی را آرام روی تلفن گذاشت.
مسعود شقیقه هایش را مالید، مغزش در حال سوت کشیدن بود. کاغذ سفیدی مقابلش گذاشت. تمام برگه های فراری را جمع کرد. خودکار دست گرفت تا حساب کند. حرف فاطمه در سرش پیچید:" ذهنت درگیره نمی تونی حساب و کتاب کنی." خودکار را روی برگه ها گذاشت. کشوی میز را باز کرد تا برگه ها را در آن بگذارد. با دیدن چند برگه فاکتور دستش متوقف شد. لبخند روی لب هایش نشست. برگه ها را برداشت تا دوباره حساب و کتاب کند. برق شیشه ساعت چشمانش را به عقربه های ساعت کشاند. همه برگه ها را درون کشو ریخت، گوشی اش را برداشت و به خانه زنگ زد:" سلام فاطمه خانم گل، خدا رو شکر فکر کنم مشکل حساب و کتابا حل شد، شام مهمون منی، آماده شو." لبخند بر روی لبان فاطمه نشست.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh