eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 صدای گریه حمید را شنید. کشوی کمد را بیرون کشید . روی آن ایستاد. با دستان کوچکش عروسک ها را از داخل کمد برداشت و به اطراف اتاقش پرتاب کرد. خودش را روی تخت خواب انداخت. صورتش را در بالش فرو کرد و گریه سر داد. صدای گریه برادرش بلندتر شد. صدای بابا و مامان را شنید که می گفتند:" نه، نه. پسر خوشگلمون که نباید گریه کنه." مامان گفت:" قربونت برم، چیه عزیزم. احمد خیلی بدجور گریه می کنه، بیا ببریمش دکتر." دانه های اشک صورت سفید سارا را خیس کردند. اما کسی سراغ او نیامد. با چشم های اشکی به شکاف در اتاق نگاه کرد. منتظر بابا بود. هر وقت قهر می کرد و از اتاقش بیرون نمی رفت، بابا به سراغش می رفت و می گفت:" دختر بابا قهر کرده؟" سارا هم سرش را داخل تشک قایم می کرد. بابا قلقکش می داد و سارا هم غش غش می خندید. بابا سارا را بغل می کرد و صورتش را می بوسید. سارا در بغل بابا خودش را قایم می کرد تا بیشتر او را ببوسد. اما حالا بابا به خاطر فشردن دست حمید دعوایش کرده بود. سارا قهر کرد؛ ولی بابا سراغش نیامد. دیگر دلش همبازی نمی خواست. از موقعی که بابا گفت:" برادرت که به دنیا آمد، می تونی باهاش بازی کنی." سارا خوشحال بود. اما وقتی حمید را به خانه آوردند جز گریه و خواب چیز دیگری از او ندید. هر وقت به سمتش رفت تا به او دست بزند یا بازی کند. صدای فریاد بلند مامان و بابا که می گفتند:" به او دست نزن." قلب کوچکش را لرزاند. حمید را دوست نداشت دیگر نمی خواست همبازی اش شود. بالش کوچکش از اشک هایش خیس شد. دیگر منتظر هیچ کس نبود. صدای تیک در توجهش را جلب نکرد. دستان بزرگ بابا دورش پیچید. سارا میله تخت را گرفت، با او قهر بود. اما بابا قوی تر بود، سارا را بغل کرد. سارا چشم های سبزش را به هم فشرد. بابا گفت:" مامانش ، سارا خانم خوشگل ما مثل اینکه نمی خواد آشتی کنه." چشمانش را آرام باز کرد. مامان، حمید به بغل جلویش ایستاده بود. سارا با دیدن حمید اخم کرد. خودش را به سینه بابا چسباند و دست به سینه شد. بابا و مامان لبخند زدند. بابا صورت سارا را بوسید و گفت:" دختر خوشگل من که نباید دست داداشش رو فشار بده،اون هنوز خیلی کوچیکه." سارا چشم هایش اشکی شد:" می خواستم باهاش بازی کنم. شماها که دیگه باهام بازی نمی کنین." بابا و مامان به هم نگاه کردند و لبخند از روی لبانشان پر کشید. سارا از بغل بابا بیرون آمد. بابا دوباره او را بغل کرد و بوسید:" تا داداشت بزرگ بشه و باهات بتونه بازی کنه، قول می دم خودم هر روز باهات بازی کنم مثل قبل." سارا به صورت بابا نگاه کرد و لبخند زد:" قول؟" بابا سرش را تکان داد و گفت:" قول ِ قول. حالا برو اسباب بازیاتو بیار تا بازی کنیم." سارا از تخت پایین پرید و گفت :" آخ جون، قایم موشک بازی کنیم." 🖊 📝 @sahel_aramesh