📜 #داستان
#همراه
از همان روزهایی که در آتش آبدیده می شدم و بر سرم پتک زده می شد، دلم می خواست در دستان جوانمردی قرار گیرم و بر کمر شیر مردی بسته شوم.
آهنگر وقتی مرا صیقل می داد همواره به من می گفت:«من تو را برای مرد خدا ساخته ام، کسی که با نیروی ایمان ضربه می زند،نه با قدرت بازو.» سفارشی بودم برای چه کسی را نمی دانستم؟
روزی مرد سیه چرده ی قد بلندی به پیش آهنگر آمد. آهنگر سپیدموی با صورت سرخ از حرارت آتش به او نگاه کرد.
مرد لب های گوشتی اش را گشود و گفت: «شمشیر را آماده کردی؟»
آهنگر دانه های درشت عرق را با پشت دست قوی و ورزیده اش از روی پیشانی بلندش پاک کرد، نفسی چاق کرد تا نفس رفته برگردد، نگاهی به چشمان سیاه مرد کرد و گفت:« آری. » به سمتم آمد، از روی میخ دیوار مغازه دود گرفته اش جدایم کرد.
مرد مرا از دستهای سفت شده از ضربات پتک گرفت و داخل جعبه ی قهوه ای رنگی قرارداد و بر پشت اسب گذاشت. سوار بر اسب مسیری را طی کردیم، نمیدانستم مقصد کجاست؟ اسب ایستاد،صدای قدم هایی بر روی شن ها، خبر از پیاده شدن مرد می داد. جعبه ام را در دستانش گرفت و با خود برد. سلام کردنش را شنیدم، سلام محکمی در پاسخ به گوشم رسید.
مرد همراهم با صدای خش داری گفت:« مولای من! برای شما هدیه آورده ام.»
دل توی دلم نبود، نمی دانستم در دستان چه کسی قرار خواهم گرفت. نفس به نفس چه کسی در جنگها مبارزه خواهم کرد. با حق همراه خواهم بود یا باطل. وای اگر همراه باطل شوم، لحظه ای آرام و قرار نخواهم داشت. جعبه ام باز شد و نور به داخل هجوم آورد، دستی مردانه و قوی بیرونم آورد و مرا بر بالای سر در مقابل نور گرفت. باورم نمی شد در دستان شیر خدا بودم، میخواستم فریاد بزنم و شادی ام را با همه عالم تقسیم کنم؛ به همه بگویم که من همراه شیر خدا خواهم بود، با حق و برای حق.
صدای سلام نوجوانی باعث شد، از حال وهوای خودم خارج شوم. به اطراف نگاه کردم، درون مسجد بودیم. چشم چرخاندم، ولی نوجوان را ندیدم. مولایم علی (علیه السلام) همانطور که مرا پایین می آورد سلام نوجوان را پاسخ داد و گفت:« فرزندم! نزدیکم بیا.»
صدای قدم هایش را شنیدم که نزدیک می شد. او را دیدم، نوجوانی زیبا رو و بلند قامت، با بدنی ورزیده از کار و ورزش، در یک قدمی ام ایستاد.
حضرت علی (ع) گفت:« عباسم! این شمشیر را می خواهی ؟»
عباس بن علی گفت:« بله.» امام علی ( ع) با دستان خود مرا در نیام قرار داد و به پهلوی او حمایل کرد. در پوست خود نمی گنجیدم. مولا علی (ع) خیره به پسر سرو قامتش شد که ناگهان اشک در چشمانش حلقه زد. شادی ام با اشک امام از وجودم پر کشید.
مردی گفت: «امیر المومنین چرا گریه می کنید؟ امام گفت: می بینم که دشمنان پسرم را احاطه کرده اند، او با همین شمشیر به آنها حمله می کند و یکی یکی آنها را از پای در می آورد تا اینکه دو دستش را قطع میکنند.» صدای گریه ام در میان صدای گریه بقیه گم شد. شنیدن این حرف، شیرینی همراهی همیشگی ام با او را به کامم زهر کرد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#سقای_لب_تشنه
دستانش را در درون آب فرو کرد. لبخند بر لبان رود شکوفه زد . دستان پر از آب ابوالفضل العباس(ع) بالا رفت.
رود بر لب های خشکیده اش خیره شد و گفت:« بنوش علمدار حسین (ع) گوارای وجودت . مي دونی چند روزه که منتظرم دوباره با یارانت بیایی و مشک هاتون را سیراب از وجودم کنید، یارانت را نمی بینم، یعنی... .»
دستان عباس (ع) در نزدیکی لبانش متوقف شد. رود با تمام وجودش به دستان عباس (ع) چشم دوخت. انگشتانش را از هم فاصله داد. قطرات آب به سر انگشتانش چسبیده بودند. نمی خواستند شرمنده به پیش رود برگردند. با چکیدن اولین قطره ی آب، رود فریاد زد: بمانید، بمانید. شما باید سیرابش کنید، به گمانم یاری برای مولایمان نمانده که عباس (ع) تنها آمده است.»
با ریخته شدن یکباره ی مشت آب بر سر و رویش، تاب نیاورد و گریست:« آقا جانم بنوش، التماس مي كنم آقا بنوش ، اگر سیراب شوی بهتر می توانی در رکاب مولایمان شمشیر بزنی و او را در ميان درنده خويان ياري كني. قربان ادبت می دانم ، می دانم مولایمان تشنه است و اهل حرم تشنه اند ... اما نه، چرا باید از شما توقع داشته باشم تا آب بنوشی، تو فرزند همان پدری که از خود گذشتگی کرد و سه روز روزه هنگام افطار، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر بخشید اما خودش و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) با آب و شکمی گرسنه سر کردند.»
زمزمه عباس (ع) را شنید که گفت:« ای نفس! از بعد حسین خوار باشی و بعد از او زنده نباشی. این حسین که بر مرگ وارد شده ولی تو می خواهی آب سرد و گوارا بیاشامی. به خدا سوگند! این از عملکرد دینم نیست.»
انعکاس نور خورشید در آب،برق چشمان رقیه را کنار خیمه برای عباس(ع) زنده کرد. چشمانی که به او می گفتند:« عمو تشنه ایم، گریه ی علی اصغر را می شنوی؟ او هم تشنه است. ما بچه ها منتظریم تا عموی سقایمان برایمان دوباره آب بیاورد. عمو! آب بیاور،ما چشم به راهیم. »
عباس (ع) چشمان ترش را بر روی آب بست و مشک را زیر آب برد. رود با بغض و هول بخشی از خودش را درون مشک فرستاد و گفت:« بروید و لبان چاک چاک از خشکی و گرمای اهل حرم را تر کنید، مبادا قطره ای از شما به هدر رود.» عباس (ع) مشک را بر روی دوش انداخت و سوار بر اسب به طرف خیمه ها حرکت کرد.
رود از اینکه توانسته بود مشک عباس (ع) را پر کند کمی از غم دلش کاسته شد. اما زمانی نگذشت که صدای ابوالفضل (ع) را شنید : « اى برادر، برادرت را دریاب.»
رگ هایش جوشید و خروشید. خود را بی مهابا به دیواره رودخانه کوبید و با ناله و گریه گفت:« آقاجان! الهی قربانت بشوم، با تو چه کرده اند که بدين گونه مولایمان را می خوانی؟ آقا! میان حصار و دیوار خاکی گرفتارم ، هرچه خود را بر دیوار می کوبم، نمی تونم از بندشان رها شوم .»
صداى بلند گریه امام حسین (ع) که گفت : « پشتم شکست، رشته تدبیر و چارهام از هم پاشید... .» طاقت رود را طاق کرد، بر خود پیچید و با شدت بیشتر خروشید، زجه زنان گفت:« خدايا! مرا بخشکان، برایم ننگ است كه سرور دو عالم وخاندانش در کنار من تشنه به شهادت برسند. »
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#کیسه_گندم
کیسه گندم پشتش را می خراشید. کمرش مثل کوهان شتر قوس پیدا کرده بود. دانه های عرق از سر و صورتش می چکید. اربابش را لحظه ای تصور کرد مرد چاقی که گوشه اتاق به پشتی زر بافتش تکیه می داد و دستانش را بر روی شکم گره می کرد. دستورهایش به همراه فحش بر زبانش جاری می شد.
این بار اسعد را مأمور کرده بود تا کیسه ی گندمی بخرد. اسعد بار گندم را به سمت خانه می برد اما دیگر پاهایش همراهی نمی کردند، حس از انگشتانش رفته بود و هر لحظه ممکن بود که کیسه بر روی زمین بیفتد. سکوی کنار خانه ای مثل متکای نرمی او را به سمت خود فرا خواند. قبل از اینکه کیسه گندم از دستش رها شود آن را بر روی سکو گذاشت و خودش بر آن تکیه کرد .
عرق از پیشانی پاک کرد، کلون در خانه تکان خورد . اسعد از جایش پرید و کیسه را بر پشت گرفت اما هنوز انگشتنانش جان نگرفته بودند کیسه از میان انگشتانش رها شد و به لبه سکو برخورد کرد و پاره شد. دانه های طلایی گندم روی زمین پخش شدند.
درد شلاق اربابش را بر روی تاول های کمرش حس کرد. مو برتنش راست شد. دستانش را میان موهای فردارش فرو کرد. مانند عزادارن بر سر گندم های پخش شده، نشست.
مرد لاغری که از در خانه بیرون امده بود تمام ماوقع را دید، دستش را بر روی شانه اسعد قرار داد و گفت: « اشکال ندارد مرد، جمعش می کنیم.»
اسعد دست چروکیده مرد را پس زد و گفت:« چه را جمع می کنیم، با خاک مخلوط می شوند ، اربابم کبابم می کند.»
مرد زیر بازوی اسعد را گرفت و او را بلند کرد:« نگران نباش،آقای من فکری برایش می کند.»
اسعد چشمان سیاهش را به چشمان عسلی مرد دوخت و در حالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود، گفت:« آقای تو هم یکی لنگه ی ارباب من است.»
صدای مردی امد که می گفت:« چه شده است؟»
مرد سبزه رو به درون خانه برگشت،اسعد پوزخندی زد و گفت:« آقای من! همه شان مثل همند.»
چشمان اسعد دوباره به دانه های گندم افتاد و آه از نهادش بلند شد. شروع کرد به جمع کردن دانه های گندم که مرد سبزه رو برگشت و در حالی که لبخند از لبانش جدا نمی شد، گفت:« مولایم علی بن موسی الرضا تو را به ناهار دعوت کرد و گفت کیسه گندمی سالم بجای این کیسه به تو بدهم. بیا داخل که مولایم و بقیه خدمه بر سر سفره منتظر ما هستند.»
اسعد با شنیدن جملات نمی دانست شاد باشد یا متعجب در حالی که خنده محوی بر روی لب هایش نشسته بود با ابروهای بالا رفته گفت:« کیسه سالم ؟! با علی بن موسی الرضا بر سر یک سفره می نشینید؟»
-آری ، همیشه این چنین است.
قلب اسعد آرام شد و در دلش به مرد سبزه رو غبطه خورد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
😊 #لبخند
عامر لابه لای کاه های خشکیده دیوار، مجلس شب پیش را دید. زبیر میان اتاق می چرخید و می گفت:" باید هر طور می تونیم اذیتش کنیم با هر وسیله ای و روشی که میشه و می تونید؛ چون به این راحتی از میدون بیرون نمیره." هیاهو و سر و صدا از هر طرف اتاق بلند شد و هر کس روشی را پیشنهاد داد. مقداد دست درازش را بلند کرد:" من سنگش می زنم، بچه ها رو هم برای کمک میارم."
نُمِیر لنگان کنار زبیر رفت و با صدایی بالاتر از همه صداها گفت:" همه کسایی که اینجا هستن چند بار این کار رو کردن به جز عامر. " همه نگاه ها مثل تیر به سوی عامر نشانه رفتند. دیگر راه فراری نداشت. آب گلویش را مانند لقمه ای گلوگیر قورت داد:" تا حالا فرصتش پیش نیومده بود و گرنه منم مثل شما ازش بدم میاد. فردا کم کاریم رو جبران می کنم."
صدای قار قار کلاغی که از بالای سرش می گذشت، او را به پشت بام کاه گلی خانه اش برگرداند. خورشید به سمت مغرب می دوید و عامر همچنان منتظر بود. چند باری منصرف شد و به پا خواست؛ اما یاد شماتت های دوستان و صدای منتظران در کوچه کناری پایش را بر روی بام خانه میخ کرد.
گفته بود که از او بدش می آید. اما پیش خودش هر چه فکر می کرد دلیلی برای تنفر از او نمی یافت.
صدای هو کردن بچه ها از کوچه کناری بلند شد. برخاست و تشت مسی را به دست گرفت. لباس سفیدی بر تن داشت و آرام قدم بر می داشت؛ گویی هو کردن بچه ها را نمی شنید. تصویر کمک کردن آن مرد به پدرش در هنگام تنگدستی او را به عقب راند. به محض رسیدنش بر لبه ی بام رفت و تشت پر از خاکستر را بر روی سر او ریخت.
قهقهه بچه ها در میان سکوت آسمان و زمین به گوشش سیلی زد. محمد امین (ص) ایستاد و خاکسترها را از تن و بدن خود پاک کرد. لحظه ای سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. عامر منتظر بود تا لب به فحش و ناسزا بگشاید؛ اما طرح لبخند در صورت سیاه شده از خاکستر محمد (ص) سر و گردن کشیده اش را به زیر کشید. درونش مثل دیگی جوشان شده بود. سر بلند کرد. اما او دیگر در کوچه نبود. جا پایش در میان خاکسترها ردی سفید به جا گذاشته بود.
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#بی_خبر
از پله ها پایین آمد و به سمت ماشینش رفت. انعکاس نور خورشید در آینه ماشین همسایه ی طبقه بالایی، سعید را در جایش میخکوب کرد. دندان هایش را به هم فشرد:" حرف حالیش نیست، چند بار باید بگم دوست ندارم پشت ماشینم، ماشین دیگه ای پارک بشه، به من چه که پارکینگ نداری." با گام های بلند به سمت ماشینش رفت و چنان در ماشین را به هم کوبید که گنجشک ها از روی درختان بی برگ پر زدند.
ریموت در را زد. با دنده عقب از پارکینگ اختصاصی اش مستقیم به سمت ماشین همسایه رفت . به سپر عقب پراید همسایه کوبید. سپر از جایش کَنده شد. سرش را برنگرداند. مثل بچه ها ذوق کرد و لبخندی یک وری زد. دور زد و از میان در نیمه باز بیرون رفت.
جیرجیرک ها لابه لای شمشادها لالایی می خواندند که سعید خسته از کار روزانه برگشت. از پشت نرده ها به داخل حیاط نگاهی انداخت؛ ماشین همسایه را کنار دیوار ندید. لبخند رضایت بر لبانش نقش بست.
پا به درون خانه گذاشت. منتظر بود تا مینا با دست های کوچکش پایش را بگیرد و بگوید:" سلام بابایی." ولی هیچکس به استقبالش نیامد. همسرش را صدا زد:" سمیه!" و به سمت اتاق مینا رفت.
سمیه از اتاق بیرون آمد؛ چشم های درشتش اندازه نخود کوچک شده بود و متورم. ضرباهنگ تپش های قلب سعید تند شد:" چی شده ؟" قبل از اینکه وارد اتاق مینا شود سمیه بازویش را گرفت و با لبانی لرزان گفت:" تازه خوابیده."
سعید_ حرف بزن،نصف جونم کردی.
سمیه_ عصر تو حیاط با بچه ها بازی می کرد که صدای جیغش بلند شد. هول نکن، الان خوبه. نمی دونم چوب از کجا آورده بودند. وسط بازی خورده بود، بالای چشم چپ مینا.
سعید با شنیدن هر کلمه سمیه مثل آتشی که بر او می دمند، لحظه به لحظه سرخ و سرخ تر می شد. یکدفعه با تمام شدن حرف های سمیه مثل باروت منفجر شد:" چند بار بگم ... "
سمیه_آروم آقا.
سعید نگاهی به درگاه اتاق مینا انداخت و آرامتر گفت:" چند بار بگم تنهایی بیرون نفرستش، هزار تا خطر وجود داره. حتما باید اتفاقی بیفته تا بفهمی. "
سمیه برای ختم سرزنش های سعید که پایانی نداشت، گفت:" خدا خانم کمالی رو خیر بده، دست و پامو گم کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم. بنده خدا ما رو رسوند بیمارستان."
سعید رفتار خودش را در یک کفه ترازو گذاشت و رفتار همسایه بالایی را در کفه دیگر ترازو. چیزی نگفت و فقط بین این دو کفه و میزان بالا و پایین بودنشان می رفت و می آمد که صدای سمیه را شنید:" راستی خانم کمالی می گفت یه از خدا بی خبر از اهالی ساختمان، زده سپر ماشینش را داغون کرده. کلی هزینه رو دستش افتاده بود."
سعید بلند شد و به سمت اتاق مینا رفت تا او را ببیند و زیر لب تکرار کرد: "از خدا بی خبر!"
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#آشناتر_از_آشنا
قاسم مثل عقاب ابتدای کوچه را پاییده و دست هایش را به هم می مالید. گهگاهی به ابروهای کلفت و درهم صاحب خانه اش نگاه می کرد. سال ها در دو اتاق خانه ی او با چهار بچه ی قد و نیم قد زندگی می کرد و سر ماه اجاره اش را می پرداخت؛ اما از چهار ماه پیش که تنها دخترش مریض شد، اجاره خانه را پرداخت نکرده بود.
لب های صاحب خانه با سرعت باز و بسته می شد و صدایش هر لحظه از نردبان صوت بالا می رفت:" تا حالا خیلی صبر کردم، منم خرج دارم. چرا نمی فهمی؟ باید اجاره این چند ماه رو یک دفعه بدی و گرنه جل و پلاست رو می ریزم تو کوچه." قاسم دلش می خواست، الفاظی را که از میان لبهای او به بیرون پرتاب می شد در همان درگاه لب بقاپد تا رهگذری آن را نشنود.
با دیدن یکی از همسایه ها که مرد فضولی بود، بدون فکر گفت: " تا ... تا شب پولت رو میارم." عَبِد ساکت شد. چشم های فراری قاسم باعث شد تا عَبِد بخواهد دوباره حرف هایش را از سر بگیرد؛ اما قاسم پیش دستی کرد و گفت:" می آرم، باور کن." عَبِد به پارچه سیاهی که پشت در تکان خورد نگاهی انداخت و گفت:" تا شب."
خیره به لباس خاکستری عَبِد، دوقدم به پیش رفت و دوباره برگشت. زنش از پشت در چوبی بیرون آمد:" از کجا می خوای پول بیاری؟ الکی چرا قول دادی؟ الان دیدی چی کار کرد، شب برگرده بدتر می کنه. چرا اینقدر بی فکری؟"
بی حرف و نگاهی راه افتاد. نمی دانست به چه کسی رو بیاندازد. دوست نداشت پیش هر کسی برود. یکی یکی آدم هایی را که می توانست رویشان حساب کند، در ذهن حاضر و بعد هر کدام را به دلیلی حذف کرد.
بدون اینکه متوجه باشد از کوچه ای به کوچه ای دیگر می رفت. در یکی از کوچه ها با دیدن خانه ای آشنا ایستاد و گفت:" فقط او، کمک کردنش رو به رویم نخواهد آورد؛ ولی به چه رویی بگم که پول می خوام؟ " با این حال به سمت در رفت. مشتش را بالا آورد تا در را بکوبد، پشیمان شد و خواست برگردد. چهره ی آفتاب سوخته عَبِد در حال هوار کشیدن پیش چشمانش جان گرفت. بدون یک لحظه صبر، برگشت و در را کوبید. مرد میانسالی در را گشود. با دیدن مرد، زبانش نچرخید و با کمی تأخیر گفت:" با صاحب خانه کار دارم." مرد میانسال پیغامش را رساند و برگشت. او را به درون خانه دعوت کرد. قاسم وارد حیاط شد. با دیدن امام رضا (ع) سلام کرد. امام رضا(ع) سلامش را پاسخ داد و گفت:" جلو بیا و این کیسه را بگیر، بدهیت رو پرداخت کن و بقیه اش رو خرج درمان بچه ات کن."
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#شوخی_دروغ
تی بر صورت کاشی های طوسی ردی کشید . مهین ایستاد. پشت دستش را بر صورتش کشید. گونه استخوانی اش خراشید. به پشت دست هایش نگاه کرد. مثل جاده پر از شکاف و بر آمدگی بود.
صدای سارا که گفت:" چی کار می کنی؟ الان هیئت امنا می رسن." او را از حال و هوای خودش بیرون آورد. دسته ی تی را چسبید و دوباره شروع کرد. حوصله غرغرهایش را نداشت. چند روز بود که مدام کارهایش را رصد می کرد و نمی گذاشت، لحظه ای بیکار باشد. روز قبل به خاطر چند تکه بازیافت جامانده سرش داد کشیده بود:" چه وضع کار کردنه؟ من باید مدام دنبالت راه بیفتم و بگم چی کار بکن، چی کار نکن. درست کار نکنی، میگم عذرت را بخوان."بدون اینکه برگردد تی را بر روی زمین رقصاند. باید کارش را تمام می کرد تا بتواند زودتر برود.
سارا به زلف های سیاه تی نگاهی انداخت. لب گشود تا چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد. راهش را کشید و به اتاقش رفت. به همکار جدیدش، سهیلا گفت:" میگند داد نزن،کار نمی کنن که الانم داره سمبل کاری می کنه تا زودتر بره. "
سهیلا با چشم های گرد به بالا و پایین شدن صدا و دست های سارا نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید؟! اخلاق سارا را به درستی نمی شناخت . فقط فهمیده بود که انجام کار به درستی و با دقت برایش از همه چیز مهمتر است. برای اینکه حرفی زده باشد،گفت:" حرص نخور، اون بنده خدا هم شوهرش مریضه، هوش و حواس نداره."
سارا دست های استخوانی اش را بر روی شیشه میز کوبید و پوزخند زنان گفت:" مطمئن باش حال شوهرش از من و تو بهتره، چقدر ساده ای! شوهرش تو بیمارستانه و این بلند میشه هلک هلک هر روز میاد سر کار و فقط صبح و ظهر زودتر میره. همش فیلمه."
مهین وارد اتاق سارا شد و گفت:" کارام تموم شد،برم؟" سارا با ابروهای درهم به صفحه مانیتور خیره شد و گفت:" امروز جلسه است باید تا عصر بمونی." به کارش ادامه داد و روی دکمه های کیبورد کوبید.
بی توجهی سارا مثل چنگک در قلبش فرو رفت و با بغض گفت:" مگه حالیت نیست، شوهرم مریضه."
سارا مثل فنر از جایش پرید و با صدای بلند گفت:" درست حرف بزن. نمیخوای کار کنی بهونه نیار."
کادر مدرسه با شنیدن صدای بلند سارا در سالن جمع شدند. مهین با صورتی اشک آلود از میان جمعیت عبور کرد و به آشپزخانه رفت.
دو نفر به دنبالش راه افتادند و چند نفر دیگر با گفتن چی شده؟ به سارا نگاه کردند.
سارا با اخم گفت:" چیزی نیس..." حرفش تمام نشده بود که مهین، چادر به سر از آشپزخانه به سمت خروجی سالن رفت. صدایش زدند، ولی نماند.
سارا مثل اسپند روی آتش به جلز و ولز افتاد و با خودش گفت:" درستت می کنم، وقتی از کار اخراج شدی ،دروغ گفتن از سرت میفته." چشم های منتظر را به حال خود گذاشت و به پشت میزش بر گشت.
بعد از ماجرای رخ داده بین سارا و مهین، سهیلا مدام زیر چشمی به سارا نگاه می کرد. سارا یکدفعه گفت:" چته؟" سهیلا رودربایستی را کنار گذاشت و گفت:" اگر شوهرش واقعا مریض باشه، چی؟"
سارا خندید و گفت:" اینقدر ازش دروغ شنیدم که به جرأت می تونم بگم ، این حرفش هم دروغه. چند بار خودم سر همین دروغ هاش مچش را گرفتم."
فردای آن روز مهین به سر کار نیامد و سارا که مسئول اداری بود، اطلاع ندادن مهین را نوعی دهن کجی به خود دانست. سراغ مدیر مدرسه رفت و گفت:" خانم بدیعی بدون هماهنگی امروز نیومده ، چند روز هم هست به بهونه اینکه شوهرش مریضه دیر اومده و زود رفته. به نظرم باید عوضش کنیم."
مدیر با چشم های درشت مشکی اش به سارا زل زد و گفت:" به من اطلاع داده و چند روزه دیگه هم نمیاد، گفتم که در جریان باشی."
خون در رگ های سارا جوشید و گفت: " برای نیومدن باز چه دروغی گفته ؟"
مدیر از جایش بلند شد و گفت:" شوهرش فوت کرده و الان هم به چند تا از بچه ها بگو آماده بشوند، با هم بریم برای مراسم خاکسپاریش. "
سارا خشکش زد، چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد. دوباره به مدیر نگاه کرد. در چهره اش اثری از شوخی نبود.
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🌾 #روزی_رسان
🌞آفتاب به درون اتاق پذیرایی قدم گذاشت. مریم با چشمان سیاهش پشتی های قرمز و پتو های سفید زیر آنها را دنبال کرد. 🙎♀ظرف خالی میوه در قاب نگاهش جا گرفت. بر پشت دستش کوبید و به ساعت نگاه کرد. 🕰 نیم ساعت دیگر مهمان ها می آمدند و هنوز محمد ، میوه نیاورده بود.
ده روز به آخر ماه مانده، 💶 پول هایشان تمام شده بود. محمد بدون اینکه حواسش به وسایل پذیرایی و پول تمام شده شان باشد، دائی اش را به همراه خانواده دعوت کرده بود. 👨👩👧👦
مریم به یاد دیشب افتاد، وقتی خبر مهمانی را از زبان محمد شنید، 😳 مثل مجسمه خشکش زد و گفت :«مرد! مگه نمیدونی هیچی تو خونه نداریم؟! مهمونی رو به هم بزن.» محمد ابروهای کوتاه و نازکش را بالا انداخت و گفت:«زشته، زنگ بزنم بگم ببخشید نیاید؟!»
😠 مریم با چشم هایش برای محمد خط ونشان کشید؛ ولی فقط گفت:« از دوستات قرض بگیر... » با دیدن دهان آماده ی باز شدن محمد گفت:«نگو از قرض گرفتن بدم میاد که الان دیگه جاش نیس.»
💁♂ محمد خیره در چشم های مشکی مریم لبخند زد و گفت :«خدا روزی رسونه، نگران نباش خانم.»
🔔 صدای زنگ در او را از اتفاقات شب گذشته جدا کرد و تپش قلبش را تند کرد . به سمت چادرش پرید. همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، ایستاد. 😔 نمی دانست چه کند. به خودش تشر زد: «پشت در موندن مهمونام به بدی نبودن پذیراییه.»
دستگیره را فشرد. در با صدای تیکی باز شد. بسم الله گفت و سعی کرد، لبخند بزند. 😊 دیدن دستان پر از کیسه میوه محمد، تپش قلبش را آرام کرد. به محمد گفت: «خدا از کجا رسوند؟»
_ به یکی قرض داده بودم. قبل اینکه زنگش بزنم، خودش زنگم زد و گفت پولم رو به حسابم واریز کرده.
🧕 لبخند بر روی لب های مریم نشست و گفت:«خدا رو شکر.» صدای زنگ خانه خبر از رسیدن مهمان ها داد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#مقصر
🏫کلاس پر از صدا بود. مهتابی بالای سرش ویز ویز می کرد. چند نفری انتهای کلاس برای خودشان جلسه گرفته بودند. مینا با چشم های درشتش ماجرایی را با آب و تاب تعریف می کرد. 👩👧👧دو سه ردیف اول کلاس سر بچه ها در کتاب و جزوه بود.
👱♀ فرزانه چند دقیقه یک بار سرش را از کتاب بلند می کرد و با صدای نازک و آرامش می گفت:" بچه ها این مهمه صد درصد یکی از سوالات امتحانه." 📖صدای ورق زدن تند تند بچه ها برای پیدا کردن جایی که فرزانه گفته بود، بلند می شد. لیلا چند باری وسوسه شد تا کتابش را باز کند؛ ولی لای کتاب را باز نکرده، آن را می بست. دو روز از صبح تا شب تمام کتاب را واو به واو خوانده بود، 🤯دیگر دست و دلش به خواندن دوباره کتاب نمی رفت.
🧕خانم رضائی بر خلاف همیشه بدون اینکه ضربه ای به در بزند، وارد کلاس شد و پشت میز نشست. لیلا تنها کسی بود که او را دید و از جایش بلند شد. خانم رضائی با صدای بلند گفت:" کتاب های زیستتون را جمع کنین. امتحان شروع شد."
✍لیلا جواب سؤال 5 را نوشت. سرش را بلند کرد تا کمی به انگشتانش استراحت بدهد که تکان خوردن انگشتان مینا پیش چشمش حواسش را پرت کرد. فکر کرد او هم خسته شده و انگشتانش را ورزش می دهد؛ ولی تکان خوردن شدیدتر انگشتانش باعث شد با دقت بیشتری به دستش نگاه کرد. لای دو انگشتش برگه ای بود. 😳 چشم های لیلا گرد شد. سرش را بلند کرد تا ببیند خانم رضائی کجاست که مینا تند سرش را برگرداند و گفت:" جواب این سؤالا را بنویس."
😬چشمان لیلا خیره به فضایی ماند که صورت مینا در آن برگشته و حرف زده بود. تپش قلب گرفت. 🐢سرش را لاک پشت وار چرخاند تا خانم رضایی را پیدا کند. کنار پنجره به دیوار سفید تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد. نفسش را رها کرد. قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.
🙊بدون اینکه به جای دیگری نگاه کند، برگه اش را نگاه کرد با دیدن برگه ی کوچک مینا بر روی برگه امتحانی اش، هاج و واج به مقنعه ی مشکی مینا نگاه کرد:" کی گذاشت که نفهمیدم؟!" 🤔در حال فکر کردن بود که دوباره انگشتان مینا جلوی چشمش شروع به تکان خوردن کرد. اینبار سرش را بلند نکرد، برگه را برداشت و شروع کرد به جواب دادن بقیه سؤالات. اما مینا دست بردار نبود. مدام دستش را پیش چشم لیلا می آورد و با انگشتانش طلب برگه می کرد.
😶لیلا جهت نگاهش را از روی برگه خودش و دست مینا به جهت دیگری تغییر نداد تا استاد به آنها شک نکند. چند بار تصمیم گرفت، دستش را بلند کند و مینا را لو بدهد؛ 😞ولی پشیمان شد. دوست نداشت سابقه مینا را پیش استاد خراب کند. هیچ وقت مینا از او تقلب نخواسته بود و رفتار مینا قبل از امتحان هم گویای این بود که کتاب را خوانده است. فکر کردن به این دو موضوع آخر لیلا را تسلیم کرد. 🕰به ساعت نگاهی انداخت، ده دقیقه به پایان امتحان مانده بود. جواب ها را روی برگه ی مینا مثل فرفره نوشت.
😱 دستش را جلو برد و برگه را لای انگشتان مینا گذاشت که دست خانم رضائی بر روی دستانشان و برگه نشست. دست لیلا در همان حالت خشک شد. سرش را بلند نکرد. صدای تپش های قلبش گوشش را کر کرد. 😡خانم رضایی بدون اینکه حرفی بزند برگه ی لیلا را برداشت و پاره کرد. لیلا در همان چند ثانیه انواع و اقسام تنبیه های ممکن را تصور کرده بود به غیر از اینکه برگه اش پاره شود. از جایش پرید و گفت:" خانم ! ..." حرف دیگری هنوز نزده بود که خانم رضائی یک قدم جلو رفت و برگه ی مینا را هم برداشت و پاره کرد. با صدای بلندی گفت:" هر جفتتون بیرون."
😢اخراج از کلاس برای لیلا که در تمام طول تحصیلش، شاگرد اول بود و اساتید همیشه رویش حساب می کردند، شبیه اخراج از مدرسه بود. 😭اشک هایش ناخودآگاه سرازیر شد و گفت:" ببخشید، من مقصر نیستم." راه افتاد تا از کلاس بیرون برود. صدای خانم رضائی متوقفش کرد:" تو بیشتر از اون مقصری چون راضی شدی تقلب بدی."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👬 #محافظ
مینا با موهای خرگوشیش جلو مهدی ایستاد و گفت:" بابا میشه نری،امروز جمعس. " مهدی دست بر روی موهای پر کلاغی مینا کشید و گفت:" قربون دختر خوشگلم بشم من. بابا جون، باید برم. قول میدم زود زود برگردم و با هم قایم موشک بازی کنیم."
مینا بالا و پایین پرید و گفت:" آخ جون، پس زودی بیا، خدافظ بابایی." جست و خیز کنان رفت که با اسباب بازی هایش بازی کند.
فهیمه کاپشن مشکی مهدی را به دستش داد و گفت:" مواظب خودتون باشین." مهدی دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت:" به روی چشم. من مواظبم، به رضا هم میگم مواظب باشه، به علی و مرتضی هم می گم حتی به آقای فخری زاده میگم که مواظب خودش باشه بجای من. اینقدر نگران نباش خانم. هر دفه که من میرم که نباید نگران بشی. قربونت یِ امروز زنگ نزن. بچه ها دس گرفتن برام میگن خانمت بعد چند سال هنوز عادت نکرده."
فهیمه کاپشن را روی شانه مهدی گذاشت. خواست بدون خداحافظی برود؛ ولی پشیمان شد. بدون اینکه به صورت مهدی نگاه کند،گفت:" باشه زنگ نمی زنم. برو به سلامت."
مهدی دست های ظریف و کوچک فهیمه را گرفت و گفت:" خانمم باهام قهر کرده؟" فهیمه به دست هایشان نگاه کرد دست هایش میان دستان بزرگ مهدی گم شده بود. دلش نمی خواست که با دلخوری مهدی به سرکارش برود. شغلش را پذیرفته بود ولی هر وقت که می رفت تا موقعی که بر گردد دلشوره امانش را می برید. بر روی لب های کوچکش لبخند نشاند و به چشمان کشیده مهدی نگاه کرد و گفت:" برو به سلامت."
مهدی خیالش راحت شد و دستان فهیمه را فشرد. به مینا که در حال غذا دادن به عروسکش بود نگاه کرد و رفت.
فهیمه طبق معمول شروع کرد به صلوات فرستادن . روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد، ولی چیزی نمی دید. بلند شد همانطور که ذکر می گفت ظرف های کثیف ناهارشان را شست. بعد کابینت های آشپزخانه را یکی یکی خالی کرد و دستمال کشید. دلشوره لحظه ای رهایش نمی کرد. مدام به گوشی تلفن نگاه می کرد. ولی سمتش نمی رفت. طاقت نیاورد. شماره مهدی را گرفت. خنده مهدی را که شنید، قلبش آرام شد.
مهدی با خنده گفت:" خانم مگه نگفتم نگران نباش. الان مرتضی داره بهم میخنده. مرتضی به آقای فخری زاده نمیگیا." فهیمه ابروهای نازکش را درهم کرد و گفت:" خوب نگران میشم..."
اما حرفش را نتوانست تمام کند. صدای رگبار گلوله از پشت تلفن تمام بدنش را به رعشه انداخت، جان از پاهایش رفت و بر روی سرامیک های سرد آشپزخانه آوار شد. جیغ کشید:" مهدی! مهدی! " از هوش رفت.
چشمانش را باز کرد، هق هق گریه اولین صدایی بود که شنید . مادر و برادرش با چشمانی سرخ و خیس از اشک بالای سرش ایستاده بودند. بدنش لرزید. به خاطر آورد و اشک از گوشه چشم هایش سرازیر شد، گفت:" مامان! چی شد، مهدی بیمارستانه، آره؟" به دست های مادرش چنگ زد . مادرش چادر سیاهش را بر روی صورتش کشید و گفت:" خدا ازشون نگذره، دانشمند هسته ایمون و همه ی محافظاش شهید شدن." هق هق گریه فهیمه به همراه مادرش بلند شد. مادرش با گریه گفت:" باید بهش افتخار کنی مادر،خودشو سپر آقای فخری زاده کرد تا جون دانشمند کشورمونو حفظ کنه ولی نشد." این بار صدای هق هق گریه از بیرون خانه هم بلند شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🔒 #گره
🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."
🧐 احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.
پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."
🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."
🙎♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش."
🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات".
😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت.
با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟"
😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!"
🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟"
😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی."
🤦♂ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود.
😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👨👩👧 #نوازش
ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند.
اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد.
با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.»
به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود.
جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود.
حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید.
صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!"
یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم."
منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس."
یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده."
رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ "
منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!"
یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ "
منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن."
پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه."
پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید.
منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟"
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh