#روزی_رسان
نگاهی به صورت آرام حمید انداخت و گفت:«حمید جان، فکر کنم هنوز بنزین با نرخ قبل استفاده می کنی که خونت به جوش نیامده است؟!»
حمید لبخندی از روی رضایت بر لبانش نشست. جواب داد:«برادر من، این همه انسان از زمان حضرت آدم روی زمین آمدند زندگی کردند و رفتند. مگر روزی رسان من بنده ایی است که خودش نیز محتاج است؟ شاید سخت بگذرد. اما می گذرد. حالا چه من به خودم بزنم، چه آرام باشم.»
خَطَبَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي حَجَّةِ اَلْوَدَاعِ فَقَالَ:
يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ وَ اَللَّهِ مَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ اَلْجَنَّةِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ اَلنَّارِ إِلاَّ وَ قَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ وَ مَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ اَلنَّارِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ اَلْجَنَّةِ إِلاَّ وَ قَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ أَلاَ وَ إِنَّ اَلرُّوحَ اَلْأَمِينَ نَفَثَ فِي رُوعِي أَنَّهُ لَنْ تَمُوتَ نَفْسٌ حَتَّى تَسْتَكْمِلَ رِزْقَهَا فَاتَّقُوا اَللَّهَ وَ أَجْمِلُوا فِي اَلطَّلَبِ وَ لاَ يَحْمِلْ أَحَدَكُمْ اِسْتِبْطَاءُ شَيْءٍ مِنَ اَلرِّزْقِ أَنْ يَطْلُبَهُ بِغَيْرِ حِلِّهِ فَإِنَّهُ لاَ يُدْرَكُ مَا عِنْدَ اَللَّهِ إِلاَّ بِطَاعَتِهِ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 74
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وسلم در سخنرانى حجة الوداعش فرمود:اى مردم،به خدا هيچ چيزى نيست كه شما را به بهشت نزديك و از دوزخ دور كند جز آنچه كه به شما فرمان دادم و هيچ چيزى نيست كه شما را به دوزخ نزديك و از بهشت دور كند جز آنچه كه شما را از آن نهى كردم،همانا جبرئيل در دلم افكند كه هيچ كس نميرد تا روزى خود را،بطور كامل بگيرد،از خدا بپرهيزيد و در طلب روزى آرام باشيد(حريص مباشيد)و دير رسيدن روزى شما را وادار به كارهاى حرام نكند،زيرا آنچه نزد خدا است جز با طاعت او به دست نمىآيد.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
📜 #داستانک
🌾 #روزی_رسان
🌞آفتاب به درون اتاق پذیرایی قدم گذاشت. مریم با چشمان سیاهش پشتی های قرمز و پتو های سفید زیر آنها را دنبال کرد. 🙎♀ظرف خالی میوه در قاب نگاهش جا گرفت. بر پشت دستش کوبید و به ساعت نگاه کرد. 🕰 نیم ساعت دیگر مهمان ها می آمدند و هنوز محمد ، میوه نیاورده بود.
ده روز به آخر ماه مانده، 💶 پول هایشان تمام شده بود. محمد بدون اینکه حواسش به وسایل پذیرایی و پول تمام شده شان باشد، دائی اش را به همراه خانواده دعوت کرده بود. 👨👩👧👦
مریم به یاد دیشب افتاد، وقتی خبر مهمانی را از زبان محمد شنید، 😳 مثل مجسمه خشکش زد و گفت :«مرد! مگه نمیدونی هیچی تو خونه نداریم؟! مهمونی رو به هم بزن.» محمد ابروهای کوتاه و نازکش را بالا انداخت و گفت:«زشته، زنگ بزنم بگم ببخشید نیاید؟!»
😠 مریم با چشم هایش برای محمد خط ونشان کشید؛ ولی فقط گفت:« از دوستات قرض بگیر... » با دیدن دهان آماده ی باز شدن محمد گفت:«نگو از قرض گرفتن بدم میاد که الان دیگه جاش نیس.»
💁♂ محمد خیره در چشم های مشکی مریم لبخند زد و گفت :«خدا روزی رسونه، نگران نباش خانم.»
🔔 صدای زنگ در او را از اتفاقات شب گذشته جدا کرد و تپش قلبش را تند کرد . به سمت چادرش پرید. همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، ایستاد. 😔 نمی دانست چه کند. به خودش تشر زد: «پشت در موندن مهمونام به بدی نبودن پذیراییه.»
دستگیره را فشرد. در با صدای تیکی باز شد. بسم الله گفت و سعی کرد، لبخند بزند. 😊 دیدن دستان پر از کیسه میوه محمد، تپش قلبش را آرام کرد. به محمد گفت: «خدا از کجا رسوند؟»
_ به یکی قرض داده بودم. قبل اینکه زنگش بزنم، خودش زنگم زد و گفت پولم رو به حسابم واریز کرده.
🧕 لبخند بر روی لب های مریم نشست و گفت:«خدا رو شکر.» صدای زنگ خانه خبر از رسیدن مهمان ها داد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh