📜 #داستانک
#مقصر
🏫کلاس پر از صدا بود. مهتابی بالای سرش ویز ویز می کرد. چند نفری انتهای کلاس برای خودشان جلسه گرفته بودند. مینا با چشم های درشتش ماجرایی را با آب و تاب تعریف می کرد. 👩👧👧دو سه ردیف اول کلاس سر بچه ها در کتاب و جزوه بود.
👱♀ فرزانه چند دقیقه یک بار سرش را از کتاب بلند می کرد و با صدای نازک و آرامش می گفت:" بچه ها این مهمه صد درصد یکی از سوالات امتحانه." 📖صدای ورق زدن تند تند بچه ها برای پیدا کردن جایی که فرزانه گفته بود، بلند می شد. لیلا چند باری وسوسه شد تا کتابش را باز کند؛ ولی لای کتاب را باز نکرده، آن را می بست. دو روز از صبح تا شب تمام کتاب را واو به واو خوانده بود، 🤯دیگر دست و دلش به خواندن دوباره کتاب نمی رفت.
🧕خانم رضائی بر خلاف همیشه بدون اینکه ضربه ای به در بزند، وارد کلاس شد و پشت میز نشست. لیلا تنها کسی بود که او را دید و از جایش بلند شد. خانم رضائی با صدای بلند گفت:" کتاب های زیستتون را جمع کنین. امتحان شروع شد."
✍لیلا جواب سؤال 5 را نوشت. سرش را بلند کرد تا کمی به انگشتانش استراحت بدهد که تکان خوردن انگشتان مینا پیش چشمش حواسش را پرت کرد. فکر کرد او هم خسته شده و انگشتانش را ورزش می دهد؛ ولی تکان خوردن شدیدتر انگشتانش باعث شد با دقت بیشتری به دستش نگاه کرد. لای دو انگشتش برگه ای بود. 😳 چشم های لیلا گرد شد. سرش را بلند کرد تا ببیند خانم رضائی کجاست که مینا تند سرش را برگرداند و گفت:" جواب این سؤالا را بنویس."
😬چشمان لیلا خیره به فضایی ماند که صورت مینا در آن برگشته و حرف زده بود. تپش قلب گرفت. 🐢سرش را لاک پشت وار چرخاند تا خانم رضایی را پیدا کند. کنار پنجره به دیوار سفید تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد. نفسش را رها کرد. قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.
🙊بدون اینکه به جای دیگری نگاه کند، برگه اش را نگاه کرد با دیدن برگه ی کوچک مینا بر روی برگه امتحانی اش، هاج و واج به مقنعه ی مشکی مینا نگاه کرد:" کی گذاشت که نفهمیدم؟!" 🤔در حال فکر کردن بود که دوباره انگشتان مینا جلوی چشمش شروع به تکان خوردن کرد. اینبار سرش را بلند نکرد، برگه را برداشت و شروع کرد به جواب دادن بقیه سؤالات. اما مینا دست بردار نبود. مدام دستش را پیش چشم لیلا می آورد و با انگشتانش طلب برگه می کرد.
😶لیلا جهت نگاهش را از روی برگه خودش و دست مینا به جهت دیگری تغییر نداد تا استاد به آنها شک نکند. چند بار تصمیم گرفت، دستش را بلند کند و مینا را لو بدهد؛ 😞ولی پشیمان شد. دوست نداشت سابقه مینا را پیش استاد خراب کند. هیچ وقت مینا از او تقلب نخواسته بود و رفتار مینا قبل از امتحان هم گویای این بود که کتاب را خوانده است. فکر کردن به این دو موضوع آخر لیلا را تسلیم کرد. 🕰به ساعت نگاهی انداخت، ده دقیقه به پایان امتحان مانده بود. جواب ها را روی برگه ی مینا مثل فرفره نوشت.
😱 دستش را جلو برد و برگه را لای انگشتان مینا گذاشت که دست خانم رضائی بر روی دستانشان و برگه نشست. دست لیلا در همان حالت خشک شد. سرش را بلند نکرد. صدای تپش های قلبش گوشش را کر کرد. 😡خانم رضایی بدون اینکه حرفی بزند برگه ی لیلا را برداشت و پاره کرد. لیلا در همان چند ثانیه انواع و اقسام تنبیه های ممکن را تصور کرده بود به غیر از اینکه برگه اش پاره شود. از جایش پرید و گفت:" خانم ! ..." حرف دیگری هنوز نزده بود که خانم رضائی یک قدم جلو رفت و برگه ی مینا را هم برداشت و پاره کرد. با صدای بلندی گفت:" هر جفتتون بیرون."
😢اخراج از کلاس برای لیلا که در تمام طول تحصیلش، شاگرد اول بود و اساتید همیشه رویش حساب می کردند، شبیه اخراج از مدرسه بود. 😭اشک هایش ناخودآگاه سرازیر شد و گفت:" ببخشید، من مقصر نیستم." راه افتاد تا از کلاس بیرون برود. صدای خانم رضائی متوقفش کرد:" تو بیشتر از اون مقصری چون راضی شدی تقلب بدی."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh