eitaa logo
تنها ساحل آرامش
67 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
😁 🏢 صدای همسایه ها درآمده بود. یکی گفت: "چند شبه دُرُس نخوابیدم." 😠 دیگری گفت: "سرسام گرفتیم. " 🤔 مثل علامت سؤال به حیدری نگاه کردم. گفتم: " میگن صدای گربه از پشت بوم مدرسه چند شبه داره میاد." 😏 به چشم های درشتش نگاه کردم که موسایی زد روی شانه ام و گفت: " من چهارشنبه گفتم یه چیزی دیدم از در رد شد. کسی باورش نشد." نگاهی هم به حیدری و شکران انداخت به معنی اینکه تحویل بگیرید. 🤔 قدری فکر کردم و گفتم:" خب چطوری رفته پشت بوم؟" 😉 لطفی خودش را انداخت وسط و گفت:" لای در باز بوده." 🙄 _ ساختمون اینجا که به هیچ پشت بومی راه نداره! ☺️ لطفی که از تمام سوراخ ، سمبه های ساختمان خبر داشت، گفت:" تنها راهش اینه در حیاط و در ورودی و در پشت بومو باز بذاریم و بقیه درها رو ببندیم تا بره." 😱 موسایی خودش را عقب کشید و مثل کسی که شیر به او حمله کرده، پشت در سالن چپی رفت و گفت:" من از گربه می ترسم." 🏫 درهای سالن و اتاق ها را بستیم و با باز کردن خروجی ها رفتیم سرکارهایمان. بعد از چند ساعت، مستخدم مدرسه گفت:" این گربهه باز داره صدا میکنه. نیومده پایین. اون بالا بمونه ، دوباره همسایه ها به خاطر سر و صداش سرمون خراب میشن." 😎 من و لطفی بالای پشت بام رفتیم. بخاطر وسعت سقف، لطفی از چپ رفت و من از راست. گربه ببری خاکستری رنگی را پشت کولر آبی دیدم. با صدا کردن لطفی، گربه را دنبال کردم تا به سمت در برود؛ ولی همه جا رفت جز سمت در. خسته برگشتیم پایین تا نفسی تازه کنیم. 😰 شکران که حال زار ما را دید، گفت:" زنگ بزنیم آتش نشانی بیارنش پایین." بدو رفت پشت پیشخوان کتابخانه و زنگ زد:" الو سلام، ببخشید یه گربه رو پشت بوم گیر کرده نمیتونه بیاد پایین، چی؟ خب چند روزه گیر کرده... درها رو باز گذاشتیم، نیومده پایین. ساختمون چهارطبقس و به پشت بوم دیگه ای راه نداره... چی؟ ممنون از کمکتون." 😌 ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت:" میگه گربه جاش رو پشت بومه، درها رو باز بذارین خودش میاد پایین. واقعاً زحمت میکشن." 💪 _کار خودمونه، باید بگیریمش. 😨 _خطرناکه، یکدفه می پره تو صورتتون. 😒 _همینطوری که نمیشه دست رو دست گذاشت. 🐈 دوباره رفتیم پشت بام البته با دستکش و پلاستیک تا اگر شد بگیریمش و با زور و کت بسته بیاریمش پایین و خودش و همسایه ها را خلاص کنیم. نزدیک دیوار آرام نشسته بود. از پشت و جلو با ایما و اشاره نزدیکش شدیم که یکدفعه مثل قرقی فرارکرد، رفت روی لبه دیوار. نزدیکش شدم. روی قسمت صاف و باریک دیواره ای که اریب شده بود، پرید و نشست. دوباره شروع کرد به سر و صدا. نگاهی از بالا به پایین انداختم، گفتم:" حق داره نمی پره، چقد بلنده!" 🐱 گربه مثل موش نشسته بود و میو میو می کرد، یک قدم گذاشتم بالا که لطفی و شکران گفتند :" نیفتی ." 🤨تا سرم را برگرداندم که بگویم:" شما نندازیدم با این داد زدنتون." صدای تالاپی شنیدم. برگشتم، دیدم گربه نیست. دلم هری ریخت. با خودم گفتم: " نکنه، مرده باشه! اومدم ثواب کنم، کشتمش." 😰 با ترس و تردید به پایین نگاه کردم. دیدم گربه لنگان ولی با سرعت رفت داخل کوچه کناری و غیب شد. نفس راحتی کشیدم. برای بقیه ماجرا را تعریف کردیم. گفتند:" گربه بیچاره رو لنگ کردی." ☺️ برای دفاع از خودم گفتم:" خب اونجا میموند از گشنگی میمرد ... من نجاتش دادم." 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 😡 🏃 صدای با هیجان بچه ها از پشت دیوارها به درون خانه قدم گذاشت:" احمد! توپ رو بنداز اینطرف، پاس بده، پاس بده. گُل، گُل." ⚽️ 😊 خنده بر روی لبهای بهار جوانه زد، اما خیلی زود خشکید. به دیوار آجری خیره شد." بهار! میگم حالا نه، یعنی نه، بفهم. نمیذاری یه دقیقه راحت تو خونه بتمرگیم." 😢 بهار، بغضش را همراه با فروافتادن اشک قورت داد. صدای رضا مدام در گوشش می پیچید. دلش به حال خودش می سوخت. از تنها ماندن در خانه داشت دق می کرد. به هر طرف نگاه می کرد، سکوت به صورتش سیلی می زد. دیگر هیچ چیز سرگرمش نمی کرد، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه ورزش. 😔 بهار با خود زمزمه کرد: "همش به فکر خودشه ،جای من نیس تا زخم زبون فک وفامیل، در و همسایه رو بشنوه و در و دیوار خونه بخورنش." 🚶 رضا نیم ساعت نشده، به خانه برگشت. در حالی که لباس های بیرونش را در می آورد، گفت:" چیه، نشستی غمبرک زدی؟" 😑 بهار به آشپزخانه پناه برد. رضا با تندی گفت: "حوصله لوس بازی و ناز کشیدن ندارما." ☕️ چایی را جلو احمد گذاشت. گفت:" من که چیزی نگفتم." 😠 رضا گفت: "حرف نزدنت هیچ فرقی با حرف زدنت نداره، جفتش یه چیز میگن. من هم یه چیز میگم، از بچه خوشم نمیاد." 🙄 بهار با تعجب پرسید:"یعنی چی؟ تو هیچ وقت نگفته بودی از بچه بدت میاد؟ " 😤 رضا قاطع گفت: "حالا دارم میگم." 😳 بهار خیره به چشم های سیاه رضا نگاه کرد و گفت: " منظورت از این حرف چیه؟" 😏 رضا سرش را بالا انداخت و گفت: "معلوم نیست؟" 🤔 بهار چشمان گریزان رضا را از بند خودش آزاد نکرد. جواب داد:" نه، معلوم نیس، واضح بگو." 😒 رضا چایی را هورت کشید و گفت: "نمیخوام، بچه دار شیم." 😌 بهار با بی خیالی گفت:"جداً، به نظرت دیر نگفتی؟" 😳 حاضر جوابی بهار، چشم های ریزش را گرد کرد. با خودش گفت:" اگه الان روش تو روم باز بشه، دیگه از پسش بر نمیام، باید نوکش را همین حالا بچینم." 😤 رضا استکان را محکم داخل نعلبکی کوبید و گفت:"بلبل زبون شدی؟" انگشتان کوتاه و سیاهش، چانه گرد بهار را اسیر کرد. گفت:" حالا نطق کن، ببینم." ☺️ بهار با آرامش گفت: "میدونی من که قابل نبودم، خبر داشته باشم تا بخوام تصمیم بگیرم. اما خدا که از نظرت خبر داش، به نظرت محل نذاش و خودش تصمیم گرف تا من ینی ما بچه دار شیم." 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 ✅ اول مامان جون 😊محمد با چشم های سبزش، به صورت سفید و چروکیده مادرش نگاه کرد. مادر، لثه هایش را روی هم سابید و قربان صدقه محمد رفت:"مادر مواظب خودت باش..." 🐥مینا میان بابا محمد و مادر بزرگ نوک پا بلند شد، عین طوطی تکرار  کرد:"بابا! برم؟ بابا..." 🐇 اما کسی به حرف هایش توجهی نکرد. مانند خرگوش از جایش پرید تا او را ببینند و دوباره گفت:"بابا! بابا..." 😠محمد اخم هایش را درهم کرد، با چشم هایی خط و نشان کشان، به مینا خیره شد و با صدایش دل مینا را لرزاند، گفت:"هیچ وقت وسط حرف بزرگ ترها نمی پری، فهمیدی؟" 😔 مینا سرش را پایین انداخت. چیزی درونش خرد شد و لبه های تیزش به قلبش نیشتر زد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 😊 *شهد لبخند* ☹️ روی آش دَلمه بست. دستش به سفره نمی رفت. بامیه های طلایی چشمک می زدند و وعده شهد شیرین می دادند. فکرش پر کشید به سال گذشته، قبل از اذان مغرب، صدای چرخش کلید، خبر از افطاری دو نفره می داد؛ اما حالا . . . دوباره به ساعت نگاه کرد، موبایل را در دست چرخاند. دست و دلش یکی نمی شدند. یادش نمی آمد چند روز است با شوهرش حرف نزده. با خودش گفت:" سر چی بحثمون شد؟ تلویزیون، مادرش، مانتوام یا... هر چی، دلم برای حرف زدن بعد شاممون تنگ شده." 📖 به آیات قرآن روبرویش خیره بود که پاهایی جلو چشمانش قرار گرفت، چشمانش را از صفحه قرآن گرفت و گردنش را ترق و تروق کنان بالا برد. صالح با آستین های بالا زده ایستاده بود. با تکیه بر دستش بلند شد. گفت:«خدا قوت، بشین برات آب جوش بیارم.» 😒 چشم های صالح بین سفره و لب های خندان مریم رفت و برگشت. با تردید گفت:«من یه چیزی خوردم.» 🤔 مریم_ تنهایی؟ 😠 صالح پفی کشید:"حوصله بحث ندارم." ☺️ مریم_ می خواستم بگم تنهایی مزه نمیده، برا همین منتظرت بودم تا با هم افطار کنیم. چایی برات بریزم؟ 😳 صالح خیره به لب های خندان مریم، سرش را به معنی تأیید تکان داد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 🎁 🧐عارف- کجا؟ 🤓رئوف- نمی دونی واقعا؟! 😠عارف- چرا می دونم. 🙃رئوف-پس چرا تو نمیای؟ چرا اینقد سگرمات تو همه؟ ☹️عارف-من نمی تونم بیام. 😞رئوف_ هیچ کاری نکرد؟ 😔عارف_ نه، آدم من فرق می کنه با آدم تو. 😦رئوف_ینی ... چقد بد؟! ولی ... ولی می تونه جبران کنه؟ 😥عارف_ نمی تونه. 🤔رئوف_ چرا ؟ مگه وقت نداره؟ 😭عارف- نه. 😧رئوف-ای وای،متأسفم. حالا ناراحت نباش. تو که خوب میدونی از دستت کاری برنمیاد.🏃‍♂️ بیا بریم با هم عیدی رو به اونی که من مأمورشم برسونیم. سر سجاده بعد نماز عید فطر منتظر نشسته. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 🙏 *شکرانه* 🙂 قوز کرده لب حوض نشسته بود. با دست های چروکیده و لرزانش به حسن یوسف ها آب می داد. مبینا با دمپایی لک لک کنان از ایوان پایین آمد:" مادرجون، پول سر طاقچه برا کیه؟ " ☺️ لپ های چروکیده آویزانش را باد کرد: "فطریه اس، شکرانه سلامتی جسم و روحمون. قربون دستت ببر به مشت رمضون سر کوچه بده، بنده خدا هیچ منبع درآمدی نداره." 😦 مبینا لب حوض آبی رنگ نشست، تند تند گفت:" آره پریروز، رفته بودم پارک سر کوچه دیدمش که داشت..." 😒 _ مادر، برو کاری که گفتم انجام بده، مهمونا برا عید دیدنی یهو می رسن." 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 💑 عشق های افسانه ای درون داستان ها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی پرواز لباس هایش را بر روی تخت دید. خِرت خِرت پاره شدن لباس ها موقع کشیده شدن از چوب لباسی روی اعصابش راه می رفتند. 😡مسعود: ”زودتر گورتو گم کن.“ 😔لیلا با فرو دادن بغضش، اشک هایش را خشکاند، با صدای خشداری گفت:" چی شد تا یِ هفته پیش عاشقم بودی، زن رؤیاییت بودم؟!" 😖مسعود:" حماقت، از اول حماقت کردم. زود وسایلتو جمع کن و  برو" 😠لیلا: "نمی خوام،نمی رم." 😒مسعود: "بیا آروم و بدون سر و صدا تمومش کن. می دونی چیه اصلا از اول دوسِت نداشتم💔،  فقط ازت خوشم اومده بود. همین." 😠 لیلا دندان هایش را روی هم آسیاب کرد :" پس کی بود می گف عاشقتم، بدون تو می میرم؟ راستشو بگو چی شد که یدفه ای اینقد تغییر کردی؟" 😤مسعود دست به کمر ایستاد:" خستم کردی، چقدر بی غیرتی؟ وقتی اینقدر می گم نمی خوامت، باز میشینی و میگی چی شد، چی شد." 😡صورتش از شعله های حرف مسعود سوخت. 🧥مانتوی شیری رنگ گلوله شده اش را به تن کرد:" آره دیگه دوره زمونه عوض شده، بجای اینکه من به تو بگم بی غیرت تو به من میگی. اگه کس و کار داشتم جرئت نمی کردی اینطوری باهام رفتار کنی، بی غیرت. " 👊قبل از اینکه لیلا بتواند عکس العملی نشان بدهد، مچ دست هایش را گرفت و فشرد. چشم در چشم های عسلی مواج لیلا شد و گفت:" حرف دهنتو بفهم. آره بی کس و کاریت باعث شد بیام سراغت، فقطم برا اینکه تنها نباشم، حالام دارم می گم نمی خوامت؛ پس برو و قائله رو ختمش کن." دست هایش را میان فشار دستان مسعود پیچاند تا رها شود ولی نتوانست. در نی نی چشمان مسعود، خودش را رها شده دید که مسعود را می زند و عقده دل باز می کند:" بازم میگم بی غیرتی، بی غیرت. فعلا صیغه یک ماهه بخونیم گفتنات رو حالا می فهمم . خیلی پستی ." 😨دست هایش را دوبار پیچ وتاب داد و با فریاد گفت:" آشغال!  ولم کن، میخوام برم." بغض نگذاشت ادامه حرفش را بزند و با خودش گفت:" مادر بیچاره م راست می گفت." 🎒 تمام لباس هایش را مقابل چشمان میشی مسعود در چمدان فرو برد. باد ملایمی از میان پرده های حریر رقصان، روسری اش را به بازی گرفت. به دو پنجره مشرف به پارک نگاه کرد. دلش به حال خودش سوخت. دست تکان دادن خودش برای بچه هایش  را بارها پای همین پنجره تصور کرده بود. 👫خنده ی بچه ها و دادزدنشان را بارها دیده بود:" مامان! تو هم بیا پیش ما." 😏 به خیالات پر پر شده اش دهن کجی کرد و بدون اینکه نگاهی به قامت بلند و چهارشانه مسعود بیاندازد، رفت. 🚪در خانه را به هم کوبید. دو سه قدم دور شد که صدای اف اف خانه ای که دیگر خانه اش نبود، بلند شد. 👝خانمی چمدان بدست منتظر بود و کلیدی را میان انگشتانش می چرخاند. دو قدم به سمتش رفت، گونه های برجسته و چشم های سیاهش را جایی دیده بود، به ذهنش فشار آورد. دوباره خواست او را ببیند ولی دیگر کسی پشت در نبود. 🌲به سمت پارک رفت و روی صندلی مشرف به پنجره ی خانه نشست. بغضش شکست و 😭اشک هایش جاری شد. اشک هایش را پاک کرد و آخرین نگاه را به پنجره انداخت. دستانی سفید پرده را کنار زد. 📔آلبوم پیش چشم هایش ورق خورد:" این کیه؟" 🤓 آلبوم بسته شد و صدای آرامی گفت:" زن سابقمه." 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 💥 🐈دوباره قد کشید و از میان 🍀شمشاد ها به پیاده رو نگاه کرد، خبری نبود. روی زمین تر و خیس دراز کشید. موهای سفید وخاکستری اش همچون تیغ های جوجه تیغی🦔 سیخ شدند، ولی از جایش تکان نخورد. به کرکره سفید مغازه خیره شد. سرش را روی دستانش گذاشت و به نقاشی 👶 دو دندان نوزاد و لپ های پرش بر روی کرکره نگاه کرد. چشم های سبزش خسته شد و روی هم افتاد. 🌞اشعه های گرم خورشید  تنش را سوزاند و چشم هایش را بعد از دعوای میان تن با آن دو گشود. اولین نگاه را به کرکره مغازه انداخت. 😕کرکره  سفید همچنان پایین بود. آرام و پاورچین رفت. با خودش گفت:" فردا حتما میاد." 🐾با روشن شدن هوا ، از دیوار خانه ای به کوچه پرید و به سمت مغازه رفت. پیرمرد همیشه صبح زود در مغازه را باز می کرد. آخرین قدم هایش را همچون اسب ها🐎 چهارنعل تاخت. کرکره پایین مغازه قدم هایش را آرام تر کرد. نور سبزی توجهش را جلب کرد. با دیدن جعبه مستطیلی دراز نقره ای تزیین شده با چراغ های سبز کنار دیوار مغازه، به سمتش رفت . روی پارچه سیاهی🏴 پیرمرد با موهای سفید و لبخند باریکش نشسته بود. بر روی پاهایش ایستاد و دستانش را به سمت عکس کشید و چند بار میو میو کرد. 👴پیرمرد با همان گونه های تورفته و لب های باریک همچنان به او می خندید. 😁 به پیرمرد گفت :" می خوای همونجا بشینی؟ بیا پایین." وقتی هیچ عکس العملی از پیرمرد ندید، گفت:" دیگه نمی خوای بهم 🌭سوسیس بدی؟" 🐱سر گردش را کج کرد و از گوشه چشم به موهای سپید پیرمرد نگاه کرد:" اگر غذا🍗بهم ندی  از گرسنگی می میرما. " با تمام شدن جمله اش  یادش آمد قبل از اینکه پیرمرد به او غذا بدهد،  هیچ وقت گرسنه نمانده بود. به پیرمرد گفت:"  نمی خوای پایین بیای ایراد نداره، خدا هیچوقت گرسنه ام نذاشته. ممنون که چند وقت از گربه دو زدن واسه صبحونه نجاتم دادی. " دوباره چند تا میو میو کرد و راه افتاد. چند بار رویش را به سمت مغازه چرخاند و هر دفعه میو میو کنان رویش را بر می گرداند. دور شد و رفت. رفت تا روزی اش را جای دیگری بیابد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 ☺️ با چشم های براق، تصویر نوزادش را در قلبش حکاکی کرد. دیگر تحمل جدایی از نوزاد یک ماهه اش را نداشت. از لحظه تولدش، او را از دلبندش جدا کردند. هنوز نتوانسته بود در آغوشش بگیرد. ببوسد و ببوید. گاهی از پشت شیشه اتاق ایزوله به او خیره می شد و اشک های زلال و مرواریدی از چشمان سیاهش مثل جویی روی گونه سفیدش راه می افتاد. به همه التماس دعا گفته بود. می دانست فردا عید غدیر است. دوست داشت روز عید دلبندش را در آغوش بگیرد. عید غدیر را به او تبریک بگوید. صدایش بزند: علی جانم عیدت مبارک. اما نارسایی قلبی اجازه نمی داد لحظه ای او را از دستگاه و تنفس مصنوعی جدا کنند. به محض جدا شدن از دستگاه لبان کوچک علی لباس شب بر تن می کرد و رنگ سفید صورتش مثل آسمان شب کبود می شد. میان بغض و گریه، دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: آقا جانم، فردا روز عید غدیر است روزی که خداوند حجت را بر همه ی مردم تمام کرد. امیر مؤمنان! خدا در این روز به مؤمنان عیدی می دهد. شما هم که دست هیچ شیعه ای را خالی از در خانه ات بر نگردانده ای، به حق این روز عزیز سفارش من و طفلم را پیش خدا بکن، قلبم دیگر تحمل ندارد. دستان بی رنگ و آویزان شده کودکش نفس کشیدن را از یادش برد. تمام وجودش چشم شد تا دوباره رنگ صورتی کودکش برگردد. هق هق گریه را در گلویش نگه داشت و ذکر یاعلی یا علی بر لبانش جاری کرد. اشک بی اجازه همچو سیل بر صورتش روان شد. دستان سفید پرستار بر روی سینه کودکش بالا و پایین رفت. جان از بدنش می خواست بگریزد ولی پشت لبانش باذکر یاعلی حبسش کرد. کودکش بر روی ملحفه سفید بی حرکت شد ولی لبان مریم از حرکت نایستاد و باز یاعلی گفت. هق هق گریه از گلویش گریخت و جان را از میان لبانش به بیرون هول داد. چشم هایش بر روی بدن بی حرکت کودکش بسته شد. خودش را بالای قبری نیم متری دید. خیره ومات سفیدی کفن به خاک ها قسم می داد که از روی بدن کودکش کنار بروند. دستان سردش گرم و سرما از بدنش دور شد. سفیدی پیش چشمش به رنگ ها یی مبدل شد که یکی یکی بر روی اجسام نشستند. نمایان شدن صورت سبزه و پر از موهای سیاه احمد از پس هاله رنگ ها، مریم را به زبان آورد: احمد! نبودی و علی رفت. علی نیامده، رفت. مریم بغض کرد. لب های خشکیده احمد باز شد، ولی قیژ قیژ صدایی از پشت هیکل چهار شانه احمد، چشم های آماده بارش مریم را به سمت خود کشاند. گهواره ای همراه پرستار به تختش نزدیک شد. مریم چشم هایش را بست و فریاد زد: نمی خواهم، نمی توانم. احمد بگو ببرندش. احمد دستان مریم را گرفت و گفت:چشم هایت را باز کن، ببین که علی صحیح و سالم پیشمان برگشته . مریم همچو صاعقه زده ها بر روی تخت نشست و دستانش را به گهواره گره زد. علی با چشم های درشت سیاهش و لبانی صورتی به او لبخند زد. احمد گفت:علی را امام علی (ع) به ما بخشید. مریم با گریه و لبخند گفت: یاعلی 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 💦 مهرداد کنار رودخانه روی تکه سنگی نشسته بود و به آن طرف رودخانه خروشان و درختان سرسبزش 🌳نگاه می کرد. صداهایی از اطراف به گوشش می رسید، ولی حتی سرش را نمی چرخاند تا به دور و اطراف خودش نگاهی بیاندازد. با خودش مدام تکرار می کرد:" من باید برم آن طرف رودخانه."اما قدم از قدم بر نمی داشت. 🌛شب شد و صداها خوابید. او همچنان به آنطرف رودخانه نگاه می کرد. با خودش مدام تکرار می کرد:"باید بروم آن طرف رودخانه و میان درختان برای خودم خانه ای🏡 بسازم و زندگی ام را شروع کنم." 😐 چند روزی گذشت، برای آخرین بار گفت:"من باید بروم آن طرف رودخانه." 😥 دست بر روی زانویش گذاشت و خواست بلند شود؛ اما به محض اینکه پایش را صاف کرد تا برخیزد، لرزی در پاهایش حس کرد و دوباره بر روی تکه سنگ افتاد. آهی از ته دل کشید، نیرو از پاهایش رفته بود و دیگر توان حرکت نداشت. نشست و به جریان آب نگاه کرد، بدون توجه به صداهای اطرافش. 😔 بعد از چند روز  چشمانش ، آب زلال و رونده رودخانه را دیگر تار و محو می دید. 😭 اشک از چشمانش جاری شد. صدایی به گوشش خورد، مهرداد گفت:"کی اونجاست؟" صدای کودکانه ای جواب داد:"ماییم."👬 هاله هایی تیره در میان نور مقابل چشمانش دید، گفت:"چقدر زیادید؟" 😳 پسرک توپش را زیر بغلش زد و روبروی صورت مهرداد دستش 👋را تکان داد:"من و دوستم فقط اینجا هستیم. درخت ها هم چارچوب دروازه مان هستند." 😢مهرداد چشمانش را مالید:"مگر اینجا درخت دارد؟" 🤔پسرک به چشم های مهرداد خیره شد و گفت:”اینجا پر از درخت است، درخت های بزرگ و کوچک. تازه اینجا آمدی؟ چشمهایت خیلی وقت است اینطوری هستند؟“ 🤦‍♂مهرداد سرش را میان دستانش گرفت و گفت:" نخواستم ببینم، خیلی وقت است، خیلی... ." 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 👥 🏥 بر روی صندلی های قهوه ای رو به دیوار و درهای سفید آدم های مختلفی نشسته بودند. یکی سرش در گوشی اش بود و دیگری سرگرم گفت و گو با همراهش. ولی مهین به مانیتور سیاه بالای در سفید خیره بود. 👨‍🔬دکتر موسوی متخصص ارتوپد. زانویش ذوق ذوق کرد. زیر لب به پیاده رو کج ومعوج فحشی نثار کرد و زانویش را مالید. با صدای پرستار، چشم هایش را از خطوط قرمز جدا کرد. 👩‍🔬پرستار_ شماره 33 احمدی، بره داخل. بعدش این خانم بره و ... 👵 مهین با صدای لرزانش حرفش را قطع کرد:« بعدش نوبت منه» 😯 ابروهای تتو شده پرستار بالا رفت:« شمارت چنده؟» مهین پای راستش را روی سرامیک های براق سالن کشید و گفت:« سی و چهار.» 👩‍🔬پرستار_ بعد این سه نفر برید داخل. 😤مهین دندان های مصنوعی اش را روی هم فشرد :«از صبح تا حالا دو بار دیگه هم این کار رو کردی. مردم راضی نیستند ، یک ذره انصاف داشته باش.» 👀پرستار حین صحبت های مهین نگاهش را از چادر سیاه مهین به صورت های مرد و زن نشسته چرخاند تا عکس العمل آنها را ببیند.😡 ابروهای گره خورده چند نفر و لب های روی هم فشرده ی آماده سخنشان را که دید، صدایش را بلند کرد:« مسئول اینجا منم، من می گم نوبت کیه و نوبت کی نیست، فهمیدی. اینجا هم واینستا.» 😠چین های صورت مهین در هم فرو رفت :«می دونی حق الناس، جواب باید بدی؟» 😠پرستار_ برو بشین، اینجا من مسئولم و تعیین کننده، این حرفها هم حالیم نمیشه . 🗣صدای ناقوسی پرستار در گوش همه پژواک کرد و 🤐صدایی از کسی در نیامد. 👵مهین پشتش را به پرستار کرد، نگاهی به مردم کرد، گفت:« از حقم نمی گذرم، رئیس اینجا کجاست؟» همانطور که پای راستش را روی زمین می کشید، راه افتاد تا رئیس بیمارستان را پیدا کند. پچ پچ ها شروع شد و یکدفعه مرد میانسالی عصا به دست از جایش بلند شد و گفت:« بنده خدا راست میگفت، چرا پارتی بازی می کنی،از صبح تا حالا این همه آدم علاف کردی.» پرستار خواست جوابش را بدهد که چند نفر دیگر هم صدایشان را بلند کردند. پرستار دستانش را درجیبش مشت کرد، فریاد زد ولی فریادش در میان حق خواهی مراجعین گم شد. فهمید که دیگر نمی تواند با صدا بلندکردن مردم را برجایشان بنشاند. 🖋 📝 @sahel_aramesh