📄 #داستانک
😡 #بچه_نمیخوام
🏃 صدای با هیجان بچه ها از پشت دیوارها به درون خانه قدم گذاشت:" احمد! توپ رو بنداز اینطرف، پاس بده، پاس بده. گُل، گُل." ⚽️
😊 خنده بر روی لبهای بهار جوانه زد، اما خیلی زود خشکید. به دیوار آجری خیره شد." بهار! میگم حالا نه، یعنی نه، بفهم. نمیذاری یه دقیقه راحت تو خونه بتمرگیم."
😢 بهار، بغضش را همراه با فروافتادن اشک قورت داد. صدای رضا مدام در گوشش می پیچید. دلش به حال خودش می سوخت. از تنها ماندن در خانه داشت دق می کرد. به هر طرف نگاه می کرد، سکوت به صورتش سیلی می زد. دیگر هیچ چیز سرگرمش نمی کرد، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه ورزش.
😔 بهار با خود زمزمه کرد: "همش به فکر خودشه ،جای من نیس تا زخم زبون فک وفامیل، در و همسایه رو بشنوه و در و دیوار خونه بخورنش."
🚶 رضا نیم ساعت نشده، به خانه برگشت. در حالی که لباس های بیرونش را در می آورد، گفت:" چیه، نشستی غمبرک زدی؟"
😑 بهار به آشپزخانه پناه برد. رضا با تندی گفت: "حوصله لوس بازی و ناز کشیدن ندارما."
☕️ چایی را جلو احمد گذاشت. گفت:" من که چیزی نگفتم."
😠 رضا گفت: "حرف نزدنت هیچ فرقی با حرف زدنت نداره، جفتش یه چیز میگن. من هم یه چیز میگم، از بچه خوشم نمیاد."
🙄 بهار با تعجب پرسید:"یعنی چی؟ تو هیچ وقت نگفته بودی از بچه بدت میاد؟ "
😤 رضا قاطع گفت: "حالا دارم میگم."
😳 بهار خیره به چشم های سیاه رضا نگاه کرد و گفت: " منظورت از این حرف چیه؟"
😏 رضا سرش را بالا انداخت و گفت: "معلوم نیست؟"
🤔 بهار چشمان گریزان رضا را از بند خودش آزاد نکرد. جواب داد:" نه، معلوم نیس، واضح بگو."
😒 رضا چایی را هورت کشید و گفت: "نمیخوام، بچه دار شیم."
😌 بهار با بی خیالی گفت:"جداً، به نظرت دیر نگفتی؟"
😳 حاضر جوابی بهار، چشم های ریزش را گرد کرد. با خودش گفت:" اگه الان روش تو روم باز بشه، دیگه از پسش بر نمیام، باید نوکش را همین حالا بچینم."
😤 رضا استکان را محکم داخل نعلبکی کوبید و گفت:"بلبل زبون شدی؟" انگشتان کوتاه و سیاهش، چانه گرد بهار را اسیر کرد. گفت:" حالا نطق کن، ببینم."
☺️ بهار با آرامش گفت: "میدونی من که قابل نبودم، خبر داشته باشم تا بخوام تصمیم بگیرم. اما خدا که از نظرت خبر داش، به نظرت محل نذاش و خودش تصمیم گرف تا من ینی ما بچه دار شیم."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh