📜 #داستانک
#شوخی_دروغ
تی بر صورت کاشی های طوسی ردی کشید . مهین ایستاد. پشت دستش را بر صورتش کشید. گونه استخوانی اش خراشید. به پشت دست هایش نگاه کرد. مثل جاده پر از شکاف و بر آمدگی بود.
صدای سارا که گفت:" چی کار می کنی؟ الان هیئت امنا می رسن." او را از حال و هوای خودش بیرون آورد. دسته ی تی را چسبید و دوباره شروع کرد. حوصله غرغرهایش را نداشت. چند روز بود که مدام کارهایش را رصد می کرد و نمی گذاشت، لحظه ای بیکار باشد. روز قبل به خاطر چند تکه بازیافت جامانده سرش داد کشیده بود:" چه وضع کار کردنه؟ من باید مدام دنبالت راه بیفتم و بگم چی کار بکن، چی کار نکن. درست کار نکنی، میگم عذرت را بخوان."بدون اینکه برگردد تی را بر روی زمین رقصاند. باید کارش را تمام می کرد تا بتواند زودتر برود.
سارا به زلف های سیاه تی نگاهی انداخت. لب گشود تا چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد. راهش را کشید و به اتاقش رفت. به همکار جدیدش، سهیلا گفت:" میگند داد نزن،کار نمی کنن که الانم داره سمبل کاری می کنه تا زودتر بره. "
سهیلا با چشم های گرد به بالا و پایین شدن صدا و دست های سارا نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید؟! اخلاق سارا را به درستی نمی شناخت . فقط فهمیده بود که انجام کار به درستی و با دقت برایش از همه چیز مهمتر است. برای اینکه حرفی زده باشد،گفت:" حرص نخور، اون بنده خدا هم شوهرش مریضه، هوش و حواس نداره."
سارا دست های استخوانی اش را بر روی شیشه میز کوبید و پوزخند زنان گفت:" مطمئن باش حال شوهرش از من و تو بهتره، چقدر ساده ای! شوهرش تو بیمارستانه و این بلند میشه هلک هلک هر روز میاد سر کار و فقط صبح و ظهر زودتر میره. همش فیلمه."
مهین وارد اتاق سارا شد و گفت:" کارام تموم شد،برم؟" سارا با ابروهای درهم به صفحه مانیتور خیره شد و گفت:" امروز جلسه است باید تا عصر بمونی." به کارش ادامه داد و روی دکمه های کیبورد کوبید.
بی توجهی سارا مثل چنگک در قلبش فرو رفت و با بغض گفت:" مگه حالیت نیست، شوهرم مریضه."
سارا مثل فنر از جایش پرید و با صدای بلند گفت:" درست حرف بزن. نمیخوای کار کنی بهونه نیار."
کادر مدرسه با شنیدن صدای بلند سارا در سالن جمع شدند. مهین با صورتی اشک آلود از میان جمعیت عبور کرد و به آشپزخانه رفت.
دو نفر به دنبالش راه افتادند و چند نفر دیگر با گفتن چی شده؟ به سارا نگاه کردند.
سارا با اخم گفت:" چیزی نیس..." حرفش تمام نشده بود که مهین، چادر به سر از آشپزخانه به سمت خروجی سالن رفت. صدایش زدند، ولی نماند.
سارا مثل اسپند روی آتش به جلز و ولز افتاد و با خودش گفت:" درستت می کنم، وقتی از کار اخراج شدی ،دروغ گفتن از سرت میفته." چشم های منتظر را به حال خود گذاشت و به پشت میزش بر گشت.
بعد از ماجرای رخ داده بین سارا و مهین، سهیلا مدام زیر چشمی به سارا نگاه می کرد. سارا یکدفعه گفت:" چته؟" سهیلا رودربایستی را کنار گذاشت و گفت:" اگر شوهرش واقعا مریض باشه، چی؟"
سارا خندید و گفت:" اینقدر ازش دروغ شنیدم که به جرأت می تونم بگم ، این حرفش هم دروغه. چند بار خودم سر همین دروغ هاش مچش را گرفتم."
فردای آن روز مهین به سر کار نیامد و سارا که مسئول اداری بود، اطلاع ندادن مهین را نوعی دهن کجی به خود دانست. سراغ مدیر مدرسه رفت و گفت:" خانم بدیعی بدون هماهنگی امروز نیومده ، چند روز هم هست به بهونه اینکه شوهرش مریضه دیر اومده و زود رفته. به نظرم باید عوضش کنیم."
مدیر با چشم های درشت مشکی اش به سارا زل زد و گفت:" به من اطلاع داده و چند روزه دیگه هم نمیاد، گفتم که در جریان باشی."
خون در رگ های سارا جوشید و گفت: " برای نیومدن باز چه دروغی گفته ؟"
مدیر از جایش بلند شد و گفت:" شوهرش فوت کرده و الان هم به چند تا از بچه ها بگو آماده بشوند، با هم بریم برای مراسم خاکسپاریش. "
سارا خشکش زد، چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد. دوباره به مدیر نگاه کرد. در چهره اش اثری از شوخی نبود.
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh