#قسمت_اول
#چرا_سکوت
مادر پدر بزرگ، #ساکت گوشه اتاق نشسته بود.
چند ساعتی از آمدنش می گذشت.
سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.»
مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف زدنش را جزو اعمالش #حساب می کند. دوست ندارد حرفی بزند که فردای #قیامت به خاطرش #عذاب بشود. برای همین فقط جایی که به او مربوط می شود حرف می زند.»
قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ .
رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آن جا که به او مربوط باشد.
الکافی ج2 ص116
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
تو را #شکر می کنم
که مرا #بی_نیاز کردی تا از #هیچ_کس و #هیچ_چیز #انتظار ی نداشته باشم
#خدایا
#عذر می خواهم
از اینکه در #مقابل تو می ایستم و از خود #سخن می گویم و خود را #چیزی به #حساب می آورم که تو را #شکر کند و در #مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به #حساب آورد
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#حساب ما را به خاطر #اعمال زشتی که انجام دادیم، مورد #دقت قرار نده و رازمان را #آشکار نکن.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
📑 #حساب
انگشتانش روی دکمه های ماشین حساب ،تندتند بالا و پایین رفت. عدد در آمده از ضرب و تقسیم دود از سرش بلند کرد. بزرگ آن را پایین صفحه نوشت. عدد قبلی را نگاه کرد. دندان هایش را به هم فشرد. خطی بزرگ بر روی حساب و کتابش کشید . برگه ها را پخش کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. برگه های حساب و کتابش مثل لشگر شکست خورده هر کدام به گوشه ای از میزش فرار کردند. 4 ساعت تمام سرش را مثل کبک داخل ماشین حساب فرو برده بود؛ اما هیچ کدام از حساب و کتاب هایش درست در نیامده بود.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد. دکمه قطع ارتباط را زد. دوباره آهنگ گوشی در فضای مغازه پیچید. مسعود با دیدن شماره ی خانه، اخم کرد. دکمه اتصال را زد:" بله، چه کار داری؟"
صدایی از پشت گوشی نشنید به صفحه نگاه کرد و دوباره آن را روی گوشش گذاشت، خواست حرفی بزند که صدای فاطمه را شنید:" سلام، خوبی؟"
مسعود موهایش را چنگ زد و گفت:" نه خوب نیستم. کارت رو بگو."
فاطمه گوشی را میان دستانش فشرد. فراموش کرد برای چه زنگ زده بود. اخم هایش درهم رفت. بدون اینکه جواب مسعود را بدهد، گوشی را پایین آورد تا قطع کند. یاد حرف مادرش افتاد:" مرد که عصبانی باشه، حرف نمی زنه. ازش سؤال نپرس و پاپیچش نشو؛ وقتی آروم شد، خودش میگه." فاطمه گوشی را به دهانش نزدیک کرد، آرام گفت:" کار خاصی نداشتم، اگه می تونی زودتر بیا خونه. موقع رانندگی هم به هیچی فکر نکن."
مسعود به ساعتش نگاه کرد، از 10 گذشته بود. نچ کنان گفت:" حساب و کتابا باهم نمی خونه. اعصابم به هم ریخته." فاطمه آرام گفت:" پیش میاد."
مسعود مثل کتری جوش آورد و با صدای بلند گفت:" پیش میاد. نزدیک صد میلیون پول این وسط غیب شده. یِ قرون، دو زار نیست که ."
صدای بلند مسعود، رشته افکار فاطمه را پاره کرد. نمی دانست چه بگوید. چند بار خواست زبانش را به تندی باز کند؛ اما لبش را گاز گرفت تا چیزی نگوید. نفس عمیقی کشید. گفت:" الان هر چی حساب و کتاب کنی چون ذهنت درگیره فایده نداره، بیا خونه تا فردا دوباره حساب کنی."
مسعود به ارقام روی برگه ها خیره بود. اعداد مدام در ذهنش می چرخیدند. گوشی را با گفتن خداحافظ روی میز گذاشت. فاطمه با اخم به گوشی نگاه کرد،گفت:" آروم باش، اون الان عصبانیه و ناراحت، تو اضافه نشو." گوشی را آرام روی تلفن گذاشت.
مسعود شقیقه هایش را مالید، مغزش در حال سوت کشیدن بود. کاغذ سفیدی مقابلش گذاشت. تمام برگه های فراری را جمع کرد. خودکار دست گرفت تا حساب کند. حرف فاطمه در سرش پیچید:" ذهنت درگیره نمی تونی حساب و کتاب کنی." خودکار را روی برگه ها گذاشت. کشوی میز را باز کرد تا برگه ها را در آن بگذارد. با دیدن چند برگه فاکتور دستش متوقف شد. لبخند روی لب هایش نشست. برگه ها را برداشت تا دوباره حساب و کتاب کند. برق شیشه ساعت چشمانش را به عقربه های ساعت کشاند. همه برگه ها را درون کشو ریخت، گوشی اش را برداشت و به خانه زنگ زد:" سلام فاطمه خانم گل، خدا رو شکر فکر کنم مشکل حساب و کتابا حل شد، شام مهمون منی، آماده شو." لبخند بر روی لبان فاطمه نشست.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh