📄 #داستان
🏆 #کاپ
😌 #قسمت_اول
"پسر خیلی کارت درسته. چطوری درستش کردی؟" صدای حسام بود. ولی محسن جوابش را نداد. رباطِ فوتبالیست قرمز رنگش را برداشت. کاپ و جعبه جایزه را در دست دیگرش گرفت. از کنار سن و همکلاسی هایش به سمت احمد گوشه سالن راه افتاد. احمد دولاشده بود. وسایل رباطش را داخل جعبه گذاشت. زیر چشمی به سن نگاه کرد تا برای آخرین بار کاپ نقره ای رنگ را ببیند. کاپ در دست محسن بود که قدم به قدم به او نزدیک می شد. وسایلش را برخلاف همیشه بدون نظم بر روی هم انداخت. قبل از اینکه محسن به او برسد، جعبه اش را میان دستان کوچکش گرفت. پشت به سن سالن آمفی تئاتر کرد. محسن ایستاد و با صدای بلند گفت:" تحمل باخت نداری، مسابقه نده."
احمد لحظه ای نایستاد. رفت. محسن منتظر به قامت کوتاه و لاغر او نگاه کرد تا موقعی که بین اشعه های خورشید راهرو محو شد. کاپ و رباط هر دو از گنجینه های جا گرفته در بغلش به آویزی در دستانش تغییر جا دادند. فرید و حسام کنارش ایستادند:" پسر نگفتی چه کار کردی؟ "
دیدن چشم های متعجب احمد موقعی که رباطش توپ ها را بدون خطا وارد دروازه می کرد، لبخند بر لب هایش آورده بود. نگاه خیره احمد به کاپ هم قند در دلش آب کرده بود. ولی دلش می خواست چشم در چشم بهتر بودن خودش را به رخ او بکشد. رفتن احمد، تمام خوشی های قبلش را از بین برد. سماجت بچه ها را نتوانست تحمل کند. به آنها با کلماتش حمله کرد:" ول کنین دیگه، یِ مسابقه بود که تموم شد. رفت پی کارش."
فرید روی شانه ی کوچک محسن دست گذاشت:" نه، تموم نشده. " محسن شانه خالی کرد. به چشم های سبز فرید خیره شد:" چی میگی؟ نفرات برتر که انتخاب شدن. جایزه هام داده شد. چیزی نمونده ."
فرید از حرکت محسن خوشش نیامد. کاپ را از دستش کشید. در هوا چرخاند:" قراره شما جلو بقیه بگی رباط تو چه تغییری دادی که اینقد دقیق ضربه می زد." فرید ایستاد. کاپ را به سمت حسام پرتاب کرد:" آقا معلم با مسئولای مسابقه هماهنگیاش رو داره میکنه تا 5 دقیقه دیگه باید ابتکارت رو توضیح بدی."
محسن تمام اجزاء صورتش آویزان شد. قلبش مثل ساعت به تیک و تاک افتاد. زمان و مکان برایش منجمد شد. تغییر رنگ محسن از زردی به سفیدی، فرید و حسام را متوقف کرد. فرید کاپ را به سینه محسن چسباند:" نمیخواد سکته کنی، کاپتم مال خودت. نمیخوام بلایی سرش بیارم."
محسن کاپ را زیر بغل زد. به سمت خروجی سالن رفت. آقای محمودی صدایش زد. شنید. ولی به راهش با همان سرعت ادامه داد تا خیال کنند صدا را نشنیده است. دلش می خواست هر چه زودتر به راهرو برسد و از در شیشه ای بیرون برود. وارد راهرو شد. نفس راحتی کشید. به سمت در خروجی رفت. بازوی لاغرش گرفتار دست مردانه ای شد:" مگه صدامو نمی شنوی؟باید بریم سالن کناری همه منتظرند."
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🏆 #کاپ
😌 #قسمت_دوم
محسن آب دهانش را قورت داد. آب در گلویش پرید. سرفه افتاد. آقای محمودی به پشتش زد :" چته پسر، از حالا هل کردی؟ نترس من کنارتم، تو فقط باید توضیح بدی چه کار کردی."
محسن دستانش عرق کرد. کاپ از دستش لیز خورد و روی موزاییک های سیاه راهرو افتاد؛ مثل حلبی های تو خالی صدا کرد. با لکنت گفت:" آقا اجازه! من الان نمی تونم." آقای محمودی روی شانه های باریک محسن دست گذاشت. روبرویش ایستاد. به محسن خیره شد:" وحیدی نگام کن." محسن سرش را آرام بالا برد. جرئت نگاه کردن به چشمان کشیده و سیاه معلمش را نداشت. با تکرار نگاهم کن او به چشمانش نگاه کرد. به دنبال پیدا کردن چیزی چشم هایش را کاوید و گفت:" باورم نمیشه پسری با سر و زبون داری تو از جمع ترسیده باشه. چند دقیقه پیشم همینو ثابت کردی. معلما، مدیرا، داورا و مسئولای آموزش پرورش همه منتظرند؛ پس هر چیزی که باعث این ترست شده رو بذار کنار. نگران هیچیم نباش من کنارتم. فقط درباره ابتکارت بگو." شانه محسن را فشرد. بازوی محسن را گرفت و به سمت سالن دیگر هدایتش کرد.
هیچ راه فراری برای محسن باقی نمانده بود. دیدن جمعیت از دور، قلبش را به درد آورد. لحظه ی جلوی جمع قرار گرفتنش را تصور کرد. همه به او نگاه می کردند. انگشتان اشاره شان را به سمتش گرفته بودند. بلند بلند به او می خندیدند. لرزش گرفت. دستش را تکان داد تا از دست آقای محمودی جدا شود. ولی آقای محمودی مثل پلیس هایی که مجرم گرفته اند به او چسبیده بود. فهمید هیچ راه فراری ندارد. ایستاد. آقای محمودی هم ایستاد. ابروهایش را درهم کرد. سرش را به چپ و راست تکان داد. قبل از اینکه حرفی بزند، محسن گفت:" من درستش نکردم."
محسن شل شدن دست آقای محمودی را حس کرد. فرصت را غنیمت شمرد تا فرار کند؛ اما آقای محمودی با یک فشار، مانع گریختنش شد. سرش را پایین آورد تا هم قد محسن کلاس پنجمی شود. از چشم هایش شراره های آتش می بارید :" تو الان چی گفتی؟"
محسن سرش را پایین انداخت تا چشمان معلم را نبیند. با صدای آرامی گفت:" یِ مهندس برام درستش کرده." آقای محمودی تمام وجودش در آتش سوخت. صورتش سرخ شد. سرش روی گردنش سنگینی کرد. با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، گفت:" با این کلک و دروغت به چی می خواستی برسی؟ وای وای آبرومون رفت. می فهمی ابروی مدرسه رفت." دست محسن را رها کرد:" از جلوی چشمام دور شو تا یِ جوری جلسه را لغوش کنم و بعد قضیه را به مسئولا بگم."
محسن در این یکسال عصبانیت آقای محمودی را ندیده بود. نبض رگ های شقیقه آقای محمودی تند تند شروع به زدن کرد. محسن خواست حرفی بزند؛ اما نگاه آقای محمودی که شبیه شیر زخمی بود، باعث شد سرش را زیر بیاندازد. دو قدم دور شد. صدای خش دار آقای محمودی را شنید:" کاپ و جایزه رو بده باید تحویل بدم." محسن سر به زیر آنها را به معلم تحویل داد. برگشت. روبرویش احمد ایستاده بود. کسی که برای برنده نشدنش دست به این کار زده بود.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh