📜 #داستانک
👅 #زبان_سرخ_سر_سبز_میدهد_بر_باد
😵 فریاد کشید. آجر را بلند کرد. بالای سرش برد. 😡 آتش خشم از درونش شعله ور شد و دستش را هدایت کرد. ناگهان صدای فریادی به گوشش رسید: «آی عمو، دست نگه دار. یه دقیقه صبر کن.»
✋ دستش ثابت ماند. آجر وزنش را روی دست او انداخت. صدا دوباره بلند شد: «دستت خسته میشه. منو بذار زمین لطفا.» صورتش را به طرف آجر چرخاند. 🙃 آجر لبخندی زد و گفت:«می خوای با من چیکار کنی؟»
😨 جوان آجر را روی زمین پرت کرد. از آن فاصله گرفت. زبانش به تته پته افتاد. 😂 آجر بلندتر از قبل خندید و گفت: «ترسیدی؟ نترس. دو دقیقه قبل منو بلند نکرده بودی بزنی تو سر این بنده خدایی که دو متر اونطرف تر ایستاده؟ حالا از چی می ترسی؟ از اینکه زبون درآوردم؟»
😠 جوان با غرور به دیوار تکیه داد. کف یکی از پاهایش را به دیوار چسباند. دستی به ریش کم پشتش کشید و گفت: کی گفته من ترسیدم؟ من از بزرگتر توام نمی ترسم تو که یه آجرپاره ای.»
😏 تلخندی روی لب کج آجر نشست و گفت: «باشه، قبول. تو ازم نترسیدی. حالا بگو ببینم چرا منو از روی زمین برداشتی؟ واقعا می خواستی بزنیم تو سر اون آقاهه؟ آخه چرا؟»
😤 جوان با حالتی عصبی به سمت آجر خیز برداشت و گفت: «چرا داره؟ نشنیدی چطور با حرفاش منو جلو دوستام خورد کرد؟»
🤓 آجر با لحنی تمسخرآمیز جواب داد: «گیرم با زبونش خوردت کرده باشه. تو باید با آجر خوردش کنی؟»
😡 جوان با صورتی برافروخته گفت: «باید دق دلمو خالی می کردم. زبون من مثل مال اون انقد دراز نیست که عالم و آدمو بهم بزنه. نمی تونستم جواب درخوری بهش بدم. نمی تونستم بی جوابم بذارمش.»
😑 آجر لحظه ای ساکت ماند. جوان کنار او نشست. چهره اش دوباره رنگ طبیعی به خود گرفت. آجر گفت: «به این فکر کردی که اگه خدایی نکرده بلایی سرش می اومد ، تو دادگاه ها و زندانا گرفتار میشدی؟ اگه سرت رو پایین می انداختی و با متانت و کم محلی از کنارش رد میشدی بعد یه مدت خودش حساب کار دستش می اومد.»
😯 جوان آب دهانش را کنار کوچه تف کرد و گفت: « مکعب مستطیلی چی فکر کردی؟ این دفعه اولش نبود که. این یارو پررو تر از این حرفاس.»
😞 آجر آهی کشید و گفت: «حداقل می خواستی دق دلتو خالی کنی بهش می گفتی،👅 زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. اینطوری خیلی بهتر اینه که خودتو به روزگار سیاه بنشونی و چند تا خونواده رو بدبخت کنی.»
😌 جوان آجر را از روی زمین برداشت. بلند شد. آن را روی بقیه آجرها گذاشت. چشم ها و گیجگاهش را قدری مالید. به سمت خانه به راه افتاد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh