هوا گرم بود. دنبال جای خنکی می گشت. باید انرژی اش را برای ادامه حیات حفظ می کرد. از دور دریچه ای توجهش را جلب کرد. به طرفش دوید. به آن رسید. هوای خنک از سمت دیگر دریچه به بیرون هل داده می شد. نفس عمیقی کشید. در اندیشه اش آنجا را بهشتی زیبا تصور کرد. خوشحال شد. گفت:«بالاخره به سعادت واقعی دست یافتم. به بهشت برین رسیدم.» آهسته و با احتیاط از دریچه گذشت. آهسته قدم بر می داشت. صدای غار و غور شکمش بلند شد. به دنبال غذا گشت. تمام محیط اطرافش را بررسی کرد. غذایی پیدا نکرد. تعجب کرد که این دیگر چه بهشتی است. سطلی را کنار دیوار دید. با خوشحالی به طرفش رفت. از دیوار بالا رفت. خم شد تا داخل سطل را دید بزند، سقوط کرد. داخل سطل گرفتار شد. دور تا دور سطل چرخید. تلاش کرد تا به بیرون راهی بیابد؛ ولی نتوانست. با خود گفت:«نباید نا امید شوی. یادت هست که نا امیدی برادر مرگ است.» زندانی شده بود. تلاش هایش به نتیجه نرسید. صدای داد و فریادهایش را کسی نمی شنید. کسی برای نجاتش نمی آمد. نا امید شد. تشنگی و گرسنگی توانش را گرفت. وسط سطل خوابید. دست از تلاش برداشت. بعد چند روز بدنش خشک شد. توان هیچ حرکتی نداشت و بالاخره با چشمان باز مرد. @sahel_aramesh