سمیه به عروسک های پشت ویترین خیره شد. دست پدر را کشید. عروسکی را نشان داد. با التماس گفت:«بابا، این عروسک را برایم می خری؟» پدر لبخندی زد و جواب داد:«چرا که نه عزیزم، حتماً برایت می خرم.» سمیه خوشحال دست پدر را محکم گرفت و گفت:«پس بیا برویم داخل مغازه برایم بخر.» پدر گونه های گل انداخته سمیه را بوسید. با لبخند معناداری گفت:«الان نه عزیزم، صبر کن پولدار شوم برایت می خرم.» سمیه سرش را پایین انداخت. با ابروهایی درهم رفته، دنبال پدر رفت. هر دفعه پدر حقوق می گرفت؛ می پرسید:«بابا، الان پولدار شده ای. می توانی برایم آن عروسک را بخری.» پدر با لبخند جواب می داد:«این پول را باید خرج کارهای ضروری تر کرد. دخترم، صبر کن. برایت می خرم.» پدر هرگز پولدار نشد. @sahel_aramesh