#حس_مادری
#داستان
🌹 چند سال به درگاه الهی دعا کرد. با گریه و زاری از خدا بچه خواست. اما فایده نداشت. دکتر زیاد رفته بود. گوشه اتاق نشست. آرنجش را روی زانوانش اهرم کرد. صورتش را کف دستانش گذاشت. به دیوار زل زد. مثل اینکه روی دیوار سفید اتاق برایش فیلم پخش می شد. فیلم آخرین دفعه ای که به مطب رفته بود. روی صندلی های داخل مطب نشست. دکتر دیر کرد. چادرش را کنار زد. با خانم کنارش سر صحبت را باز کرد. به او گفت:«چقدر دکتر دیر کرده است؟»
🌹 خانم که معلوم بود حوصله اش سر رفته و از هم صحبتی با یک نفر خوشحال می شود، جواب داد:«بله، مثل اینکه دکتر عمل سختی داشته و برای همین دیر کرده است.»
🌹 سری تکان داد. به صورت تپل خانم خیره شد. گفت:«خدا به همه ما رحم کند. إن شاءالله خیر باشد.شما برای چه دکتر آمدید ؟»
🌹 خانم نگاهی به انتهای سالن انداخت. با چشمانش دنبال دکتر گشت. از دکتر اثری نبود. سرش را به طرف شکم ورم کرده اش چرخاند. گفت:«به خاطر این. آمده ام سلامتش را چک کنم. شما برای چه آمده اید؟»
🌹 نگاهی با حسرت به عکس بچه روی دیوار انداخت. گفت:«این هزارمین دکتری است که برای بچه دار شدن می روم.»
🌹 خانم داخل کیفش را نگاهی انداخت. کارتی بیرون آورد. به او داد. گفت:«بیخود وقتت را پیش این دکترها تلف نکن.به این آدرس برو . شاید زیاد خرج کنی. اما حتما جواب می گیری. من خودم با رفتن به این مرکز باردار شده ام.»
🌹 کارت را گرفت. داخل کیفش گذاشت. کارت را از روی فرش برداشت. نگاهی به آن انداخت. به النگوهایش دست کشید. آنها را شمرد. گفت:«هرچه خرجش باشد می دهم. می خواهم مادر شوم.»
🌹 کلید داخل قفل در چرخید. از جا بلند شد. با روی خوش به استقبال شوهرش رفت. کارت هنوز داخل دستش بود. سلام کرد. خوش آمد گفت. شوهرش با لبخند جواب داد. کارت را درون دست او دید. پرسید:«خانم، قضیه این کارت چیست؟»
ادامه دارد...
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh