|🌙 • 🌌 • 🌙 • 🌌 |🌌 • 🌙 • 🌌 |🌙 • 🌌 |🌌 علی بی‌آنکه به کسی بگوید از خانه زد بیرون. کوچه‌پس‌کوچه‌ها را رد کرد و زیر آفتاب گرم خودش را رساند تا محل اصلی حرکت کاروان. رفت‌وآمد زیاد یعنی که همین روزها همه راهی می‌شوند و او می‌ماند! چون حتما نمی‌رفت، نباید میرفت، نمی‌خواست برود. خودش هم نمی‌فهمید که نباید است یا نخواستن!... دست کشید روی صورتش و تازه متوجه شد که اشک دارد بی‌اختیارش از کنار چشمانش می‌چکد و معلوم نبود که چه‌قدر ایستاده و گریسته که قطره‌ها از چانه‌اش چکه می‌کردند. عجله‌ای نداشت برای زدودن اشکی که دست و صورتش را خیس کرده بودند... کسی نبود تا متوجه این کنج شود و او را ببیند؛ اگر هم میدید باکی نداشت! شهرت عاشقی او از کوی و برزن گذشته بود و به خانه‌ها رسیده بود و علی هم هیچ‌وقت نخواسته بود که دیگران را توجیه کند! همه هم به این حال او احترام می‌گذاشتند؛ اصلا مشهور بود به دانشمندی که قدر دانشش به قدر دلش محترم است، و قدر دلش را این‌بار نمی‌خواست بداند و روی آن پا گذاشته بود. همه می‌رفتند به دیار محبوب مشهورش و او نمی‌رفت، نمی‌خواست برود. بارها رفته بود و شرمندۀ حضور بود و دست خالی برگشته بود. 📚| ✍🏻| ╭┅──────┅╮ 🌊 @Saheleroman ╰┅──────┅╯ ا🌙 ا🌌 • 🌙 ا🌙 • 🌌 • 🌙 ا🌌 • 🌙 • 🌌 • 🌙