✨📒✨📒✨📒✨ ✨📒✨📒✨📒 ✨📒✨📒✨ ✨📒✨📒 ✨📒✨ ✨📒 ✨ شهر مثل همیشه شلوغ بود. صدای بچه‌ها در کوچه پس کوچه‌ها، صدای مرغ و خروس‌ها، صدای فروشنده‌ها، دوره‌گردها، نظميه‌ها... اصلاً صدای مردم عام که بلند بلند با هم صحبت می‌کردند... فقط یک زمان خاص بود که همه‌جا و همه‌کس سکوت می‌کردند؛ امام که از در خانه پا بیرون می‌گذاشتند، اتفاق عجیبی می‌افتاد؛ پرنده‌ها ساکت می‌شدند، همسایه‌‌ها، دوره‌گردها... از هرجا که امام می‌گذشت، همه سکوت می‌شدند، همه! دیگر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. ناخودآگاه همه کناری می‌ایستادند به تماشا، راه باز می‌کردند به گذر نسیم‌وار او. فقط یک صدا بود که نه تنها طنين آن هیچ آرامشی را به هم نمی‌زد، تپش قلب‌ها را هم منظم می‌کرد؛ صدای قدم‌های امام، نفس‌های او... مقتدر و آرام می‌گذشت. می‌دانید کِی این‌گونه می‌شد؛ هربار که خلیفه غاصب عباسی امام را فرا می‌خواند به دربارش! می‌شد عزت امام، رسوایی خلیفه! 💛| 📖| ✍| |@saheleroman| ا✨ ا✨📒 ا✨📒✨ ا✨📒✨📒 ا✨📒✨📒✨ ا✨📒✨📒✨📒 ا✨📒✨📒✨📒✨