یک روز که پیغمبــــر در گـرمی تابـستــان همــراه علی می رفت در سـایــه نخلستــان دیدنــد کـه زنبـــوری از لانه خود زد پـر آهستــه فــرود آمــد بر دامن پیغمبـــــر بوســــیـد عبایــــش را دور قـدمــــش پــر زد بـر خاک کـف پایـش صـد بوسـه دیگــــر زد پیغمبـــــر از او پرسید آهســــته بگـو جانم طعم عسلت از چیست هـر چند که میدانم زنبـــور جوابش داد چون نـام تـو می گـویـم گل می کنـد از نامت صـد غنـچه به کنـدویـم تـا نـام تـو را هـر شب چون گل به بـغـل دارم هـر صبـح که برخیــزم درسینــه عسل دارم از قنـد و شکـــر بهتــر خوشـتر ز نبـات است این طعم عسل از من نیست طعم صلوات است این 🔹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ 🔹 👁کانال انس با 🆔 @sahife2