🍀 حکایتی عجیب از توسل و
#استغاثه سرباز عراقی به حضرت
#فاطمه #زهرا سلام الله علیها و زندگی دوباره پس از اعدام توسط داعش
(قسمت دوم)
🙏 يا مَوْلاتى يا فاطِمَةُ أَغيثينى
📋 بعد از اتمام نمایش ما را به دادگاه شرعیشان تحویل دادند و آن ها ما را به پایگاهشان منتقل نمودند . در تمام این مدت این جمله را در قلبم تکرار می کردم : یا مولاتی یا فاطمه الزهراء اغیثینی
به دادگاه رسیدیم . ما را از پشت کامیون پایین آورده و وارد دادگاه نمودند . در اتاقی که عده ای از داعشی ها حضور داشتند تا بعد از ظهر منتظر ماندیم تا قاضی آمد و دستور داد : آن ها را بیاورید .
ما را پشت وانت سوار کردند و با سه خودرو دیگر از ماشین ما مراقبت می کردند .می دانستیم که ما را برای اعدام می برند . حال عجیبی داشتیم ولی من مدام این جمله را در قلبم تکرار می کردم : یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی .
به مکان مورد نظر رسیدیم .منطقه بیابانی بود که ما را از وانت پیاده کردند و لب پرتگاهی نشاندند و آماده اجرای حکم شدند .
به ترتیب روی زمین نشستیم . اول شهید حسنین کریم بعد شهید انور حمید و در آخر من با دست های بسته شهادتین را گفتیم . سخت ترین لحظات زندگی هر انسانی را تجربه می کردیم . اول از همه حسنین را با شلیک تیر به سر به شهادت رساندند . بعد از آن به سر شهید انور شلیک کردند . انور روی زمین افتاد . دیگر نوبت من رسیده بود . صدای شلیک گلوله و دیگر هیچ نفهمیدم .... الله اکبر ... سبحان الله ... بعد از حدود دو ساعت شاید هم بیشتر به هوش آمدم . دستانم باز شده بود در حالی که آخرین لحظاتی را که به خاطر داشتم ، دستانم بسته بود .سبحان الله ... فکر می کردم در برزخ یا یک عالم دیگری هستم . دوستانم را که روی زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند و صورت هایشان غرق در خاک و خون بود را دیدم . تروریست های داعشی برای این گونه اعدام ها از مناطقی دور افتاده و دره ها و چاله های عمیق استفاده می کنند و ما نیز طبق روال در منطقه ای دور از مناطق مسکونی رها شده بودیم .
بعد از این که خودم را از درون دره بیرون کشیدم گویا ندایی درون گوشم به من می گفت راهت را ادامه بده . در حالی که سطح هوشیاریم به میزان زیادی پایین آمده بود ، در دوردست ها روستایی به چشمم خورد . با همان حال به سمت روستا به راه افتادم . در راه با چند کودک برخوردم که گویا قبل از این ، آن ها را دیده بودم . بچه ها از من پرسیدند : به کجا می روی؟
پاسخ دادم : به آن روستا
بچه ها مانع رفتن من به آن روستا شدند و گفتند : به آن جا نرو . اهالی این روستا با داعش همکاری می کنند و حتما تو را به قتل می رسانند . آن ها راه روستای دیگری که دقیقا در جهت عکس این روستا بود را به من نشان دادند و گفتند : تو در آن جا در امانی و هنگامی که به روستا رسیدی به آن ها بگو : دخیل علی الله و علیکم؛ در پناه خدا و شما . سپس یک بطری آب خنک که مقداری یخ درون آن بود به من دادند و از آن ها خداحافظی کردم و در جهت مخالف حرکتم به سمت روستایی که بچه ها معرفی کرده بودند به راه افتادم .
واقعا این بچه ها در آن بیابان چه می کردند و آن بطری آب یخ را از کجا آورده بودند و آن کلمات را چگونه به من یاد دادند؟
شاید ملائکی بودند که از جانب خداوند مأمور نجات من شده بودند .
به روستای مورد نظر رسیدم . مردی را در آن جا دیدم و کلماتی را که بچه ها به من آموخته بودند به او گفتم . او مردی بود که زبان از وصف کرم و شجاعتش عاجز بود .با این که از جانب داعش در خطر شدید بودند و کسانی که به ارتشی ها کمک می کردند خودشان به همراه تمام خانواده شان تهدید به مرگ شده بودند ، مرا با روی خوش پذیرفت و به خانه برد و با تمام تلاش و سعی وصف ناشدنی مشغول مداوای من شد . پماد بر روی زخم های کتف و سر من گذاشت و آن شب از من پذیرایی نمود و فردای آن روز به همراه یکی از بستگانش من را به نزدیک ترین پادگان نظامی ارتش رساندند .
رحمت خداوند بر روح دو شهید سعید حسنین کریم و انور حمید
👁کانال انس با
#صحیفه_سجادیه
🆔
@sahife2