✳️چند حکایت کوتاه از 1 - حاج میرزا علی محدث زاده، پسر مرحوم حاج شیخ عباس قمی گفت: جلد سیزدهم کتاب بحارالانوار، به امانت نزد پدرم بود، بعد از فوت ایشان به وسیله ی برادرم محسن آقا به صاحبش رساندم. شب بعد خواب پدرم را دیدم، گوشم را گرفت و گفت: کتاب را دادی، چرا جلدش را شکستی؟ از خواب بیدار شدم، به محسن گفتم: کتاب که سالم بود، مگر تو جلدش را شکستی؟ گفت:زمین کوچه گِل بود و من زمین خوردم، لذا گوشه ی جلد کتاب تا شد. کتاب را گرفته و صحافی کرده و پس دادیم. پس از سه روز، طلبه ای به منزل ما آمد و گفت: دیشب آقای حاج شیخ عباس را در خواب دیدم، گفت: برو به علی بگو جلد کتاب را درست کردی، من آسوده شدم، خدا عاقبتت را به خیر کند. 2 - مرحوم صدرا از علمای اراک، هشتاد سال قبل، از دنیا رفت. پسر ایشان گفت: پس از یک هفته پدرم را در خواب دیدم و پرسیدم: حال شما چه طور است؟ گفت: خوب است، ولی برای آن که یک شاهی پول گل گاو زبان، به یِزْقِل یهودی ـ عطار سر کوچه ـ بدهکارم، سینه ام می سوزد. به یزقل یهودی مراجعه کردم و گفتم: آیا پدرم به شما بدهکار است؟ گفت: دو هفته قبل یک شاهی از من گل گاو زبان خرید و پولش را نداد. بدهی پدر را دادم و این جریان را به کسی نگفتم. پس از چند روز یکی از دوستان به من مراجعه کرد و گفت: دیشب پدرت را در خواب دیدم گفت: به احمد بگو پول یزقل را دادی، سینه ام راحت شد. 3 - مرحوم حاج آقا رضا خراسانچی گفت: عموی من حاج علی اکبر در اواخر عمر فلج شد و آب از دهانش می ریخت و نمی توانست درست حرف بزند، به طوری که حرف «ر» را «ل» می گفت. روزی به من گفت: من فردا میلَمْ. من فهمیدم که می خواهد بگوید من فردا می میرم. ولی با خود گفتم شاید می خواهد بگوید: من می خواهم به مشهد بروم. گفتم: هوا سرد است، بهتر است به مشهد نروید. گفت: نه، میگم من میلَمْ (یعنی می میرم). این را گفت و فردای آن روز مرد. رمضان باغبان، روزی به من مراجعه کرد و گفت: دیشب، حاج علی اکبر را خواب دیدم که در باغ وسیعی بود، حالش را پرسیدم، گفت: خیلی خوبم، ولی پنج ریال به نانوای نزدیک منزل بدهکارم. بابت یک عدد نان، بیست تومانی به وی دادم، چون بقیه اش را نداشت بدهد، گفت: طلبم باشد. گفتم: من می میرم و ورثه ی من طلبت را نمی دهند. گفت: اشکال ندارد، فعلاً از جهت این پنج ریال ناراحتم. آقای خراسانچی گفت: نزد نانوا رفتم و به او گفتم: از حاج علی اکبر چیزی طلبکاری؟ گفت: بله، یک نان خرید و به جای 5 ریالی بیست تومانی داد، من پول خُرد نداشتم و گفتم: بماند. گفت: من می میرم و ورثه ام پول تو را نمی دهند. معلوم شد این خواب، از رؤیاهای صادقه بوده است، پنج ریال به او دادم. 4 – بزرگی می گفت: برادرم، به دل درد شدیدی مبتلا شد و از دنیا رفت. بعد از دو سال او را در خواب دیدم و به او گفتم: برادر! چرا در این مدت به خوابم نیامدی؟ گفت دو سال است گرفتارم. علتش را پرسیدم. گفت: روز آخر عمرم از فلان شخص و در فلان محل، خاکه ذغال خریدم و پنج ریال به او بدهکار شدم و فرصت نشد بدهی ام را پرداخت نمایم، لذا دو سال است گرفتار عذابم. این پول را بدهید تا آزاد شوم. صبح روز بعد، به محلی که گفته بود رفتم و به صاحب دکان گفتم: آیا دو سال قبل شخصی به این نام از شما خاکه ذغال خرید و پنج ریال بدهکار شد؟ دفترش را باز کرد، اسم برادرم در آن نوشته بود. پولی به او داده و رضایتش را فراهم کردم. شب بعد برادرم در خواب به خواهرم گفته بود: چون برادرم پول خاکه ذغال را پرداخت، آزاد شدم. نکته ی جالب این که من این مطلب را به خواهرم نگفته بودم، تا کسی بگوید خواهرم به واسطه ی سابقه ی ذهنی این خواب را دیده است. 5 – حاج میرزا حسین نوری صاحب «مستدرک الوسائل» از دارالسلام نوری حکایت می کند: از عالم زاهد سید هاشم حائری که مبلغ یک صد دینار(ایرانی) که معادل ده قران عجمی بود از یک نفر یهودی به عنوان قرض گرفتم که پس از بیست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و برای پرداخت بقیه آن او را ندیدم جستجو کردم، گفتند: به بغداد رفته. شبی قیامت را در خواب دیدم، مرا در موقف حساب حاضر کردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط کردم، زفیر و شهیق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبکار یهودی چون شعله ای از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقیه طلب مرا بده و برو. من تضرع کردم و به او گفتم: من در جستجویت بودم تا بقیه طلبت را بپردازم ولی تو را نیافتم. گفت: راست گفتی ولی تا طلب مرا ندهی از صراط حق عبور نداری. گریه کردم و گفتم: من که در اینجا چیزی ندارم که به تو بدهم. یهودی گفت: پس بجای طلبم بگذار انگشت خود را بر یک عضو تو بگذارم. به این برنامه راضی شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سینه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پریدم! ! 🔗کانال انس با 🆔 @sahife2