از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود. هرروز در حالی که کت و شلوار زیبا می پوشید به محل کار می آمد . محل کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است. در حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داداش ابراهیم چیزی شده؟ گفت نه چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم : اگر چیزی هست بگو شاید بتوانم کمک کنم. کمی سکوت کرد. به آرامی گفت چند روزه که دختری بی حجاب توی محله به من گیر داده. گفته تا تورو بدست نیارم ولت نمیکنم . رفتم تو فکر . بعد یک دفعه خندیدم. ابراهیم باتعجب سرش را بلند کرد و پرسید : خنده داره؟ گفتم: داداش ابراهیم ترسیدم ؛ فکر کردم چی شده؟! بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختند و گفتم: با این تیپ و قیافه تو داری این اتفاقات خیلی عجیب نیست. گفت یعنی چی؟ یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده؟
لبخندی زدم و گفتم شک نکن.
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود سر کار. بدون کت و شلوار. فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهره ای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از دست افکار شیطانی رها شد.
📚 کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۵۵
#ابراهیم_هادی
#مرد
@sajjad_rostampour