چنگ زد توی خاک ها و گفت «...این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم.» اصلاً ابوذر چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود. همیشه میگفت «...دوست دارم بمونم و اون قدر درد بکشم که همه‌ی گناهام پاک بشه.» میگفت «...دلم میخواد زیاد عمر کنم و به و خدمت کنم.» ولی این روزها از بچه‌ها خجالت میکشید. میگفت «...نمیتونم جنازه‌هاشون رو ببینم.» ماندن براش سخت شده بود. گفتم «...این چه حرفیه ابوذر؟ قبلاً هر کی این حرف ها رو میزد، میگفتی نگو. حالا خودت داری میگی.» انگار دردش گرفته باشد، مشتش را محکم تر کرد و گفت «...نه. من مطمئنم.» شهید ابوذر داوودی🕊🌹