-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههشتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
شریان بند را دوباره بستم و ضربه زدم. کاش اینبار وصل شود! چه زود مرغ آمین برای برآورده کردن دعایم پر کشید و حرفم را به خدا رساند...
نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم.
_تموم شد!
نفسش را آرام رها کرد. راست ایستادم و سر بلند کردم. انعکاس نور را در اشکهای نشسته زیر پلکش دیدم.
گریه میکرد؟!
خواستم ازش دلجویی کنم که دکتر نیکنام را دیدم. با عجله به سمت اورژانس میآمد و با چشم دنبال کسی میگشت. با دیدن ما مسیرش را عوض کرد و طرف تخت آمد.
نگاه نگرانش، اول از همه روی دخترک نشست.
_چطوری باباجان؟
چشمهایم گرد شد و صدایم برای پرسش بلند.
_باباجان؟!
خم شد و پیشانی دخترکش را بوسید.
_ چت شد تو؟
سر بلند کرد و جواب سوالش را از مادر دخترک خواست.
_باز حمله بهش دست داد.
اخمی کرد و دخترش را توبیخ:
_نگفتم هیجانات، استرس و...
برات سمه؟
دختر مظلوم شده بود. سرپرستار جرئت پیدا کرد و سوال من را پرسید:
_دکتر؟ نسبتی با شما دارن؟
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.