-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هفتاد‌و‌یکم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل عین" خندهٔ نرمی کردم و آب معدنی را با انگشت نشانه رفتم. _آب‌هویج بستنی جدیداً این شکلی شده؟ بامزه به بطری و خندهٔ من نگاه کرد. _نه خیر؛ اونو سفارش دادم اینم گرفتم چون خودم تشنه‌م بود گفتم شاید شما هم تشنه‌ت باشه. دستم را زیر چانه جک کرده و به او خیره شدم. _خیلی‌م عالی. چه به فکر، حالا یه لیوان آب میدین؟ هومی کرد و در بطری را باز‌. لیوان یک‌بار مصرفی را دستم داد و آب را در آن سرازیر کرد. _بفرما. _ممنونم. آب را یک نفس سر کشیدم. لیوان را پایین آورده و زیر لب به امام‌حسین سلام دادم. لبخند روی لب‌هایش رد انداخت. سرتکان دادم. _چیه؟ سرش را به نشانهٔ منفی بالا انداخت و خواست لیوان دیگر را برای خودش پر کند که شیطنتم گل کرد. _میگن اگه زن و شوهر دهنی هم رو بخورن علاقه‌شون بهم بیشتر میشه‌... میخ نگاهم کرد. دستش را طرفم دراز کرد و گفت: _ببخشید؛ میشه لیوانت رو بدی؟ خنده را به زور پشت لب‌های بسته‌ام، پنهان کردم. لیوان را به دستش دادم که سریع آن را پر کرد. خواست سر بکشد که برای اذیتش دستم را زیر چانه گره کرده و چانه‌ام را به آن تکیه دادم. خیره به صورت آقای دکتر‌. لیوان بالا می‌رفت و به لب‌هایش نزدیک می‌شد و پایین می‌آمد. نمی‌توانست بخورد... _اونورم چیزای جالب داره‌ها! اینجوری زل زدی که نمی‌تونم بخورم. شانه‌ای بالا انداختم. این همه او من را اذیت و خجالت‌زده می‌کند، یک‌بار هم من. عیبش چیست؟ _من به شما چی‌کار دارم شما آب‌تونو بخورید. با خنده ابرو بالا انداخت: _اینجوریِ؟ باشه... همانطور لیوان را سر کشید که میان قورت زدن خنده‌اش گرفت و یکدفعه همهٔ لیوان روی محاسن و پیراهنش ریخت. _وایی!! مضحکهٔ فوق‌العاده خنده‌داری بود. متخصص قلب و عروق با محاسن خیسی که از آن آب چکه می‌کرد و پیراهن خیس شده... خنده‌ام آزاد شد و در فضای میان‌مان پخش. علی هم حرص می‌خورد و هم می‌خندید. _نخند ببینم مگه دلقک دیدی! حرف‌هایش خنده‌ام را تشدید کرد. به حدی که نفسم دیگر بالا نیامد و اشک پردهٔ چشمم را پر کرده بود‌. _وای خدا. با صدای کافی‌من، لب‌هایم را جمع و خنده‌ام را ناپدید کردم. علی دستی به محاسنش کشید. _سفارشاتون. علی سرتکان داده و تشکر کرد. لب‌های کافی‌من هم میل کشیدن داشت. واقعاً قیافه علی بامزه و خنده‌دار بود. وقتی پسر جوان دور شد‌ علی سینی را بین‌مان گذاشت و متفکر گفت: _ای کاش بهش می‌گفتم بخنده، بیچاره داشت خودش رو هی کنترل می‌کرد. لبخند بزرگی زدم که علی تشر شیرینی زد. _که به شوهرت می‌خندی دیگه!! خوبه خجالتی بودی... شوهر!! مجردی چه برایم دور بود؛ حالا دیگر به قول معروف قاطی مرغ‌ها که نه خروس‌ها شده بودم!! دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و به طرف علی گرفتم. _بفرمایید‌‌. گوی‌های دریایی‌اش را با ملایمت به من داد. _خیلی ممنونم. ته‌ریشِ مرتبش را خشک کرد و دستمال را گوشهٔ سینی گذاشت. لیوان بزرگ آب‌هویج بستنی را به من تعارف کرد. _بفرمایید. تبسم ملیحی زدم. _ممنونم. چه بزرگه‌. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .