🔹چشم باز کرده و می فهمم دوساعتی است خوابیده ام. وضو گرفته و از مادر خبر می گیرم. پدر برای خرید شیرینی بیرون رفته است. احمد و فرزانه هنوز خواب هستند. مادر به سختی از جا بلند می شود و می گوید: = تقریبا نیم ساعت دیگه می رسن. تماس گرفتن. تو راهن. شمام برو حاضر شو. 🔸از پله ها بالا رفته و در سکوت، لباس هایم را عوض می کنم. روسری و چادری که ریحانه برایم هدیه آورده را سر کرده و نگاهی به سوالاتی که از قبل آماده کرده بودم می اندازم. چقدر سخت است هر بار با یک خواستگار حرف بزنی و آن فردی که ارزش هایش شبیه آرمان های خودت است را انتخاب کنی. به ریحانه پیامک می دهم: " قراره خانواده فاطمه خانم بیان. دعام کن." بلافاصله پاسخش می آید: "دو رکعت نماز طلب خیر از خداوند بخون. خوشبخت و سعادت مند باشی الهی. دعاگوت هستم آن لاین آن لاین. 🔹زنگ در به صدا در مي آيد. به سرعت از پله ها پایین می آیم تا قبل ورودشان به محدوده خانه، در آشپزخانه باشم. به محض اینکه روي صندلي مي نشينم، صداي خوش آمد گويي پدر می آید. یعنی اگر دوثانیه دیرتر پایین آمده بودند، همان اول با من روبرو می شدند. از این فکر اضطرابی در دلم پدید می آید و می گویم: به خیر گذشت. "خيلي خوش آمدید. بفرماييد. 🔻در جواب پدر، صداي مردي سن دار و پخته را می شنوم، حتما پدر خواستگار است. در اتاق پذیرایی باز است و صدایشان را به وضوح می شنوم. مادر عذرخواهی می کند که روی صندلی نشسته است و پدر از وضعیت مادر کمی صحبت می کند. حالا می فهمم چرا یکی از صندلی های آشپزخانه سر جایش نبود. خیلی نگران حال مادر هستم. به سختی راه می رفت و حتما درد بسیاری را تحمل می کند. اضطراب ناشناخته ای وجودم را چنگ می زند. نمی دانم به خاطر مادر است یا این خواستگاری. اقا سعید را همه قبول دارند. خودم هم چیز بدی از او ندیده ام. موقع پخش افطاری بین مسافران، رفتار ناشایستی از او سر نزد. دقتش روی نماز اول وقت برایم با ارزش است. خواهر و مادرشان را هم دیده ام. فاطمه خانم هم دختر خوش اخلاقی است و مادرشان هم چهره گرم و مهربانی داشتند. چشمانم به جعبه شیرینی می افتد که پدر خریده. برای رها شدن از این فکر و خیال ها، بلند می شوم و آن ها را داخل ظرف می چینم. شیرینی خامه ای است که خیلی دوست دارم اما الان اصلا دست و دلم به خوردنش نمی رود. 🔹مجدد روی صندلی می نشینم. فکر و خیال دست از سرم بر نمی دارد. مادر گفت که پدر تحقیق کرده و راضی است. خانواده دینداری هستند. مسجدی و ولایی هم که هست. افکار مختلف در سرم می چرخند و در تمام این مدت به سینی که روی میز است زل زده ام. نفس عمیقی می کشم. چشمانم را می بندم. صلوات می فرستم تا کمی آرام شوم. همه چیز را به شهدا می سپارم و می دانم که این جز از طرف خودشان نیست. چه اینکه سبب آن افطاری ساده، خودشان بودند و مسبب این آشنایی نیز شهدا هستند. با این فکر، قلبم آرام و مطمئن به لطف خداوند می شود. 🔸سینی را از روی میز بر می دارم. کفش همچون آینه است. چادر و روسری ام را در کفِ شفاف آیینه وارش، وارسی می کنم. بالای روسری سرمه ای رنگم کمی کج شده است. آن را مرتب می کنم. به چادر رنگی ام نگاه می کنم. دلم قرص است به دعاهای مادر و ریحانه. به آرامی، استکان های دسته دار را برمی دارم و برای اینکه صدایی ایجاد نشود، مانند الماسی گران بها، داخل سینی می چینم. پدر به داخل آشپزخانه مي آيد. دیس شیرینی را برمی دارد و می گوید: " احسنت بابا جان. چایی برای مهمونا بریز و بیار. مامان منتظره. 🔻حال مادر را که می پرسم می گوید نگران نباش اما نگرانی را در چشمان خود پدر، می خوانم. دست پدر را می گیرم. در رفتن، مکث می کند. دستش را می بوسم و به چهره پر مهر و نگرانش، لبخند می زنم. مرا می بوسد و در شانه هایم را در آغوشش، می فشارد. 🔹با اینکه به رفتارهای پر مهر پدر، عادت دارم اما نمی دانم چرا کمی خجالت می کشم. شاید پدر این را فهمیده است که بدون حرف دیگری از آشپزخانه بیرون می رود. زیر لب بسم الله می گویم. قوری را از روی سماور برمی دارم. در هر استکانی که هم زمان با ریختن چایی در هر استکان، صلواتی می فرستم. این هم باشد هدیه من به کسی که قرار است این چایی دست مادر عزیزم را نوش جان کند. چادرم را کمی جلو تر می کشم و جلویش را جوری که از هم باز نشود، در مشتم می گیرم. سيني را برمی دارم. "خدایا دستم رو بگیر. افوض امری الی الله..کمک کن بهترین انتخاب و تصمیم رو داشته باشم. " ☘️بسم الله گفته و وارد سالن پذيرايي مي شوم. @salamfereshte