eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چشم باز کرده و می فهمم دوساعتی است خوابیده ام. وضو گرفته و از مادر خبر می گیرم. پدر برای خرید شیرینی بیرون رفته است. احمد و فرزانه هنوز خواب هستند. مادر به سختی از جا بلند می شود و می گوید: = تقریبا نیم ساعت دیگه می رسن. تماس گرفتن. تو راهن. شمام برو حاضر شو. 🔸از پله ها بالا رفته و در سکوت، لباس هایم را عوض می کنم. روسری و چادری که ریحانه برایم هدیه آورده را سر کرده و نگاهی به سوالاتی که از قبل آماده کرده بودم می اندازم. چقدر سخت است هر بار با یک خواستگار حرف بزنی و آن فردی که ارزش هایش شبیه آرمان های خودت است را انتخاب کنی. به ریحانه پیامک می دهم: " قراره خانواده فاطمه خانم بیان. دعام کن." بلافاصله پاسخش می آید: "دو رکعت نماز طلب خیر از خداوند بخون. خوشبخت و سعادت مند باشی الهی. دعاگوت هستم آن لاین آن لاین. 🔹زنگ در به صدا در مي آيد. به سرعت از پله ها پایین می آیم تا قبل ورودشان به محدوده خانه، در آشپزخانه باشم. به محض اینکه روي صندلي مي نشينم، صداي خوش آمد گويي پدر می آید. یعنی اگر دوثانیه دیرتر پایین آمده بودند، همان اول با من روبرو می شدند. از این فکر اضطرابی در دلم پدید می آید و می گویم: به خیر گذشت. "خيلي خوش آمدید. بفرماييد. 🔻در جواب پدر، صداي مردي سن دار و پخته را می شنوم، حتما پدر خواستگار است. در اتاق پذیرایی باز است و صدایشان را به وضوح می شنوم. مادر عذرخواهی می کند که روی صندلی نشسته است و پدر از وضعیت مادر کمی صحبت می کند. حالا می فهمم چرا یکی از صندلی های آشپزخانه سر جایش نبود. خیلی نگران حال مادر هستم. به سختی راه می رفت و حتما درد بسیاری را تحمل می کند. اضطراب ناشناخته ای وجودم را چنگ می زند. نمی دانم به خاطر مادر است یا این خواستگاری. اقا سعید را همه قبول دارند. خودم هم چیز بدی از او ندیده ام. موقع پخش افطاری بین مسافران، رفتار ناشایستی از او سر نزد. دقتش روی نماز اول وقت برایم با ارزش است. خواهر و مادرشان را هم دیده ام. فاطمه خانم هم دختر خوش اخلاقی است و مادرشان هم چهره گرم و مهربانی داشتند. چشمانم به جعبه شیرینی می افتد که پدر خریده. برای رها شدن از این فکر و خیال ها، بلند می شوم و آن ها را داخل ظرف می چینم. شیرینی خامه ای است که خیلی دوست دارم اما الان اصلا دست و دلم به خوردنش نمی رود. 🔹مجدد روی صندلی می نشینم. فکر و خیال دست از سرم بر نمی دارد. مادر گفت که پدر تحقیق کرده و راضی است. خانواده دینداری هستند. مسجدی و ولایی هم که هست. افکار مختلف در سرم می چرخند و در تمام این مدت به سینی که روی میز است زل زده ام. نفس عمیقی می کشم. چشمانم را می بندم. صلوات می فرستم تا کمی آرام شوم. همه چیز را به شهدا می سپارم و می دانم که این جز از طرف خودشان نیست. چه اینکه سبب آن افطاری ساده، خودشان بودند و مسبب این آشنایی نیز شهدا هستند. با این فکر، قلبم آرام و مطمئن به لطف خداوند می شود. 🔸سینی را از روی میز بر می دارم. کفش همچون آینه است. چادر و روسری ام را در کفِ شفاف آیینه وارش، وارسی می کنم. بالای روسری سرمه ای رنگم کمی کج شده است. آن را مرتب می کنم. به چادر رنگی ام نگاه می کنم. دلم قرص است به دعاهای مادر و ریحانه. به آرامی، استکان های دسته دار را برمی دارم و برای اینکه صدایی ایجاد نشود، مانند الماسی گران بها، داخل سینی می چینم. پدر به داخل آشپزخانه مي آيد. دیس شیرینی را برمی دارد و می گوید: " احسنت بابا جان. چایی برای مهمونا بریز و بیار. مامان منتظره. 🔻حال مادر را که می پرسم می گوید نگران نباش اما نگرانی را در چشمان خود پدر، می خوانم. دست پدر را می گیرم. در رفتن، مکث می کند. دستش را می بوسم و به چهره پر مهر و نگرانش، لبخند می زنم. مرا می بوسد و در شانه هایم را در آغوشش، می فشارد. 🔹با اینکه به رفتارهای پر مهر پدر، عادت دارم اما نمی دانم چرا کمی خجالت می کشم. شاید پدر این را فهمیده است که بدون حرف دیگری از آشپزخانه بیرون می رود. زیر لب بسم الله می گویم. قوری را از روی سماور برمی دارم. در هر استکانی که هم زمان با ریختن چایی در هر استکان، صلواتی می فرستم. این هم باشد هدیه من به کسی که قرار است این چایی دست مادر عزیزم را نوش جان کند. چادرم را کمی جلو تر می کشم و جلویش را جوری که از هم باز نشود، در مشتم می گیرم. سيني را برمی دارم. "خدایا دستم رو بگیر. افوض امری الی الله..کمک کن بهترین انتخاب و تصمیم رو داشته باشم. " ☘️بسم الله گفته و وارد سالن پذيرايي مي شوم. @salamfereshte
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد: - یاالله.. یاالله.. 🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت. - ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان.. 🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت: - اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی. 🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت: - راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم. - چه کاری؟ 🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت: - باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن. 🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت: - حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم. 🔻گرمای نفس‌های عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشی‌اش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرس‌ها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد. 🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش می‌کرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت: - اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش. - واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟ - آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم. 🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت: - اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم. - واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟ - هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟ 🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم. - خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم.. 🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت: - شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم. 🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد. - اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان. - خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی. - نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی. 🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید: - کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟ - اگه بگم که فایده نداره 🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌رابطه وظیفه و علاقه هایمان چیست؟ وظیفه باید علاقه را شکل بدهد؟ حفظه الله: 🌸 نگاه کنید. دین اسلام، یک دین بسیار جالبی است. اگر تبعیت کنیم از تربیت دینی، به یک جایی می رسیم آن بعد نگرشی با بعد گرایشی ما، انطباق پیدا می کنند. وقتی ما تعبیر معرفت را به کار می بریم، این تعبیر، خیلی جالب است. ببینید معرفت مربوط به قلب است. مربوط به ذهن نیست. معرفت دو بعد اساسی دارد. یک بعد ادراکی، یعنی درک می کند. از جنس شهود است. حضور است. درک شهودی و حضوری. هم درک در آن است و هم مهر و محبت در آن است. عشق در آن است. ما معرفت بی عشق و محبت نداریم. هر دو به هم می رسد. درست است که از فکر شروع می کنیم، از علم حصولی مجبوریم شروع کنیم، ولی وقتی پیش برود و کسی به معرفت برسد، هم مربوط به بعد ادراکی می شود و هم مربوط به بعد عاطفه ها و علاقه ها و گرایش ها می شود. و طبیعتا معرفت، جدای از عمل و تبعیت و این ها نیست. همه را در خود جای می دهد. 🍀دین هم تمرکزش روی معرفت است. به معرفت دعوت می کند. اللهم عرفنی نفسک. دعایی است که برای عصر غیبت، حضرات معصومین در اختیار پیروانشان قرار داده اند. صحبت از علم نیست. صحبت از معرفت است. معرفت در قلب است. در معرفت، هم ادراک است و هم عشق و مهر و محبت. این ها به هم می رسند. ✍️وظیفه که فرمودید، این را عرض کنم وقتی به اینجا می رسیم، دیگر وظیفه کاملا انطباق پیدا می کند بر همان چیزی که دارم درک می کنم و بر همان چیزی که مهر و محبت نسبت به او پیدا کرده ام و آن را وظیفه خودم می دانم که در عمل هم به منصه ظهور برسانم. یعنی چندگانگی هی کم می شود. هر چه انسان به کمال واقعی نزدیک تر بشود، این پراکندگی ها، آشفتگی ها، چندگانگی ها هی برطرف می شود و یک جوری به وحدت می رسد. می بیند یک چیز، هم مُدرَک اوست. بعد ادراکی او را تامین می کند. هم متعلق مهر و محبت اوست و هم نسبت به او احساس وظیفه می کند و در مرحله عمل، آن را دنبال می کند. 🌸اما اینکه از کجا شروع کنیم، هر کسی باید ببیند در چه موقعیتی هست و توانش چه چیزی را اقتضا می کند. اکثر قریب به اتفاق آدم ها، از همان دانش های متعارفی که دارند، باید کار را شروع کنند تا ان شاالله دانششان عمق و تعالی پیدا کند و قلبی بشود. قلبی تر بشود. از علم حصولی، شروع می کند. علم و دانشی که در دسترس همه ماست. از عقل شروع می کنیم که به قلب برسیم. در قلب هم عرض کردم، هم بعد ادراکی و هم بعد گرایشی، هم بعد ادراکی و هم بعد نگرشی به هم می رسند. 📚برگرفته از سلسله جلسات شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، در تاریخ دوشنبه 1400/09/08 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله علیهم السلام