🏃🏽‍♂️دوندگی 🔸خسته خسته شده بود. اما برای اینکه هم تیمی هایش نفهمند و با دیدن چهره خسته اش، انرژی شان تحلیل نرود، لبخند به لب، می دوید. از جمع دوندگان کمی عقب افتاده بود. همین کم کردن سرعتش، بچه ها را نگران کرده بود اما فرصت برای راه انداختن و قوت دادن به او نبود. خودش باید کاری می کرد. 🔹نگاهش به دوستانش که از او جلوتر افتاده بودند، قفل شده بود و با خود حرف می زد: مسابقه الان است. الان اگر شل بگیری دیگر مسابقه ی جبرانی نیست .. بدو.. بدو.. قدرت و توان تو کم از دوستانت نیست. بدو که باید به مقصد برسی. بدو که از هم تیمی عقب افتادن کار تو نیست. تو باید به آن ها انرژی بدهی.. 🍃سرعت قدم هایش کمی بیشتر شد. مجدد لابلای دوندگان رفت. دیگر به خودش فکر نمی کرد. مدام در فکر این بود که خود را به دوستانش برساند و بهشان آفرین بگوید و انرژی بدهد. حواسش از خودش پرت شده بود و همین، او را سبک بال تر کرده بود. 🌸با اینکه صورتش به عرق نشسته بود اما از خستگی خبری نبود . مدام به خود می گفت: داری بهشون می رسی. همین طور ادامه بده. نزدیک تر شدی.. افرین.. به فرهاد که رسید، لبخند رضایت او، توانش را چند برابر کرد و گفت: آفرین فرهاد خیلی خوب و قوی داری پیش می ری. 💥از فرهاد جلو زد و خود را به مسعود رساند. به او هم لبخند زد و رضایت مسعود را با تمام وجودش، دریافت کرد. فرهاد خودش را به او رساند و هر سه هم قدم با هم پیش رفتند. نگاهشان به خط وسط جاده بود که منتهی به مقصدشان می شد. جلویشان هیچ کسی نبود. @salamfereshte