#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_دوم
🔸مادر به دیوار کنار جالباسی تکیه می دهد. پاچه های شلوار صورتی گل گلیاش را داخل جوراب کرده، دامن بلندش را در میآورد. مانتو سادهی قهوهای رنگش را برمیدارد و سعی می کند بپوشد.
🔹محمد، پله ها را دوتایکی کرده و به اتاق مادر می آید: مامان چی شده؟ خوبین؟ سلام.. بزارین کمکتون کنم. مادر را روی لبه تخت می نشاند. دکمه های مانتو مادر را می بندد. کمک میکند پاچههای شلوار را داخل پاهای مادر کند. مقنعه را روی روسری می پوشاند و میگوید:
- هوا سوز داره مامان.
🔸پالتویی را از کمد می آورد و تن مادر میکند. بدن مادر می لرزد. محمد نگران میشود. دست بر پیشانی مادر میگذارد. کمی داغ است. عجله، به دستان محمد نفوذ میکند. چادر را مرتب میکند و کمر مادر را از پهلو میگیرد و بلندش میکند. انسیه، نیمه حاضر، جلوی محمد ظاهر می شود:
- یک دقیقه صبر کن منم بیام. مامان اشکالی نداره جورابای شما رو بپوشم؟
🔹مادر با صدایی خسته و آرام میگوید:
+ کجا بیای؟ مهمون داریما. منم تا چند دقیقه دیگه بر می گردم. بابا هم الان می یاد. نگران نباش. بریم محمد.
🔸پدر، زودتر از آنچه که گفته بود، می رسد. دستانش به میوه پر است. پرتقال و سیب و موز. انسیه میوه ها را از پدر می گیرد و روی کابینت آشپزخانه می گذارد. بابا ناصر، لیوان آبی را از جاظرفی بر می دارد. شیرآب را باز می کند. لیوان را از آب پر کرده و روی کابینت کنار سینک ظرفشویی می گذارد. آستینش را بالا می زند. رگ های بالازده و دستان چروکیده اش، دل انسیه را بیشتر می لرزاند. منتظر است پدر حرفی بزند اما او، صبورانه، صابون سبز رنگ را برمی دارد و به کف دستانش می کشد. انسیه نمی داند چه بگوید. همان طور کنار آشپزخانه ایستاده و حرکات پدر را نگاه می کند. ذهنش کار نمی کند که باید چه کند. پدر شیرآب را کمی باز کرده و صابون را زیر شیر میگیرد و سرجایش میگذارد. کف دستانش را خوب به هم می مالد و میشوید و شیر آب را می بندد.
🔹حواس پدر به انسیه نیست. خم می شود و همان طور که دست چپش را به لبه سینک گرفته است، جوراب هایش را با یک دست، در میآورد و داخل جیب شلوارش می گذارد. شیرآب را باز می کند:
- بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعل نجسا.
🔸دستش را کاسه کرده و زیرشیر آب گرفته است. به پاک بودن آب می اندیشد و این نعمت بزرگ خدا. با دست چپ، شیر آب را می بندد و مشتی از این آب پاک و لطیف را به نرمی، به پیشانی می ریزد. چشمانش را می بندد. تک تک قطرات آب را با تمام سلول های صورتش حس می کند. با آرامش خاصی، از بالا به پایین، به صورتش دست می کشد و می گوید:
- اللهم بیض وجهی یوم تسود فیه الوجوه.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه است، سفید بگردان.
🔹 انسیه، وزنش را که روی پای چپش انداخته بود، به پای دیگرش منتقل می کند و از جایش تکان نمی خورد. آثار اضطراب، به تماشای وضوگرفتن پدر و آرامشی که از وجودش متصاعد می شود، از صورت استخوانی انسیه از بین می رود. لبخندی دخترانه روی لبهایش نقش بسته و هوای پر اکسیژن حضور پدر را، با بینی گوشتی و کوچکش، به ریه می فرستد.
🔻محسن، با آن سرِ تاسِ یک دستش، از کنار انسیه رد می شود و وارد آشپزخانه می شو.
* سلام باباجان. خسته نباشین. امشب مهمون داریم؟
🔹با شنیدن این سوال، به یکباره، هر چه نگرانی و دلهره بود، به جان انسیه ریخته می شود و نفس هایش تند می شود. نگاه محسن، روی انسیه قفل می شود:
- لباس مهمونیتو هنوز نپوشیدی؟ مامان کجاست؟
🔸پدر که در حال کشیدن مسح پاهایش است، متوجه حضور انسیه می شود. مسح پایش را می کشد و در حالی که آرام، کمر راست می کند می گوید:
= سلام محسن جان. شماهم خسته نباشی. کلاس بدنسازی خوب بود؟
🔻محسن لیوان آب روی کابینت را برداشته و می گوید:
* خوبِ خوب بابا. جای شما خالی. امروز رفتیم روی وزن 100 کیلو. آب می خورین؟ بفرمایین.
🔸پدر، به لبخند زمزمه میکند:
= بخورباباجان. نوش جان.
🔻محسن، آب را یک نفس می خورد و مجدد آن را با آب داخل یخچال پر میکند و به پدر تعارف مجدد میزند:
* بفرمایین. این یکی خنکه ها.
🔸پدر تشکر کرده و مجدد لبخند می زند. رو به انسیه میگوید:
= میوه ها را بشور دخترم.
و از آشپزخانه، با قدم های آرام و استوار، بیرون می رود. انسیه، با نگاهش پدر را بدرقه میکند. موهای سفید خاکستری پشت سر پدر ، کمی ریخته و سرش را خلوتتر نشان می دهد.
@salamfereshte
#تولیدی